ترازوی ذهنش با اسکناس تنظیم میشد. همه چیز و همه کس را در این قواره میدید. از رشته تحصیلی تا آدمهای دور و نزدیک زندگیاش. حتی تا آدمهایی که در گذر از خیابان- بر حسب اتفاق- در مسیر او قرار میگرفتند. اگر رفتارشان را نمیپسندید- که فراوان هم اتفاق میافتاد- می گفت هی چوپان!