دلنوشته خبرنگار پانا از حضور شهید گمنام در دبیرستان شیخ مفید

اصفهان( پانا)_ خبرنگار پانا لحظات حضور شهید گمنام در دبیرستان شیخ مفید و دلگویه‌های خود را به قلم آورده است.

کد مطلب: ۱۵۲۳۸۶۳
لینک کوتاه کپی شد

بهمون خبر داده بودن که فردا  یه مهمون داریم ولی نگفته بودن چه مهمونی... با همین حال برگشتم خونه و همش توی این فکر بودم که فردا چه مهمونی قراره بیاد؟ همش ذهنم درگیر بود تا اینکه به خودم اومدم و دیدم که همه تکالیفم مونده و ساعت هم هشت شبه، یه لحظه جا خوردم و تکالیفم رو با هر سرعتی که بود نوشتم و همش منتظر بودم که فردا برسه و ببینم این چه مهمونیه که اینقدر ذهنم رو درگیر کرده...

بالاخره فردا صبح شد با عجله صبحونه را خوردم آماده شدم و پیش بسوی مدرسه حرکت کردم تا وارد مدرسه شدم دیدم چه خبره ...دانش آموزان حمایل دارند و به صف با دسته گل ایستادند آن وسط هم شش نفر ایستاده بودن و خیره به در بودن انگار همه آماده بودن برای استقبال مهمون بجز من

من که اصلا نمیدونستم توی مدرسه مون چه خبره... همونطور کیفم روی شونه هام مونده بود و سنگینیش اذیتم می‌کرد خشکم زده بود سریع رفتم بالا و کیفم رو گذاشتم توی کلاس و من هم مثل بقیه منتظر موندم و خیره شدم به در مدرسه ، ناگهان دیدیم که صدای مداحی (شهید گمنام سلام خوش اومدی....)

پخش شد حالا دیگه همه میدونستیم که مهمونمون کیه...

شش نفری که اول صبح دیده بودمشون رفت و زیر تابوت شهید گمنام رو گرفتن و روی جایگاه گذاشتن به زور روی‌ نوک پاهام ایستاده بودم تا بلاخره تونستم از لا‌به‌لای سر بچه ها شهید گمنام رو برای یه لحظه ببینم پاهام خیلی درد گرفته بودن نا امید شدم و ایستادم یه گوشه و پیش خودم گفتم خیلی شلوغه اصلا نمیتونم شهید رو ببینم توی حال خودم بودم تا اینکه به طور ناگهانی جلوم خلوت شد چشمام از خوشحالی برق زد به سرعت دویدم به سمت تابوت، سرم رو گذاشتم روی تابوت بی اراده اشکم جاری شد پیش خودم فکر کردم این جوون بیست سالش بوده منم یه نوجوانم اگه یکم دیر برم خونه چقدر خونوادم نگرانم میشن ولی حالا کنار کسی بودم که از خونواده، آرزوهاش، آینده‌اش، جوونیش و حتی جونش گذشته بود برای کی؟ برای من، برای همکلاسی‌هام برای این خاک و بوم، آرامش تموم وجودم رو فرا گرفته بود نفهمیدم اصلا چجوری گذشت که دیدم دارن تابوت رو میبرن تابوت روی دستای دانش آموزان حرکت می‌کرد و من مونده بودم کنج حیاط مدرسه پیش خودم گفتم چقدر بد شد هیچ یادگاری از این شهید گمنام ندارم که دیدم توی دستم سه تا گلبرگ گل و رز و یک نوشته‌ست:(شهید گمنام است تو او را نمیشناسی ولی او خوب دردت را میداند...) سه تا گلبرگ رو گذاشتم کنار جانمازم و همیشه نمازهام رو به یاد اون شهید گمنام می‌خونم.

خبرنگار : ریحانه ایازی

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار