گلایه تایبادی ها از تصویرسازی های مخدوش از ناامنی شهرهای مرزی

مثل تهران امنیت داریم

تهران (پانا) - «با سر و صورت پوشیده و اسلحه می‌آمدند و هر کسی را که می‌دیدند با خود می‌بردند؛ برایشان فرقی نمی‌کرد زن باشد یا مرد، بچه یا پیر. گروگان‌ها را به کوه می‌بردند و هر جنایتی که فکرش را هم نمی‌کنید سرشان می‌آوردند. می‌گفتند طالبان هستند. آن زمان غروب نکرده روستاها حکومت نظامی می‌شد و همه اهالی در و پنجره را قفل می‌کردند از ترس اینکه اشرارخطرناک، زن و بچه‌شان را گروگان بگیرند. گروگان گرفته شدن یک موضوع بود به آنها لکه ننگی که هیچ‌وقت از چهره‌های آنها پاک نشد.» اینها اظهارات برخی اهالی تایباد در خصوص وضعیت امنیتی این شهر در سالهای گذشته است.

کد مطلب: ۹۵۸۲۴۶
لینک کوتاه کپی شد
مثل تهران امنیت داریم

به گزارش ایران آن لاین، اهالی روستای «آبقه» و «قلعه‌نو» از توابع تایباد از شب‌هایی می‌گویند که ترس از گروگان گرفته شدن مثل کابوسی پایان‌ناپذیر گریبان‌شان را رها نمی کرد. داستان خوفناک مردان مسلح که چه بلاهایی سر گروگان‌ها می‌آوردند روستا به روستا پیچیده بود. قاب عکس جوانانی که کشته شده‌اند روی دیوار و طاقچه‌های خانه‌ها، یادگار آن زمان است.

روستاهای مرزی توابع تایباد و خواف و شهرهایی که در جوار نوار مرزی افغانستان هستند، دوران وحشت و دزدی و غارت و قتل و تجاوز را هنوز به یاد دارند. وقتی حرف از آن زمان می شود ناخودآگاه می‌لرزند. کوه‌ها را نشان می‌دهند. اشرار افغان از آنجا وارد روستا می‌شدند و به صغیر و کبیر رحم نمی‌کردند.

بیش از اینکه در نوار مرزی شرق کشور، از خشکسالی و بیکاری و محرومیت حرفی باشد از ترانزیت مواد مخدر و خطر گروگان گرفته شدن حرف به میان می‌آید، خاطره ای که سال‌های سال است با از بین رفتن آن هنوز هم این تصور در ذهن بسیاری از ما نقش بسته اما وضعیت امنیت در این مناطق بسیار متفاوت است. مرزها به‌طور کامل با دیوارهای بتونی، سیم خاردار و خندق بسته شده‌اند و به قول مرزنشینان پشه‌ای هم از آن طرف به این‌ سو نمی‌آید.

به من گفتند که سری به روستاهای مرزی بزنم و از نزدیک وضعیت امنیت مردم را ببینم. با آنها صحبت کنم و هر چیزی که دستگیرم شود همان را در روزنامه بنویسم.

کابوس مردان مسلح در روستا

اهالی روستای آبقه وقتی می‌خواهند از شرایط زندگی‌شان یا ربوده شدن از سوی اشرار افغان بگویند آنچنان با جزئیات تعریف می‌کنند که گویی همین دیروز رخ داده. با حرارت خاصی از اتفاقات گذشته تعریف می‌کنند و شنونده ناخودآگاه خودش را در همان تصویر تجسم می‌کند. آدم‌های نقابداری که اسلحه را روی سرت می‌گذارند و دست و پایت را زنجیر می‌کنند و پشت قاطر و الاغ کشان کشان می برند به سوی کوه.

هر کاری می‌گویند باید بلافاصله انجام بدهی. سیم داغی را که با آن تریاک کشیده‌اند روی بدنت می‌کشند و پوست نازک گردنت می‌شود جا سیگاری‌شان. از این بیشتر نباید تصور کرد چرا که بدن آدم گر می‌گیرد از نفرت.

نخستین کسی که با او همکلام می‌شوم مردی ۴۹ ساله به‌نام «حکمت‌الله صالحی» است. او دامداری می‌کند و ۱۰ شبانه‌روز اسیر اشرار بوده.

«تازه هوا غروب کرده بود، گوسفندهایم را به طرف حصار می‌بردم، ۲ مرد اسلحه به دست که صورت‌شان را پوشانده بودند از طرف راست آمدند و چند لحظه بعد هم ۲ مرد دیگر از سمت چپ آمدند و مرا محاصره کردند. گفتند افغان هستند و می‌خواهند بروند آن طرف مرز. دستور دادند برایشان نان درست کنم. ۴ تا از گوسفندهایم را بدون اینکه آب بدهند سر بریدند و بار الاغ‌هایشان کردند. چند دقیقه بعد هم‌ولایتی دیگرم و یک پسر ۱۱ ساله را هم گرفتند. همه را با یک زنجیر به هم بستند و توی آن ظلمات شب به سوی کوه بردند. گفتند تا زمانی که پول از طرف خانواده‌هایمان به آنها نرسد گروگان خواهیم ماند و در نهایت سرمان را می‌برند.

شب اول تا صبح توی کوه راه رفتیم تا اینکه سپیده نزده به چشمه آبی رسیدیم. آنها زیر سایه درختان بید استراحت کردند. بعد برایشان چای و نان درست کردیم. گوسفندها را پوست کندند و مثل قحطی‌زده‌ها به جان گوشت‌ها افتادند. دوباره حرکت کردیم و چند ساعت بعد ۸ نفر دیگر که از روستاهای خواف ربوده شده بودند به ما اضافه شدند.

این آدم‌ها خیلی بی‌رحم بودند، شب‌ زنجیرها را محکم می‌کردند و از درد خوابمان نمی‌برد. زنجیر می‌رفت توی گوشت بدن‌مان. تا ماه‌ها جای زنجیر روی دست و پا و کمرم بود. یکی‌ از اشرار مأموریت داشت که به روستاهای گروگان گرفته شده‌ برود و به خانواده‌هایشان اطلاع بدهد تا پول و طلا برای آزادی‌شان بدهند. از شانس خوب یا بد من، آنها ناخواسته به خانواده‌ام آدرس اشتباه می‌دادند و کسی نمی‌توانست مرا پیدا کند.»

حکمت‌الله ۱۰ شبانه ‌روز اسیر اشرار مسلح بوده و شاهد آزار و اذیت آنها. از شلاق خوردن و شکسته شدن استخوان سر و صورت تا تعرض به نوجوان‌ها. او سعی می‌کند بسیاری از صحنه‌های تلخی را که دیده به زبان نیاورد چراکه یادآوری آن صحنه‌ها بشدت آزارش می‌دهد مخصوصاً آزار پسر ۱۱ ساله.

اما این مرد روستایی چطور توانسته از چنگ افرادی که خود را جزئی از طالبان می‌دانستند، فرار کند ماجرایی شنیدنی است. «رئیس این اشرار مردی بود به‌نام سید احمد. او یکی را موظف کرد که شب نگهبانی بدهد. نگهبان هم نیمه شب خوابش برد. به کناردستی‌ام گفتم بیا فرار کنیم ولی زنجیرمانع بود. به هر حال دست به کار شدیم و قدرت خدا بود که قفل و زنجیر را باز کردیم و بی‌سر و صدا همراه با ۸ نفر دیگر فرار کردیم. فقط آن پسر ۱۱ ساله نتوانست فرار کند. تا روستا یک نفس دویدیم از ترس اینکه آنها بیدار شوند و پی ما بیایند. می‌دانستیم که اگر ما را بگیرند حتماً تیرباران می‌کنند. ظهر رسیدم آبادی. از قضا آن پسربچه را هم روز بعد آزاد کردند.

روزهای بدی بود هنوز هم گاهی آن صحنه‌ها مثل یک فیلم جلوی چشمانم می‌آید. خدا را شکر نیروهای نظامی مثل سپاه و پلیس آمدند و به مرز سر و سامانی دادند. الان دیگر هیچ اتفاقی نه تنها در روستاهای نوار مرزی بلکه توی نقطه مرزی هم نمی‌افتد. همه جا امن و امان است.»

نگهبانی در شب‌‌های هجوم اشرار

محمد قائنی ۴۱ ساله زمانی که اشرار مسلح به روستاها حمله می‌کردند بیست و چند ساله بوده و همراه با چند نفر از اهالی مسلح شدند و شب‌ها توی روستا نگهبانی می‌دادند. او هم از آن زمان چنین می‌گوید:«اشرار تابستان‌ها که چوپان‌ها دام‌ها را برای چرا سمت کوه می‌بردند دست به دزدی و غارت می‌زدند و زمستان‌ها که گاو و گوسفندها توی روستا بودند هر شب به اینجا می‌آمدند. ترس از گروگان گرفته شدن اهالی را بشدت ترسانده بود به‌همین خاطر من و چند نفر از اهالی اسلحه به دست گرفتیم و شب‌ها نگهبانی می‌دادیم.

یادم می‌آید یکی از اهالی آمد و گفت طرف کوه مردی را دیده که دراز کشیده و در خواب عمیقی فرورفته. همراه با پلیس رفتیم آنجا و تیر هوایی شلیک کردیم ولی مرد جوان از خواب بیدار نشد. وقتی جلوتر رفتیم با جسد مردی روبه‌رو شدیم که با طناب خفه شده بود. بنده خدا معلم یکی از روستاهای اطراف بود و از شهر برای درس دادن می‌آمد. اشرار او را آنقدر شکنجه کرده بودند که روی بدنش جای سالم نمانده بود و دست آخر هم خفه‌اش کرده بودند.

اینها دین و ایمان نداشتند. دست به هر جنایتی می‌زدند و زمان ظهر و شام نماز می‌خواندند؛ استدلال‌شان این بود «راه بزن، چاه بزن، راه خدا را از دست نده.» این آدم‌ها بویی از انسانیت نبرده بودند و حتی اگر می‌فهمیدند جایی عروسی است حتماً به آنجا حمله می‌کردند. در یکی از روستاهای اطراف عروس را دزدیدند و با خود به کوه بردند. آخر سر هم معلوم نشد بر سر عروس چه آمد.»

هر جای این روستا و روستای دیگر سر زدم تنها حرفی که پس از سال‌ها هنوز برای هر غریبه‌ای می‌گویند این است که پسر یا شوهر فلانی را اشرار دزدیده بودند ولی حالا دیگر از این خبرها نیست و راحت دامداری و کشاورزی می‌کنیم اما هنوز برخی از قدیمی‌ها ناخواسته وقتی هوا گرگ و میش می‌شود ترجیح می‌دهند بروند خانه، شاید ترس و وحشت آن شب‌ها همچنان در روح و جان‌شان باقی مانده.

ماتم ۲۰ ساله

«بشیر احمد کریمی» ۲۱ ساله مثل هر صبح خوش و بشی با نامزدش می‌کند و با تراکتور می‌رود سر زمین؛ این آخرین دیدار زن و شوهر جوان بود چرا که صبح روز بعد خبر می‌دهند بشیر را به گلوله بسته‌اند.

بشیر از قاب عکسی توی طاقچه خانه‌شان به من نگاه می‌کند، نگاهی سرد و بی‌جان. مادر وقتی نگاهش به قاب عکس می‌‌افتد اشک‌هایش جاری می‌شود روی گونه‌های چروکیده‌اش. قاتلان فرزندش را نفرین می‌کند. آرزو می‌کند روز خوش در زندگی نبینند.

پدر بشیر ۸۰ سال دارد. مردی بلند قد، لاغراندام با صورتی استخوانی که از زمان کشته شدن پسرش پیر و فرتوت شده. او از آن زمان برایم می‌گوید:«نماز مغرب رفته بودم مسجد. نماز تازه تموم شده بود که یکی آمد پی‌ام، گفت بروم سر زمین. نمی‌دانم توی آن تاریکی چطور خودم را رساندم به بیرون روستا. دیدم کلی آدم تراکتورم را دوره کرده‌اند. پلیس هم آمده بود. رفتم جلو و اهالی با دیدن من راه را باز کردند. وقتی جلو رفتم دیدم مردی روی زمین افتاده و غرق در خون است. روی او پارچه‌ای انداخته بودند. پارچه را کنار زدم و دیدم جگرگوشه‌ام چشمانش را بسته. به او چند تیر زده بودند. جنازه‌اش را بردیم سردخانه تایباد. کشته شدن پسرم من و مادرش را پیر کرد. نامزدش هم به احترام او دیگر ازدواج نکرد. روزهای بدی را پشت سر گذاشتیم. خدا نصیب هیچ کسی نکند.»

عکس بشیر را مثل یک تابلو فرش بافته‌اند و زیر آن تاریخ زده‌اند

۱۰/ ۱۲ /۱۳۷۸، این روزی است که بشیر از دنیا رفته و روستای قلعه نو و آبقه را عزادار کرده است. مادر عکس‌های سربازی و عکس‌های قدیمی او را قاب کرده و روی طاقچه‌های خانه گذاشته. هر جا را که نگاه می‌کنی بشیر را می‌بینی؛ جوانی قد  بلند، تنومند با موهای پر پشت و سیاه.

پدر از آن زمان می‌گوید و گویی مرثیه‌ای سر می‌دهد و مادر غرق در اشک. نزدیک ۲۰ سال می‌گذرد ولی گویی از این اتفاق چند ماهی بیشتر نمی‌گذرد. خیلی دنبال قاتل‌ها گشتیم ولی نتوانستیم ردی از آنها بگیریم. کارشان همین بود، می‌آمدند این سوی مرز و دست به قتل و غارت و تجاوز می‌زدند و از همان کوه‌ها فرار می‌کردند به کشور خودشان. می‌گفتند اینها جزو طالبان هستند. چند سالی وضعیت همین‌طور بود تا اینکه سپاه و نیروی انتظامی و بسیجی‌های محلی آمدند و سر و سامانی دادند به مرز؛ شهر و روستاها هم امنیت پیدا کردند.

سرنوشت تلخ نوعروس

مادر بشیر می‌گوید نامزد پسرش ۲۰ سال است ازدواج نکرده و به خواستگارانش جواب منفی داده. خانه «جان افروز کریمی» فاصله آنچنانی با خانه خانواده بشیر ندارد شاید کمتر از ۵ دقیقه راه باشد. بخشی از خانه تازه ساخت است و بخش دیگر قدیمی با طاق‌های منظم کاهگلی. جان‌افروز در خانه قدیمی همراه با ۲ خواهر دیگرش گلدوزی می‌کند. به زور حاضر به مصاحبه می‌شود. ۴ خواهر او به احترامش حاضر به ازدواج نشده‌اند.

«آن زمان ۱۵ سال داشتم. یک‌سال و ۲ ماه از نامزدی ما گذشته بود، قرار بود بعد از عید و خلوت شدن کار و بار بشیر عروسی کنیم. بشیر هر روز با تراکتور از جلوی در ما رد می‌شد، صدایم می‌کرد و بعد از خوش و بش می‌رفت سر زمین. آن روز صبح نیامد. دلم شور ‌زد. غروب هم نیامد. خبری از پدرم نبود. از خستگی خوابم برد و دم اذان صبح دیدم قوم و خویش‌ها آمدند خانه‌مان و گریه و زاری سر دادند، دقیقاً نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده تا اینکه پدرم آمد و گفت که بشیر را کشته‌اند.

روزهای بدی بود، مدام خاطرات بشیر را پیش خودم مرور می‌کردم دقیقاً مثل حالا و نتوانستم فراموشش کنم. تازه معنای عشق و محبت را فهمیدم. در طول این سال‌ها خواستگار برایم آمد ولی دیگر ازدواج نکردم. خانواده‌ام خیلی اصرار کردند ولی نتوانستم عشق دیگری را تجربه کنم چون من و بشیر عاشق و معشوق یکدیگر بودیم. سعی کردم با گلدوزی یا کمک به پدرم در کشاورزی سرم را گرم کنم. این قسمت من بود که چند اشرار این‌طور سرنوشت مرا سیاه کنند.»

یک ماه شکنجه

«یک ماه تمام اسیرشان بودم. هیچ جای بدنم جای سالم نبود از بس که سیم داغ و سیگار روی بدنم خاموش کرده بودند. اگر خدا رحم نمی‌کرد زنده نمی‌ماندم. وقتی فرار کردم و به خانه رسیدم خانواده‌ام باور نمی‌کردند زنده مانده‌ام. می‌خواستند برایم مجلس ختم بگیرند. ۲۰ سال از آن زمان گذشته و هنوز هم فکر می‌کنم خواب می‌بینم.»

عبدالغفور فارغی ۳۹ سال دارد. فروردین سال ۷۸ از سوی ۳ مرد نقابدار ربوده شده و یک ماه در کوه‌های نزدیک شهر خواف اسیر اشرار بود. او هر روز صبح با تراکتور سر زمین می‌رفت ولی اواخر فروردین‌ماه او را بین راه می‌ربایند.

«غیر از من ۴ نفر دیگر هم ربوده شده بودند. اشرار از هر کدام‌‌مان ۵ میلیون پول می‌خواستند که آن زمان پول زیادی بود. خانواده‌ام نمی‌دانستند کجا هستم و از طرفی چنین پولی هم نداشتند. افغان‌ها هفته اول یکی از گروگان‌ها را که بیماری قلبی داشت آزاد کردند. یکی هم برای تهیه نان رفت و دیگر برنگشت. یکی از ما هم از کوه افتاد و دست و پایش شکست و همانجا رهایش کردند.

کارمان توی کوه این بود هر روز با دست و پای زنجیر شده دنبال گروگانگیرها برویم. شب هم برایشان چای و غذا درست کنیم. آنها تا آخر شب تریاک می‌کشیدند و وقتی نشئه می‌کردند برای تفریح سیم‌ داغ روی بدن‌مان می‌کشیدند تا از زجر و ناله ما لذت ببرند. یعنی روز و شبی نبود از خدا نخواهم که مرا از دست این موجودات رها کند یا بکشد تا این درد و رنج تمام شود.

یک ماه از این وضعیت گذشته بود تا اینکه بین راه بین آنها و یک گروه دیگر درگیری رخ داد. به سوی هم تیراندازی می‌کردند. به دوستم حسین گفتم الان زمان فرار است. از غفلت‌شان استفاده کردیم و توی آن گرگ و میش هوا از کوه پایین آمدیم. دروغ نباشد بدون اینکه حتی استراحتی کنیم به سوی روستا دویدیم. پیش خودم ‌گفتم الان است که از پشت تیراندازی کنند ولی خدا با ما بود. دم ظهر رسیدم به روستا. خبر آمدنم زودتر از خودم به خانه رسیده بود. خانواده‌ام باور نمی‌کردند که زنده‌ام. مگر می‌شود گوسفند به دست گرگ بیفتد و تکه و پاره نشود ولی این‌طور شد و من نجات پیدا کردم. باورش حتی الان هم برایم سخت است.»

به‌گفته عبدالغفور تا سال ۸۳- ۸۲ وضعیت این مناطق همین‌طور بود یعنی ناامن! قاچاقچی‌ها و افرادی که خود را از گروه تروریستی طالبان می‌دانستند برای مردم روز خوش نگذاشته بودند و اکنون ۲۰ سالی می‌شود که امنیت برقرار است.

ما مثل تهران امنیت داریم

محمد قائنی گلایه‌مند است که چرا در طول این سال‌ها خبرنگار یا خبرنگارانی نیامده‌اند تا از وجود امنیت و میهمان‌نوازی مردم این منطقه بنویسند. او قبول دارد که ۳۰ - ۲۰ سال پیش نوار مرزی به‌دلیل مسدود نبودن مرز ناامن بوده ولی اکنون دیگر خبری از قتل و غارت و تجاوز و گروگانگیری و قاچاق مواد مخدر نیست.

«چند سالی راننده ماشین سنگین بودم و به مناطق مختلف کشور می‌رفتم، وقتی می‌پرسیدند که کجایی هستم و من جواب می‌دادم تایباد بیشترشان می‌گفتند اوه اوه چه‌جای خطرناکی. کلی برایشان توضیح می‌دادم در تایباد و اطراف آن دیگر هیچ خطری کسی را تهدید نمی‌کند ولی حرفم را باور نمی‌کردند.

این تصور وجود دارد تایباد و اطرافش ناامن است و شاید به‌همین خاطر است که شهرک صنعتی شهرمان پا نگرفت چراکه کسی برای سرمایه‌گذاری نمی‌آید. تایباد بهترین خربزه را دارد و بیشتر زمین‌ها زیر کشت زعفران می‌رود ولی معامله آن در مشهد صورت می‌گیرد و کمتر تاجری برای خرید به این منطقه می‌آید و این ضعف بسیار بزرگی است.

مسئولان استانی و حتی خبرنگاران وظیفه دارند که از وضعیت این منطقه گزارش بدهند تا تصور گذشته به‌طور کامل در ذهن سایر هموطنان‌مان از بین برود. تایباد منطقه گردشگری و آثار تاریخی زیادی دارد که با استقبال کمی از سوی گردشگران سایر استان‌ها روبه‌روست. مسئولان باید سرمایه‌گذاران را تشویق کنند تا بیایند و با منطقه از نزدیک آشنا شوند.»

حق با محمد قائنی است، تایباد و خواف و سرخس و رشتخوار و... امنیت دارند مثل مشهد و نیشابور و شیراز و اصفهان و تهران و....

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار