ایمان و اعتقاد تنها سلاح مبارزهی ما در اسارت بود
آزادهای که از پای جامانده در سفر می گوید
اهواز (پانا) - ۲۶مردادماه سالروز آزادسازی نخستین گروه از اسرای جنگ تحمیلی فرصتی دست داد تا پای صحبت یکی از جانبازان و اسرای جنگ تحمیلی بنشینیم. رزمندهای که پس از بازگشت از دوران اسارت در کنار ادامه تحصیل و اشتغال در حرفه داروسازی همچنان از خاطرات جنگ و اسارت برای شهروندان و به ویژه نسل نوجوان و جوان می گوید.
محمدرضا مروانی روز جمعه در گفت و گو با خبرنگار پانا اظهار کرد: دی ماه ۱۳۴۱ در شهر اهواز متولد شدم. دی ماه سال ۶۱ که تازه چند روز از آغاز بیست سالگیام گذشته بود تصمیم گرفتم برای دفاع از کشور و اسلام به جبهه بروم. اگرچه راضی کردن خانواده چندان کار آسانی نبود اما با هر شرایط موفق به کسب این اجازه شدم. پس از یک هفته آموزش فشرده را پشت سر گذاشتیم و به جبهه و دشت امقر با گردان تازه تأسیس کوثر به فرماندهی فؤاد حویزی اعزام شدیم.
وی ادامه داد: اوایل بهمن ماه همان سال به منطقه عملیاتی کوشک در استان ایلام اعزام گشتیم و چند روزی نیز آنجا آمادگی نظامی پیدا کردیم. از آنجایی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی در یک دوره با ادوات تخریب آشنا شده بودم اینجا نیز از همان ابتدا به عنوان تخریبچی برگزیده شدم.
این آزاده جنگ تحمیلی گفت: دوشنبه ۱۸ بهمن نزدیک شد، همه ما هیجان زده بودیم. تحرکات درون گردان شدید شده بود که خبر از آغاز عملیات می داد. بین بچه های گردان برگه هایی توزیع شد و از همه خواسته شد چنانچه وصیتی دارند بنویسند.
وی ادامه داد: حال و هوای آن روز برایم خیلی خاص بود یکی سربند می بست، یکی کوله پشتی اش را مرتب می کرد، دیگری نوار تیربار را دور کمرش می بست. هر گروهی با یک خودروی کمپرسی "معروف به نفر بر بسیجی" به طرف خط مقدم حرکت کردیم و مستقر شدیم اما آنجا خبر از لغو عملیات به گوش رسید درواقع خوشحال رفتیم و با ناراحتی بازگشتیم. ۲۱ بهمن ماه مجدد قرار شد تا برای انجام عملیات به منطقه بازگردیم.
مروانی خاطر نشان کرد: نیمه های شب ۲۱ بهمن سال ۶۱، غرش توپها و خمپاره ها و منورها که خط را مانند روز روشن می کرد خبر از آغاز عملیات داد، به یک دشت وسیعی رسیدیم که فاقد موانع طبیعی بود و نمی توانستیم خود را براحتی از تیررس دشمن در امان نگه داشت. ۱۶ کیلومتر به جلو رفته بودیم و زیر آتش گلوله بودیم تعدادی از همرزمان شهید و مجروح شدند.
وی ادامه داد: ناگهان سوزشی در تمام قسمت های سمت راستم ازجمله صورت، فک، پهلو، ساق و زانوی پا احساس کردم، دو ترکش در زانو و ترکشی نیز از میان دو استخوان ساق پای راستم عبور کرد. ترکشی که به زانویم اصابت کرده بود هم موجب خونریزی شدید من شد و هم آسیب جدی به عصب پایم وارد کرد.
مروانی یادآور شد: در آن حال چند بار از هوش رفتم و به هوش آمدم. به دلیل خونریزی شدید توان حرکت نداشتم. این شرایط تا ظهر روز بعد ادامه داشت. در این میان دائم از شدت درد به هوش می آمدم از هوش می رفتم ساعت نداشتم و نمی دانستم دقیقا چه زمانی است اما از روی موقعیت خورشید در آسمان گمان کردم حوالی ساعت ۱۲ ظهر است.
وی افزود: با چشم هایی تیره و تار چند نفر را از راه دور دیدم که به سمت ما می آیند در نگاه اول تصور کردم نیروهای خودی هستند اما آنها لا به لای شهدا و مجروحین می گشتند هر چه به ما نزدیک تر می شدند و تصویرشان واضح تر می شد پی بردم که سربازان عراقی هستند.
این اسیر جنگ تحمیلی اظهار کرد: میزان جراحت سبب می شد تا دائم از هوش بروم وقتی چشم باز کردم خود را در یک پاسگاه عراقی دیدم که بعدها متوجه شدم نامش پاسگاه رشیدیه می باشد.افسر پایگاه به همراه چند تن دیگر وارد پاسگاه شده و به طرف ما آمدند آنجا متوجه شدند که من از عربهای ایران هستم فرمانده به سربازان گفت چرا او را به اینجا آوردید همانجا باید او را می کشتید. تصور می کردم در همان لحظه مرا می کشند اما اینطور نشد.
به گفته وی در فاصله حضور من در این پاسگاه تا اعزام به اردوگاه اتفاقات بسیاری رخ داد در دارالشباب العماره کیپ تا کیپ اسیر جنگی بود خاک و خون در صورتم یکی شده بود به دلیل خمپاره صورتم بسیار متورم شده بود در آنجا پس از ثبت اسامی و مشخصات مجروحین، با چند دستگاه اتوبوس به سمت پایگاه نیروی هوایی واقع در شهری بنام حُبانیه که ۲-۳ ساعتی با بغداد فاصله داشت حرکت کردیم. تمام مجروحین را در یک سالن بزرگ که دو طرف آن تخت بیمارستانی چیده بودند، مستقر کردند.
مروانی تصریح کرد: در آنجا با سرگرد محمودی برخورد کردیم، نامی آشنا برای بسیاری از اسرای جنگ تحمیلی بود فردی بسیار بداخلاق، بی ادب و پرخاشگر که اتفاقا به زبان فارسی، لهجه ها و گویش ها و همچنین ضرب المثلهای فارسی آشنایی داشت می گفتند در دوران شاهنشاهی به عنوان تکاور در ایران آموزش نظامی دیده است.
وی ادامه داد: اصولا کشور عراق در زمان بعثیها اعتقادی به مسائل و قوانین بین المللی نداشت و از هیچ رفتاری در جهت آزار و اذیت اسرا دریغ نمی کرد. خود اسارت نوعی بلاتکلیفی و محدودیت است و سربازان بعثی نیزبا هر رفتاری ما را متهم به نقض قوانین می کردند. با این وجود ما خود را برای زندگی طولانی مدت در اسارت آماده کرده بودیم و در این میان اعتقاد و ایمان تنها سلاح ما بود.
مروانی تصریح کرد: ترکش هایی که به صورت و فکم اصابت کرده بود چندان مشکل خاصی برایم ایجاد نکرد اما ترکش های ساق و زانو باعث خونریزی شده بودند دیگر قادر نبودم پای راستم را باز کنم و به صورت ۹۰درجه خم شده بود. در آسایشگاه محلی را به درمانگاه اختصاص داده بودند شرایط پای من روز به روز بدتر می شد یک روز پای زخمی من مجدد خونریزی کرد ۲ نیروی عراقی برای جابجایی من به درمانگاه آمدند از من خواستند که پای خود را صاف کنم درحالیکه به آنها توضیح دادم از زمان برخورد ترکش تاکنون قادر به صاف کردن آن نیستم اما با فشار به پایم برای صاف کردن آن باعث پاره شدن عروق آن شدند که بعدها زمینه قطع پا را فراهم کردند.
وی ادامه داد: پزشکان ایرانی به نام های دکتر بیگدلی، دکتر جلالوند و سرهنگ دکتر بختیاری در این اردوگاه به عنوان پزشکان اسیر ایرانی به مداوای اسرا می پرداختد که بسیار نیز به ما خدمت کردند. یک روز درد پا امانم را برید با اصرار زیاد دکتر ایرانی مرا به بیمارستان نیروی هوایی منتقل کردند روزها می گذشت و هر روز شاهد بی توجهی نیروهای آنجا بودم که شرایط من را بدتر می کرد.
به گفته مروانی در نهایت مرا به اردوگاهی برای مداوا بردند در آنجا اتفاقی رخ داد که بیماری خودم را فراموش کردم حادثه ای برای یکی از رزمندگان اتفاق افتاد که هربار با مرور آن متاثر می شود. اسیری را به آنجا آوردند و روی تخت من خواباندند شرایط پایداری نداشت از پرستاران عراقی خواستم تا او را به پهلو بخوابانند تا از خفگی جلوگیری کنند اما به حرفم گوش نمی کردند در نهایت همان چیزی که می ترسیدم پیش آمد. جوان درحالیکه دست و پا می زد درحال خفه شدن بود من بلند بلند فریاد می زدم و درخواست کمک می کردم اما متاسفانه آن رزمنده شهید شد.
این آزاده جنگ تحمیلی یادآور شد: از شدت بی تابی که برای نجات آن رزمنده کرده بودم خون از ساق پایم روی دیوار فواره می کرد و از درد بی هوش شدم. روز بعد به طور ناگهانی نیروهای صلیب سرخ از آن محل بازدید کردند. تمام حوادث پیش امده را برای نیروهای صلیب سرخ توضیح دادم.
وی تصریح کرد: پس از آن برای ادامه درمان به بیمارستان الرشید بغداد منتقل شدم که همانجا دکتر با اعلام شرایط اورژانسی دستور انتقال به اتاق عمل را داد. به اتاق عمل منتقل شدم و پس از به هوش آمدن متوجه قطع پایم شدم. سوزش شدیدی از ناحیه بالای زانوی پای راستم احساس می کردم، هر بار می خواستم دستم را دراز کرده وآنرا لمس کنم، پرستار حاضر مانع می شد. پایم را بخوبی احساس می کردم و فکر می کردم هنوز خم است این حالت را همین حالا نیز گاهی دارم به آن پای خیالی می گویند. آرام سرم بلند کردم و به پایین پایم نگاه کردم، در آن لحظه متوجه شدم که پایم را قطع کرده اند. در آنجا نیز اتفاقات بسیاری برایم رخ داد اما خاطره شیرین آن آشنایی با یک رزمنده ایرانی به نام امیدعلی صالحی بود که با لهجه شیرین اصفهانی صحبت می کرد و بسیار شوخ طبع بود.
وی درخصوص روزهای پس از بازگشت از اسارت نیز گفت: پس از آنکه شرایط روحی و جسمی ام بهتر شد به سراغ درس رفتم دیپلم را گرفتم و در سال ۷۰ وارد دانشکده داروسازی اهواز شدم. در سال ۷۲ ازدواج کردم که ثمره آن ۲ فرزند دختر است.
گفتنی است استان خوزستان با داشتن ۲ هزار و ۷۵۰ آزاده، رتبه پنجم کشور را از نظر تعداد آزادگان دارد.
ارسال دیدگاه