روایتی از دلتنگی و دلاوری یک مادر
نجفآباد (پانا) - خبرنگار پانا به مناسبت سالروز حماسه و ایثار شهرستان نجفآباد اصفهان از خون دلها و دلاوری یک مادر روایت میکند.

گامهایم را تندتر برمیدارم، نگاهم که به نام کوچه میافتد، میفهمم که درست آمدهام، کوچه شهیدان فیروزبخت... کوچه را طی میکنم و به خانهای کاهگلی با دربی فیروزهایرنگ از جنس دلتنگی و دلاوری یک مادر میرسم. زنگ قدیمی را میفشارم و درب بعد از چند ثانیه باز میشود و داخل خانه میشوم.
یک ساعتی میشود که حاج خانم منتظر من مانده است. میخواهم بر دستان پرمهرش بوسه بزنم اما مانع میشود، درست مثل آن روزی که دردانه فرزندش راهی جبهه بود و بوسه آن را رد کرد لیکن حالا حسرت نیمنگاه و بوسهای از جانب وی بر دلش مانده است.
آغاز گفتوگوی ما با اشاره به قاب عکس گوشه طاقچه است. عکسی که سالها است پای دردِ دل مادر نشسته و سنگ صبور غمهایش شده است. مادر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده، میگوید: «سمت چپی، محسن و سمت راستی، پسر بزرگترم احمد است.» شروع به بازگو میکند، انگار که همه آن روزها جلوی چشمهایش است و برای بار دیگر مرور میشود.
احمد، تازه دیپلم گرفته بود و محسن اما چهارده سال بیشتر نداشت که جنگ آغاز شد. بچههایم یکی پس از دیگری راهی جبهه شدند، محسن هم که کوچکتر بود در شناسنامهاش دست برد و شد محسن هجده ساله من...!
از حاج خانم سؤال میکنم که «اگر به سالهای قبل برگردید بازهم طاقت میآورید که جگرگوشههایتان راهی جبهه شوند؟» او نخست مکث میکند، انگار دارد جملهام را حلاجی میکند. باز میپرسم «شما میدانستید که آخرش شهید میشوند؟» مادر با آه میگوید: «میدانستیم اما نمیخواستیم باور کنیم.» آخر مادر است دیگر، مگر تاب و توان دیدن جسم بیجان فرزندش را دارد؟! ادامه میدهد: «آن روزها اسلام و وطن در خطر بود و باید میرفتند. من که باشم که در برابر دلاورمردیهایشان قد عَلم کنم! روزی که احمد روانه جبهه بود، درست در حیاط همین خانه و در کنار همین حوض، کاسهای آب پشت سرش ریختم و از خدا خواستم که آخرین دیدارمان نباشد. احمد زمزمه کرد: مادر بگذار رویت را ببوسم اما وای بر من که قبول نکردم. آخر دلم تاب نمیآورد که قد و قامت رعنایش را در آغوش کفن ببینم. با خودم گفتم شاید دوباره برگردد اما صد حیف...! حالا هنوز هم شبها که سر بر بالین میگذارم حسرت آن بوسه، اشک را مهمان چشمانم میکند.»
سخن از شهادت بچههایش به میان میآید، مادر سخت میگرید و لب میگشاید: «تابستان سال ۱۳۶۱ عملیات خونین رمضان به وقوع پیوست، عملیاتی که احمد فیروزبخت از فرماندهان و محسن فیروزبخت از رزمندگانش بود. هر دو برادر در حمله رمضان حضور داشتند که محسن مجروح شد و احمد شهید...»
مادر ادامه میدهد: «بعدها برای ما اینگونه تعریف کردند که احمد گفته است: بروید و زخمیها و مجروحان را بیاورید اما در جواب شنیده بود که امروز با روزهای دیگر تفاوت میکند و اصلاً نمیشود که به آن سو رفت. آن روز هجوم تانکها و نیروهای عراقی جسم نیمهجان مجروحان را لگدمال میکرد. احمد اما تحمل نکرده و به زبان آورده بود: من نمیتوانم اینجا بنشینم و دست بر دست بگذارم تا طنین نالههای این جوانان، جانم را به لرزه درآورد. پس خودش ماشین را برداشته بود که برود و زخمیها را بیاورد اما دیگر نیامده بود.»
بعد از برادر بزرگ از محسن روایت میکند: «اوایل به ما نمیگفتند که مجروح شده و چند روزی را در بیمارستانی در مشهد سپری کرد. وقتی هم که به خانه آمد، دیگر مانند قبل نبود؛ محسن جانباز شده بود، جانباز ۷۵ درصد و از ناحیه صورت و کمر به شدت آسیب دیده بود. سال ۱۳۷۵ محسن من، بعد از یک دهه تحمل درد، اندوه و سختی بسیار، زمانی که ۲ پسر کوچک داشت، شهد شهادت را نوشید. درست در چهلمین روز رفتن محسن، پیکر احمد پس از سالها چشمانتظاری به آغوشمان بازگشت...»
حالا سالیان سال است که هر دو برادر کنار یکدیگر آرام گرفتهاند، مادر اما هنوز هم ناآرام است...!
زمزمه میکنم: مادر جان! کوچه شما به نام فرزندان شهیدت زینت گرفته است. حاج خانم ولی قبل از اینکه جملهام تمام شود با لبخندی خسته میگوید: «افتخاری است برای ما و بس... و همانا نام آنان همواره بلند و جاودان خواهد ماند.»
مادر، کلام آخر را با آرزوی خوشبختی برای من بیان میکند: «دخترم! ای کاش که عاقبت به خیر شوی!»
و چه چیزی بهتر از این که دعای مادر ۲ شهید، بدرقه راهت باشد...!
ارسال دیدگاه