سعید محمدییکتا*
سبزههایی از جنس لطافت مادرانه
در کوچه پس کوچههای شهر، بهدنبال خانهای بودیم که پلاک آن خانه را نداشتیم و فقط نام کوچه را میدانستیم، کوچه «شهید رضا تاجیکبالا».
هنوز داخل کوچه نرفته بودیم که نگاه پیرزنی نظر مرا به خود جلب کرد، با چهرهای خندان به ماشین ما نگاه میکرد، چهرهای که در آن خستگی از روزگار را میشد دید، اما شادی بر آن غالب بود.
از راننده خواستم که از او بپرسد «خانه شهید کجاست؟!»
وقتی از ماشین پیاده شد و به سمت پیرزن رفت بعد از چند جمله که از مکالمه آنها نگذشته بود که راننده هم تبسمی میزد و به ما نگاه میکرد گویا این خنده مسری ست!!؛ راننده نزدیک ماشین آمد و گفت: این پیرزن مادر شهید رضا تاجیک است.
با ذوقی که در آن ابهام هم بود، از ماشین پایین آمدم و به سمت او حرکت کردم؛ وقتی به لبخندهای او نزدیک شدم نتوانستم لبخندی که بر چهرهام نقش بسته بود کنترل کنم، چنان نشاطی سرتاسر وجودم را گرفت که تمام خستگی محل کار را در همان ماشین پلاک قرمز رها کردم.
وارد خانه شدیم؛ یک حیاط بزرگ با باغچهای که تازه آبیاری شده بود و صدای سماوری که جوشیده و آماده بود برای دم کردن چای از دست مادر ...
در بدو ورود، سبزهای نظرم را جلب کرد؛ نه از آن سبزههایی که شما بدون هیچ زحمتی آن را تهیه میکنید، این از آن سبزههایی بود که برای سبزشدنش مادری روزها صبر کرده تا به ثمر بنشیند.
تک تختخوابی در گوشه اتاق بود که از تنها بودن صاحب او در این خانه به ما خبر میداد؛ همه فرزندان او مشغول کار در شهر بودند و سالها بود که همسرش در این دنیا نبود.
مادر، آمد که مانند ما بر روی زمین بنشیند اما با اصرار ما که از او خواستیم بر روی تختش بنشیند مواجه شد. نشست و ما هم پایین پای او نشستیم؛ نگاهش پر از حرف بود، شروع به صحبت کرد، دیگر نه صدای گنجشک حیاط میآمد نه صدای قل قل سماور؛ فقط صدای او بود، صدایی که به احترامش همه بیصدا شدند.
با هر کلمه به کلمه او ما پله به پله از زمین به سوی آسمان میرفتیم؛ از «رضایش» گفت، از شجاعت و دلیری او، از قد بلندش، از ادبش ... از اینکه رفتن به جنگ برای او مانند بازی بود و هیچ ترس و واهمهای از دشمن نداشت.
با اولین حقوقی که گرفته بود برای خودش در همین جا خانهای ساخته بود، تازه داماد شده بود، تازه دامادی که بیشتر در سنگر بود تا حجله عروس ...
دیگر رضای او در این زمین زندگی نمیکرد؛ او در ورای تصورات دنیایی بود، چهرهاش برافروخته شده بود؛ چهرهای که جز نور الهی در آن نمیدیدی ...
میگفت: «وقتی پیکر شهدا را آوردند پسرم را از دور شناختم او قدش از همه بلندتر بود. کفن را باز کردم دیدم خود اوست، با محاسنی منظم و خونهایی که بر اثر سرما در صورت او لخته شده بود... .»
وقتی این خاطرات را برای ما تعریف میکرد غمی بر چهرهاش نبود گویا هرچه دیده بود جز زیبایی نبود.
همکارانم که همراهم آماده بودند سرشان پایین بود و بغض بود که پشت بغض فرو میدادند.
دل کندن از این مادر مهربان سخت بود؛ وقتی هنگام برگشت به حیاط رسیدیم حیف بود از او عکسی نداشته باشم و برای روزهای که دنیا میخواهد مرا با غمهایش ببلعد و به چهره خندان این مادر متوسل نشوم.
به او قول دادم که بر میگردم نه برای اینکه او آرام شود برای اینکه در این شهر، لنگرگاهی و منبع آرامشی برای خودم داشته باشم.
*معاون پرورشی و تربیت بدنی آموزش و پرورش جوادآباد
ارسال دیدگاه