نغمه رضوان ، تنها نوشداروی دل والدین شهدا
بیرجند(پانا) ـ هق هق مادر ، تن همه ی خادمان را لرزاند . مداح کاروان لازم نبود تلاش کند تا اشک بگیرد چون اشک مادر در فراق فرزند نیاز به هیچ روضه ای ندارد . روضه او ، نغمه رضوانی است که از سمت گنبد و گلدسته حرم می آید و همه دلهای عارفانه را به سوی خودش میکشاند .
همزمان با پایان دهه کرامت و خروج کاروان زیر سایه خورشید ، مهدی تیزابی مشهدی یکی از خدام حرم مطهر رضوی درمورد دیدار با خانواده شهدای خراسان جنوبی دلنوشته ای نوشته که در ادامه میتوانید این دلنوشته زیبا و پرمفهموم را مطالعه کنید و لذت ببرید .
دیدن گریه های مادر شهید برایم از هرچیزی سخت تر است .
تنش می لرزید و هربار که به پرچم سبزرنگ حرم رضوی مینگریست ، گویا داغش تازه تر میشد . نمیدانم او با پرچم صحبت میکرد یا پرچم با او . ولی واضح بود که رابطه ای بینشان هست . قطره های اشک امانش نمیداد . شاید پرچم از او میخواست تا از حالش و اوضاعش بگوید . شاید از مادر میپرسید که سی سال فراغ فرزند بر او چه گذشته است ؟ وشاید نمیخواست او درددلهایش را نزد همه فاش کند .
فقط خوب میفهمیدم که مادر شهید قبل از آنکه ما ، سلام امام را به او برسانیم او پاسخ سلام را داده بود . چون قبل از ما پرچم همه چیز را به او رسانده بود .
به او گفته بود که امام فرزندش را می شناسد و نزد او درحال تنعم و فیض است و اگر درد دلی دارد فقط به او بگوید که امانتدار امام است .
هق هق مادر ، تن همه ی خادمان را لرزاند . مداح کاروان لازم نبود تلاش کند تا اشک بگیرد چون اشک مادر در فراق فرزند نیاز به هیچ روضه ای ندارد . روضه او ، نغمه رضوانی است که از سمت گنبد و گلدسته حرم می آید و همه دلهای عارفانه را به سوی خودش میکشاند .
فقط صلوات خاصه حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) تنها روضه خالصانه ای است که پدر و مادر شهید نوشداروی دل غریب خود میدانند .
مویه مادر زمانی تبدیل به ضجه شد که خدام عکس شهید را در کنار پرچم سبزرنگ قرار دادند. اینجا نمیشد کتمان کرد و آرام گریست پس چادرش را کاملا برچهره اش کشید تا راحت بتواند دردهای دلش را و سوز درونش را به پرچم بگوید .
همه لرزیدیم ... .
او نمیتوانست به پرچم نگوید که چقدر دلش برای عزیزش تنگ شده است به ویژه آنکه نتوانسته است پیکر پاک پسرش را در تابوت ببیند واین داغ ابدی را باید تا آخرعمر
باخودش همراه کند و آرزوی یکبار دیدار دوباره را با خود به گور ببرد .
تازه جان گرفتیم و پذیرایی شدیم و مدام مادر شهید به تعارف پرداخت و مارا شرمنده لطف و محبتش کرد . به ما اعلام شد برنامه بعدی نیز ملاقات با خانواده شهید دیگری است که در همسایگی اولی است . باید روحم رشد میدادم تا طاقت این همه بزرگواری و این همه ایثار را درک کنم . ولی میدانم کوچکتر از آن هستم که قدرت فهم این نثار هارا بفهمم .
من در دایره کوچک زندگی ام در پی آلاف و آمال کوچکم بوده ام و اینها آنقدر دنیای بزرگی برای خودشان ساخته اند که نمیتوانم به این زودی ها به درک آن نائل شوم .
بلند شدیم و آماده رفتن به منزل بعدی که نمیدانستیم چه اتفاقی خواهد افتاد ؛ و چه قصه هایی در منزل بعدی منتظر ماست . خانه ساده و محقری که توان تحمل ماجراهای مارا نداشت و طاق آن قبل از آنکه ما وارد شویم فرو ریخته بود ، گویا سالها مرد این خانه غایب است ؛ سالهایی بیشتر از آنچه در نظر بیاید . زن خانه زمین گیر شده بود و چروکه های صورتش نشان از تعداد سالهای فراق همسرش داشت . لازم نبود به همه زندگی اش سرک بکشیم تا بفهمیم چقدر درمانده است .
همه اتاق خواب ، پذیرایی ، نشیمن ، آشپزخانه ، ورودی در یک اتاق خلاصه شده بود . وقتی زنی همسرش را ندارد نیازی به این همه چیزها نیست . فقط کافی است نفس بکشد و به رشد سریع پسرش نگاه کند که بی پدر زندگی می کند .
تحمل این صحنه ها سخت است و نیازی به چیدمان صحیح عکاس و فیلمبردار ندارد تا مستندی کامل برای گزارش به سازمان ها ایجاد کند . همین که سقف قسمتی از خانه اش پس از ... سال از شهادت همسرش هنوز کامل نشده است ؛ نشان از میزان فعالیت سازمان های مرتبط دارد . لازم نیست نمودارهای رنگارنگی از میزان پیشرفت فعالیت ها تهیه کرد ، بلکه پنجره ی نداشته ی این خانه محقر و یا فرش مندرس کف اتاق گویای همه چیز است .
هرسال قصور و کوتاهی ما ترکی بر دیوار فرو نشسته خانه شهید است .
اوفقط توان پذیرایی با چای را داشت و مشخص بود که میوه داخل ظرف را همسایه ها تدارک دیده بودند . او را با نخوردن میوه شرمنده نکردیم و با هدیه ای ناقابل که شاید تاملی بر دردهایش باشد به خدای بزرگ و دانا و روزی رسان سپردیم .
سومین منزل ، خانه پدر شهید بود . پدری که شمع هفده ساله اش آنقدر زود ذوب شده بود که فرصت نکرده بود پروانه وار دورش بچرخد . با قرائت صلوات خاصه توسط مداح کاروان مثل شمع آب میشد ، بدون آنکه ما مزاحمی برایش باشیم گریه میکرد ، گریه و گریه و گریه ... .
طوری که همه مارا منقلب کرد . پس از آرام شدن برایمان از اتفاقی که در سه سالگی پسرش افتاده بود تعریف کرد .
نویسنده متن : مهدی تیزابی مشهدی
انتشار : خبرگزاری پانا ـ امیرحسین لبنی
ارسال دیدگاه