محمد مهاجری *
خدایا ما که سیر شدیم، گشنهها را هم خودت بکُش
عیالوار بود.چند بچه ریز و درشت در خانه داشت و مادرش هم با آنها زندگی می کرد. عمده وقت مادر به حل وفصل دعوای بچه ها می گذشت.پدر هم تا پایش به خانه می رسید مجبور بود به چقلی های بچه ها از همدیگر رسیدگی کند.
این یکی مداد دیگری را برداشته بود. آن یکی کیف خواهرش را آنقدرکشیده بود که دسته اش کنده شده بود.سومی اندک گوشت توی بشقاب غذایش توسط برادرش چپاول شده بود. یکی شلوار دیگری را پوشیده و برای بازی به کوچه رفته بود و...
پدر هرشب تا دیروقت به غرولندها گوش می کرد. مستاصل و درمانده شده بود. گاهی در قضاوت درمی ماند و نمی دانست حق با کیست. حتی اگر می دانست حق را باید به این بدهد، از غصه خوردنهای کسی که حکم علیهش صادر شده بود بیمناک می شد...
پدر کم کم به نتیجه رسید. ۶تا بچه ۶تا مداد می خواهند،۶تا کفش،۶تا شلوار، ۶تا قلیه گوشت،۶تا لیوان و...وتا وقتی اینها فراهم نشود نشستن و رفع دعوا و مرافعه کردن راه به جایی نمی برد.
او فهمید که زیاده خواهی دختربزرگش و کش رفتن وسایل توسط پسرکوچکش با آموزش ادب و اخلاق و تنبیه و راه انداختن دادگاه خانگی حل نمی شود. او فهمید اینکه هر روز پسر بلبل زبانش به این و آن تهمت می زند و مثلا میگوید خواهرم توقعات"نجومی" دارد، با زبان خوش و حتی تهدید سر به راه نمی شود. او فهمید قهر و اخمهای مادر با بچه ها تنها ثمرش،ایجاد کینه در خانه است. او حتی فهمید مادربزرگ که راهکار"مذاکره" و "اقناع" بچه هار اپیش گرفته،آب در هاون می کوبد. او فهمید...
وقتی اینها را فهمید دیگر دم غروب به خانه نیامد. کاری برای خودش دست وپا کرد و همان چندساعتی را که به شنیدن دعوا و غرولند بچه ها می گذراند،کار کرد. دیری نگذشت که هر ۶تا بچه اش مداد و دفتر و کیف و شلوارشان جدا شد. هرکدامشان کمی گوشت توی بشقابشان بود.
پدر شبها خسته تر میامد. بچه ها می فهمیدند که بابا مدتی است دیر می کند. دورش جمع می شدند و بجای اینکه مثل گذشته توی سروکله هم بزنند، از سروکله اش بالا می رفتند.
پدر سرخوش بود از اینکه زورگفتن بچه ها به همدیگر تمام شده. دعواها کم شده. قاپ زدن از دست همدیگر از بین رفته و...
***
خانه بزرگ ما -ایران- پول کافی ندارد. ۱۲-۱۳سال است حلقه های محاصره و تحریم را در اطراف ما تنگ و تنگتر کرده اند. مدتها همه درگیر بازی بودم و نفهمیدیم چه دارد بر سرمان می آید. آن هفت سال پرنعمت دوران یوسف به سرآمد و ۷سال قحطی فرا رسید. اما گندم هارا نیندوختیم که به بادفنا دادیم.
چندمدتی است پدر خانواده خواسته از حلقه بگریزد، اما به عکس پدر عیالوارخانواده ای که حرفش را زدیم ،عده ای هرچه فحش های چاله میدانی بلد بودیم نثارش کردیم. او را بدنام کردیم و سفره مردممان را بی نان. حالی مان هم نیست که اگر پول نباشد دائما باید به هم بپریم؛برای هم پرونده درست کنیم؛ دیو و دلبر بسازیم؛ دعوای حیدری نعمتی راه بیاندازیم ،خودمان نجومی بخوریم و وقتی قورت دادیم چوب توی چشم نجومی بگیرهای دیگر کنیم ، ...
ته این دعواها معلوم است به کجا می رسد. پدر ناکار می شود و بچه ها مجبورند به فرجام قراردادهایی تن دهند که پدرشان می خواست همان قراردادها را به اسم "برجام" ، عزتمندانه ببندد.
اما بچه هایی که گوشت بشقاب کناردستی هایشان را می قاپند چون سیرند و راه رفع گرسنگی را مثلا بلدند، بی آنکه به پس فردای دیگران فکر کنند، به امروز و فردای خودشان می اندیشند و هر بار که غذا می خورند کنار سفره دست به آسمان می برند که: خدایا ما که سیرشدیم. گشنه ها را هم خودت بکُش!
* سردبیر خبرآنلاین
ارسال دیدگاه