روایت نوجوانی که شهادت در راه خدا را بر زندگی راحت و بیدغدغه برگزید
کرج(پانا) - سعید راوش، دانشآموز شهید ناحیه ۳ کرج در گوشهای از وصیت نامهاش نوشته بدانید که به جای خوبی رفته است جایی که هرکس به آن دست نخواهد یافت.
شهید سعید راوش، در بیستم اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۴ در شهرستان اصفهان به دنیا آمد. پدرش عباسعلی تعمیرکار بود و مادرش ایران نام داشت. دانش آموز متوسطه در رشته انسانی بود و از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم فروردین سال ۱۳۶۲ آنگاه که تنها ۱۷ سال داشت در فکه توسط نیروهای عراقی به شهادت رسید. شهید سعید راوش، در میان بچههای بسیج ویژگی خاصی داشت. با آن که وضع مالی خانوادهاش خیلی خوب بود و میتوانست یک زندگی راحت و بیدغدغه داشته باشد، اما قید همه راحتیهای دنیا را زده و مدام در جبهه حاضر بود.
ایران نواب، مادر این شهید والامقام در گفت و گو با پانا عنوان کرد: «سعید از همان کودکی عشق به جلسات مذهبی داشت. ۱۳ ساله بود که در اکثر تظاهرات ضد رژیم پهلوی شرکت می کرد چه در اصفهان و چه در تهران»
وی اضافه کرد: «۲۱ و ۲۲ بهمن در خیابان پیروزی تهران با رزمندگان همکاریهای خوبی داشت؛ او تنها ۱۴ سال داشت که عضو بسیج مستضعفین شد و در مسجد حضرت علی واقع در خیابان مقداد فعالیت میکرد. وی با سن کم مرتب یک شب در میان پاسداری می کرد. سعید بسیار محجوب، منظم و بااخلاق بود و جنبه های عرفانی زیادی در زندگی او به چشم میخورد. زمانی که از جبهه برمی گشت در اتاقش را میبست و سر نماز عاشقانه با خدا سخن میگفت و اشک میریخت. سعید بسیار فروتن بود و نمازش را با خشوع خاصی به جا می آورد.»
مادر این شهید همچنین اشتیاق فرزندش برای حضور در جبهه را اینگونه روایت کرد: «جنگ شروع شد و سعید که منتظر این فرصت بود، عزم رفتن به جبهه را کرد. اما در ابتدا اطرافیان مخالفت کردند و گفتند شما سنتان کم است و فعالیت شما در اینجا چشمگیر است. چه بهتر جایی باشید که بیشتر مثمرثمر باشید. او قبول کرد ولی آرام نبود و عشق رفتن به جبهه هر روز بیشتر در وجودش نقش می گرفت، تا اینکه بالاخره در تاریخ هشتم اسفند ۱۳۶۱ عازم شد. اما خیلی کم به مرخصی می آمد و نامه ای می داد و از معنویات والای جبهه می نوشت. متانت عجیبی داشت؛ هرگر نمی گذاشت کسی از فعالیتهایش که برای خدا انجام می داد، چیزی بفهمد.»
نواب در ادامه بیان کرد: «فرزندم همیشه سعی میکرد مثل بقیه بچهها، یک بسیجی خاکی و سادهپوش باشد. انسان خیلی متواضع، متدین و با اخلاصی بود. خیلی هم بیادعا و کم صحبت بود. اما در صحنه عمل، اصلاً باورکردنی نبود که این، همان سعید بی سر و صدای چند ساعت پیش است. خیلی شجاع و اهل کار بود. خطرناکترین کارها را بدون هیچ ادعایی قبول میکرد و انجام میداد. در جنگ تحمیلی هم سختترین و پرخطرترین کار، یعنی تخریب را انتخاب کرد. به گردان تخریب رفت و تا آخر هم در آنجا ماند تا شهید شد.»
این مادر شهید، از لحظه وداع با فرزندش گفت: «زمانی که وقت حمله نزدیک می شد، او دیگر از شادی در پوست خود نمی گنجید و خیلی زود آماده رفتن به جبهه می شد؛ اما وداع همیشه دردناک بود. مخصوصا وداع یارانی که قلبشان همیشه برای اسلام تپیده است و همرزم و همقدم بوده اند. به عنوان یک مادر، دلم آرام و قرار نداشت و از طرفی به شجاعت و رفتار دلیرانه و ایثارگرانه فرزند جگرگوشه ام می بالیدم. اواخر شرایط سختی را می گذراندیم. از آخرین نامه ای که از سعید به دستم رسیده بود نیز مدتی میگذشت و از طرفی خبر شهادت فرزندان دیگرمان در گوشه و کنار شهرها به گوش میرسید، اما خبری از سعید نبود تا اینکه خبر رسید در بیست و پنجم فروردین ماه ۱۳۶۲، پس از ۱۴ ماه حضور در جبهههای دفاع مقدس در عملیات والفجر یک در منطقه فکه به شهادت رسید. به روایت یکی از همرزمانش به نام محمدرضا کریمی که تا آخرین لحظه کنار سعید بود، هنگامی که تیر خورد پلاکش را درآورد و گفت که نباید از شهید چیزی به جا بماند.»
وی در ادامه بیان کرد: «اهالی مسجد او را نمیشناختند. گمنام بود. دوست داشت کارهای بزرگ را بدون سر و صدا انجام دهد. همین کار را هم میکرد. گمنامی او هنوز هم ادامه دارد. چون اثری از او پیدا نشده است. من هر وقت این جمله معروف را میخوانم که معمولاً کنار عکس شهید همت نوشته شده «کجایند مردان بیادعا» بیاختیار به یاد سعید میافتم.»
مادر این شهید والامقام، سعید راوش خطاب به نسل امروز و مخاطبین نوجوان خاطرنشان کرد: «شهدا و رزمندگان اسلام حق بزرگی برگردن ما دارند. شهدا از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم؛ پس همه ما باید با هرچه در توان و امکان داریم، راه شهدا را ادامه دهیم.»
در فرازی از وصیت نامه شهید سعید راوش میخوانیم: در جبهه همه چیز حال و هوای دیگری دارد. جوانان پر وشور و محبت را می بینی که ندای تکبیر را با صدای رسای خویش سر میدهند؛ گویی اینان انسانهای واقعی بشریت هستند در روی زمین. آدمی را با گفتارشان و با اعمالشان مبهوت و دست به دهان می کنند.
ای پدر و مادرم به شهادت پر افتخارم ایمان کامل داشته باشید. مبادا به خاطر هجرتم از این دنیای تنگ و تاریک به دنیای ابدی و روشن بگریید و خدای ناخواسته شکر درگاه احدیت را به جای نیاورید و دشمن منافق و کوردل را خوشحال کنید. بدانید که به جای خوبی رفته ام جایی که هرکس به آن دست نخواهد یافت. از کلیه دوستان و آشنایان و ملت شهیدپرور ایران اسلامی طلب حلالیت میکنم.
دانش آموزان خبرنگار: آتوسا هشترود و غزل کشاورز نوری
ارسال دیدگاه