نیایش احمدی*
کاش خبرنگار نبودم
من یک خبرنگارم. رسالت و وظیفه من رساندن خبر است، هر چه که باشد، خوب یا بد. من به عنوان یک خبرنگار باید قلم خوبی داشته باشم، باید وقایع را ثبت کنم، اما این بار فرق میکند، این بار نمیدانم چرا دستم نمیرود به نوشتن.
من به عنوان یک خبرنگار، میتوانم از لحظههای خبر بنویسم که شاید کمتر کسی به آنان توجه دارد، شاید کمتر کسی سوژهها را پیدا میکند و به اطرافش دقت دارد، ما گاهی به جاهایی میرویم و صحنههایی میبینیم که باید ثبت شوند حتی اگر گریهمان بگیرد یا ناراحت شویم.
امشب سخت است برایم که بخواهم بنویسم از دستی که با انگشتر درونش، از بدن جدا شد. چه حالی داشت آن کسی که از دست شما عکس گرفت؟ سخت است. بنویسم دیگر سردار نیست چه حالی داشت آن کسی که از پیکر شما گزارش داد؟ راستش کودکان بیپدر، دلشان به شما گرم بود و شما پدر معنوی کودکان بسیاری بودید، اما فقط کودکان نبودند، زیرا بزرگترها هم دلشان به بودن شما گرم بود. هر وقت داعش، آن دشمن خبیث و بیرحم حرکتی میکرد و در جهان میپیچید، این ما بودیم که با لبخندی میگفتیم حاج قاسم هست! حاج قاسم حل میکند موضوع را. حاج قاسم مردم را تنها نمیگذارد.
اما پدر جان! اکنون تنهاییم، اکنون دیگر شما را نداریم.
پدر جان! یک ایران امشب گریست، یک ایران مشکی پوشید، یک ایران عزاداری کرد. از بین مردم که رد میشدم برای تهیه خبر، میدیدم آنچنان گریه میکردند که گویی عضوی از خانواده خودشان که همخون خودشان است را از دست دادهاند. راستش دلم برای خودم نمیسوزد، دلم برای طفلانی میسوزد که شما را دیدند و با شما خاطره ساختند و دلشان به شما گرم بود اما نشد حتی یک بار دیگر در کنار شما بودن را تجربه کنند.
مردم عزاداری میکنند و ما باید عزاداریهایشان را بازتاب دهیم و ثبت کنیم، ما باید هر صحنه را چندین بار ببینیم. سخت است حاج قاسم، سخت است.
پدر جان! امشب مردم همه دست به دست یکدیگر دادند. امشب یکی حلوا درست میکرد، یکی پارچه سیاه نصب میکرد، دیگری غذا میپخت، افراد دیگری پخش میکردند، حتی این وسط بودند افرادی که برایتان نامه و دلنوشته مینوشتند. طاقت نداشتم هیچ کدام را بخوانم.
من خبرنگار هستم اما این بار از ته ته قلبم دعا کردم کاش نبودم و کاش نمیدیدم این غم را، کاش نمیدیدم مادری را که از شهادت شما میگریست و حلوا را هم میزد، کاش نمیدیدم پرندهای را که دور مزار شما میچرخد و بیتاب است، کاش نمیدیدم کودکی را که لباس سیاه بر تنش است و وقتی از او میپرسی چرا لباست سیاه است میگوید حاج قاسم رفت! و این اتحاد بین مردم در شرایط سخت حتی دیدنی بود.
پدر جان! امشب مردم از هر نقطه ایران که بودند، به کرمان آمدند. دیدی باز هم نشد بیایم پیشت؟ دیدی گفتم چقدر تنهایم؟ من هنوز رفتنت را باور ندارم. هنوز نمیتوانم تسلیت بگویم. هنوز نمیتوانم از نبودنت بنویسم.
رد حضورت در آبادانی کشورمان حس میشود. هنوز میتوانم بگویم دلمان به شما گرم است.
هنوز به یادمان هستی؟ ای ممنوعهترین عاشقانه تاریخ. ای ممنوعهترین چهره مظلوم. ای ممنوعهترین اقتدار جهانی که حتی طاقت شنیدن نامت را ندارند آنانی که از پشت خنجر زدند و با نامردی تو را شهید کردند. به راستی با کلمات میشود شما را توصیف کرد؟ با کدام کلمات میشود غم را انتقال داد؟
*دانشآموز خبرنگار
ارسال دیدگاه