نفیسه کمالینژاد*
آرامش من به ضریح تو گره خورده است
روح نافرمان من قصد آرام شدن ندارد، گویی کسی از وجود من فریاد میزند؛ پس سهم من از این آغوش کجاست؟
اشک روانه صورتام می شود و بی رمق بر گونهام میتازد. دلتنگ او هستم؛ چند سالی است که مرا فرا نمیخواند. آرام نجوا میکنم، میدانم گناهکار هستم، به من نگاه کن! همه وجودم نگاه تو را طلب میکند.
دیوانگی، کلمه ناآشنایی نیست. کار من این روزها تنها تماشا است. تماشای دوستانم که به زیارت شما میآیند تماشای موکبهایی که در حال برپا شدن هستند. دیدن اشک شوق افرادی که میگویند بالاخره راهی شدهایم، حلال کنید.
اما سهم من چه؟! چه زمانی راهی میشوم؟! تا کی باید صبر کنم؟میشنوی؟ طنین لبیک است که در صحرا میپیچد. اربعین نزدیک میشود و دلها آرام و قرار خود را از دست میدهند. چشمها رنگ انتظار به خود میگیرند. منتظر اربابی که غلامان خود را دستچین میکند.
تمام جهان به سوگ او نشستهاند. قدمهایشان را برای رفع دلتنگی پی در پی میگذارند و اشکهایشان نشان از غم در دلشان است. موکبها یکی یکی سر بلند میکنند و کاروان عشاق را روانه معشوق میکنند. ای حسین! این چه سری است که کافر را مسلمان میکنی؟ افکار بی انتهایم را کنار زدم و خیره به قاب عکس روی دیوار شدم. لبخند تلخی زدم. دستم را روی سینهام قرار دادم و برای لحظهای مکان و زمان را فراموش کردم. چقدر دلتنگ شما هستم.
روبهروی عکس ضریح شما ایستادم و اشک میریزم. از فاصله دور به شما سلام میدهم آقاجان... و بازهم انتظار میکشم؛ شاید امسال نوبت آمدن من هم شود.
خبرنگار دانشآموز*
ارسال دیدگاه