روایت یک دانشآموز از زندگی پدربزرگ شهدیش «ولی کریمی محمودآباد»
تالش (پانا) - شهید ولی کریمی محمودآباد در ۱۴ تیر سال ۱۳۳۵ چشم به جهان گشود و در روز ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۰ به آرزوی دیرینهاش یعنی شهادت رسید.
شهید ولی کریمی محمودآباد در چهاردهمین روز از اولین ماه تابستان سال ۱۳۳۵ هجری شمسی، در خانوادهای مذهبی، متوسط و پرجمعیت و از مادری سیده در لیسار چشم به جهان گشود.
او ششمین فرزند در خانواده پرجمعیت کریمی بود.
شهید کریمی، تحصیل دوره ابتدایی را در دبستان منوچهری (ادیب کنونی) در حد خواندن و نوشتن به پایان رساند و پس از آن در کار کشاورزی کمک حال خانواده بود و از هیچ کمکی دریغ نمیکرد.
این شهید سرافراز از ۱۶ سالگی تا زمانی که خدمت سربازیاش فرا رسید، در کوره آهک پزی که متعلق به خودش بود، مشغول به کار شد.
این شهید اسلام، در دورانی که در لیسار، وسیله نقلیه زیادی وجود نداشت، به وسیله موتور سیکلت خویش به مسافرکشی میپرداخت و به گواه مردم، از نیازمندان وجهی بابت کرایه دریافت نمیکرد و هنوز هم نام نیکش ورد زبانهاست.
شهید ولی کریمی در سال ۱۳۵۴ برای خدمت سربازی اعزام شد و پس از دو سال خدمت در پادگان تهران، به لیسار بازگشت و در سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد. این شهید وطن مدتی پس از ازدواج، راهی تهران شد و برای کسب روزی حلال در بیمارستان اقبال مشغول به کار شد.
در تظاهرات انقلابی مردم علیه رژیم ستم شاهی پهلوی در سال ۱۳۵۷، شهید کریمی و همسرش نیز در میان مردم انقلابی بودند و این سرآغاز مجاهدت ایشان بود.
پس از آنکه خاک عزیزمان توسط صدام و ارتش بعثی عراق مورد تجاوز قرار گرفت، شهید کریمی پس از وداع با خانواده خود به مشهد رفت و بعد از زیارت امام رضا (ع) در قالب لشکر ۷۷ خراسان ارتش جمهوری اسلامی ایران، عازم ذوالفقاری آبادان شد.
شهید کریمی در ایام عید نوروز به خانه بازگشت اما بار دیگر عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل شد و پس از گذشت مدتی، در حالیکه در نامه به خانواده خود، خبر از بازگشت میداد، عکس دختر چهار ماهه خود را طلب کرد.
شهید ولی کریمی محمودآباد در حالیکه در ذوالفقاری آبادان در محاصره بودند، به همراه چند تن از همرزمانش برای آوردن آذوقه مامور شد اما سرانجام در روز ۱۴ خرداد سال ۱۳۶۰ بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سرش و قبل از آنکه عکسی از دخترش به دستش برسد، به شهادت رسید.
مزار این شهید والامقام واقع در یکی از آرامستانهای شهر لیسار میباشد.
دانش آموز خبرنگار: آوا رحیمپور
ارسال دیدگاه