« تاکسی » ؛ مجمع غریبههای آشنا و صاحبنظر!
3 ساعت تاکسیگردی برای کشف داغترین موضوعات این روزها
تهران (پانا) - تاکسی جای عجیبی است. جایی که آدمها تصادفی کنار هم مینشینند و چند دقیقهای با هم میگذرانند. چند دقیقهای که بسته به اینکه چقدر ذهنشان آشفته یا آرام باشد میتواند بسیار طولانی شود یا سریع بگذرد.
به گزارش خراسان، بین مسافران تاکسی از هر قشری پیدا میشود. دکتر، مهندس، کارگر، کارمند، دانشجو، معلم، خانهدار و ... . افراد دقایقی را با هم میگذرانند، سپس هر کدام راه خودشان را میروند. در هوای خوش بهار، زیر تابش آفتاب داغ تابستان، توی هوای گرفته پاییز یا سرما و کولاک زمستان. در خیابانهای خلوت اول صبح یا ترافیک سنگین وسط روز. همه مینشینند و منتظر رسیدن به مقصد میمانند. گاهی دستهجمعی سکوت میکنند. گاهی با هم به موسیقی ملایم رادیو گوش میسپارند، اخبار میشنوند یا یک وقتهایی به موسیقی شش و هشت محبوب راننده گوش میکنند و البته گاهی هم ممکن است گفتوگویی اتفاق بیفتد. گفتوگوهایی که از وضع هوا و قیمت سیب زمینی پیاز شروع می شود و سر از بازار نفت برنت شمال درمی آورد یا در هیاهوی مسابقات فوتبال به تاکتیک و نحوه چینش تیمها پرداخته می شود. توی تاکسی همه صاحب نظرند. و چون می دانند بعدا باهم مواجه نخواهند شد بدون هیچ نگرانی نظریه صادر می کنند. به طور مثال کاسب میوهفروش در کنار استاد دانشگاه اقتصاد به مناظره مینشیند و همین است که تاکسی را به جای عجیبی تبدیل میکند.
چرا دلار اومد پایین ولی قیمتها، نه؟!
۳۰ تیر ۹۸، ساعت ۱۰:۱۰ صبح، آزادی به سمت فلسطین
تاکسی پر شده است و من آخرین نفری هستم که سوار میشوم. راننده که فردی حدود ۳۵ ساله است، خودرو را راه می اندازد و پیچ رادیو را باز میکند. اخبار پخش میشود. برای من که در پی یک گفتوگوی داغ هستم، فرصت خوبی است. کافی است یک نفر به خبر رادیو واکنش نشان دهد. خوبیاش این است که مرد جلو مسن است و احتمال حرف زدنش زیادتر است. چیزی نمیگذرد که راننده پس از شنیدن خبر قیمت دلار میگوید: «دلار کم شده؟ پس چرا قیمتها نمیاد پایین». کسی چیزی نمیگوید برای این که رشته حرف پاره نشود، من از عقب تاکسی میگویم: «قیمتها یه بار که برن بالا دیگه پایین نمیان». راننده میگوید: «بله دیگه! اونا هم از خدا میخوان». منظورش از اونا، کاسب هاست. مرد کناریام کاسب از آب درمیآید و در حمایت از خودشان میگوید: «ببین حاج آقا من خودم تو کار گوشیام. الان تازه قیمت دلار اومده پایین. خرید ما مال قبله. چه جوری انتظار دارین بیاد پایین؟» حرفش به نظر همهمان منطقی میآید. راننده هم برای دلجویی اضافه میکند: «حالا شما رو کار ندارم ولی بعضیها خدایی بیانصافن». مرد مسن که برخلاف انتظار من حرفی نزده است، پیاده میشود. پس از پیاده شدنش، راننده صدای رادیو را بلندتر میکند. حالا صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسد. به دو، سه تاکسی جلویمان نگاه میکنم. راستی آنجا صحبت از چیست؟ نفت کشها، پهپادها، قیمت مرغ یا یک میلیارد یورو ارز گم شده؟
در جستوجوی رانندهای که حرف بزند!
تصمیم دارم با یک راننده تاکسی گفتوگویی انجام دهم و از او بپرسم، مردم این روزها چقدر در تاکسی حرف میزنند یا اصلا درباره چه چیزهایی حرف میزنند. بین راننده خطیها پیش آنهایی میروم که هنوز خیلی مانده نوبتشان بشود تا فرصتی برای گفتوگو داشته باشیم. خیلیهایشان تا ضبط و دوربین را میبینند، میگویند ما بلد نیستیم حرف بزنیم و مرا به رفیقشان حواله میدهند. با سه چهار نفرشان هم که مصاحبه می کنم خیلی کم حرف میزنند و تقریبا همهشان میگویند ما در بحثهای داخل تاکسی شرکت نمیکنیم. عجیب است آدمهایی که پشت فرمان آن جور تحلیلهایی ارائه میدهند حالا که ضبط را جلویشان گرفتهام چیزی نمیگویند. میبینم این طور نمیشود، تصمیم میگیرم بیخبر پشت همان فرمان یکیشان را غافل گیر کنم و بیندازم ا ش وسط مصاحبه.
نظرات آدمهای مختلف را جمعبندی میکنم!
از حوالی ایستگاه متروی قائم، به یک تاکسی سمند میگویم مستقیم و سوار میشوم. راننده مردی حدود چهل و چند ساله است. برای اینکه به سرعت وسط بحث بکشانم اش، ناگهان میگویم: «الان سوار یه تاکسی بودم. راننده شاکی بود مردم خیلی توی تاکسی حرف میزنند. واقعا این طوریه؟» راننده تاکسی که انتظار چنین سوالی را ندارد بعد از کمی دستدست کردن و نگاه انداختن به روبهرو و آینهها، بالاخره جواب میدهد: «نه این جورم نیست. بعضیها این جورین». از او میپرسم: «شما اصلا دوست داری زیاد حرف بزنن یا نه؟» این دفعه انگار که ذهنش راه افتاده و آمادهتر شده باشد، میگوید: «من خودم اهل حرف زدن هستم. ولی حرف حساب باشه. فقط نالیدن نباشه. یه چیزی به من و بقیه مسافرا اضافه بشه». سوال بعدیام جور میشود و میگویم: «از کجا میفهمین اطلاعاتی که میدن حرف حسابه؟». در این فاصله مسافر جدیدی سوار میشود و راننده با سوار کردنش زمانی میخرد سپس میخواهد سوالم را تکرار کنم و من میدانم میخواهد زمان بیشتری بخرد دوباره میپرسم و این بار از وسطهای سوالم انگار که جوابش آماده شده باشد میگوید: «خب به چهرهشون نگاه میکنیم. ببینیم حرف بهشون میخوره یا نه. بعدش هم ما نظر آدمهای مختلف رو میشنویم با هم و با عقل خودمون مقایسه میکنیم دیگه!». میگویم: «پس شما نظر مسافرا رو میگیرین، با استدلال خودتون یه نتیجهای ازش میگیرین و به مسافرهای بعدی منتقل میکنین، درسته؟» لبخندی میزند و جواب میدهد: «یه همچین چیزی». حالا که سوالات را پرسیدهام و تقریبا به میدان فلسطین رسیدهایم، فرصت را غنیمت میشمارم، خودم را معرفی میکنم و میپرسم که اشکالی ندارد این مصاحبه را منتشر کنیم؟ کمی جا میخورد، حتما با خودش مرور میکند ببیند چیز بدی نگفته باشد! میگوید: «پس اسمم و عکسم رو نزنید!» میخندم و میگویم: «هنوز نه اسمتون رو پرسیدم و نه عکسی ازتون گرفتم». میگوید: «بهتر. همین جوری خوبه» میگویم: «چه بنویسیم به جای اسمت؟ ما این جور موقعها میگوییم منبعی که خواست نامش فاش نشود گفت فلان. خوبه این جوری؟» میخندد. بعد که میخواهم پیاده شوم، اضافه میکند: «اسمم رضاست» از آقارضا خداحافظی میکنم.
«اون بالا گرمتره یا خنکتر؟»
۳۰ تیر ۹۸، ساعت ۱۰:۳۰ صبح، فلسطین تا خیام
خورشید حسابی داغ و پرحرارت میتابد. تاکسی از راه می رسد و سوار می شوم. صندلی جلو خانومی حدود ۲۰ ساله نشسته است توی ذهنم مرور میکنم سر صحبت را با چی غیر از «هوا گرمه» باز کنم که آنجا مرد میان سالی تقریبا همسن راننده سوار میشود. دو سه نایلون میوه دستش است. کمی بعد مرد میان سال میگوید: «خیلی گرمه امروز!». همان حرفی را می گوید که من نزدم . مرد ادامه میدهد: «آقا تو این گرما ماشین شما جوش نمیاره؟» راننده در جواب میگوید: « اونایی که ماشینشون جوش میاره آب و روغن رو نگاه نمیکنن. وقتی حواست باشه هیچی نمی شه، ماشین فن داره». مرد مسافر پس از شنیدن کلمه فن میگوید: «من همیشه برام سواله هواپیما موتورش چه جوری خنک می شه؟ تو اون گرما با ۴۰۰ تا مسافر» راننده میگوید: «بالا که هوا خنکه» مسافر میگوید: «یعنی چی خنکه؟ اون جا که به خورشید هم نزدیکتره». راننده با پوزخند محوی میگوید: « شما میری بالای کوه خنکتره یا گرمتر؟» مسافر که نمیخواهد کم بیاورد، میگوید: «اون فرق میکنه. اون هزار متره ولی هواپیما خیلی بالاتره. توی آهن داغ تو تابش مستقیم خورشید معلومه که داغه!» هنوز راننده جواب او را نداده است که مرد میگوید: «همین بغل پیاده میشم». بعد از این که مرد پیاده میشود راننده توی آینه به من نگاهی میکند و میگوید: «هوا گرمه. آدمها هم سرشون داغ میشه چه چیزهایی میگن ها!» بعد دنده را عوض میکند و با خودش میگوید: «میگه بالا داغتره» .کمی جلوتر، کرایه را میدهم و پیاده میشوم. توی پیادهرو همین جوری که دارم قدم میزنم به آسمان نگاه میکنم و به مسافرانی که در این هوا آن بالا توی هواپیماها نشستهاند فکر میکنم!
«محسن حسام مظاهری»، نویسنده و پژوهشگر اجتماعی: آدمها در تاکسی بیشتر خود واقعیشان هستند
«محسن حسام مظاهری» نویسنده و پژوهشگر اجتماعی است که دو کتاب با نامهای «مامور سیگاری خدا» و «بنی هندل» منتشر کرده است. کتابهایی که به مستندنگاری گفتوگوهای داخل تاکسی اختصاص دارند. او در گفتوگو با «زندگی سلام» از علاقه شخصیاش به ثبت گفتوگوهای تاکسی و ظرفیت ویژهای که جمع آدمها در تاکسی دارند پرداخته است.
ادبیات عامیانه را بازتاب دادهام
همه ما هر روزه شاهد گفتوگوهای مختلفی در محیطهای عمومی هستیم اما انگار گفتوگوهای داخل تاکسی از جنس خاصی هستند که آن را جذاب میکند. از «محسن حسام مظاهری» درباره چگونگی علاقه مندیاش به ثبت گفتوگوهای تاکسی میپرسم و او پاسخ میدهد: «من این ایده را حدود سال ۸۶ شروع کردم. آنچه که دنبالش بودم ضبط گفتوگو در محیطهای عمومی بود و لزوما هم محدود به تاکسی نبود. ابتدا به عنوان یک علاقه شخصی آن را دنبال میکردم. هدف اولیهام تلاش برای یافتن و بازتاب دادن صدای خیابان بود چون خیلی وقتها میدیدم که بعضی پژوهشگران اجتماعی یا نخبگان کشور از جانب مردم سخن میگویند اما این صدای واقعی مردم نبود. این صدا برداشتی از بعضی آمارها یا تصور غلطی از صدای مردم بود که با واقعیت تطابق نداشت بنابراین من این خلأ و غیبت را حس کردم و تصمیم گرفتم به آن ادبیات عامیانه واقعی دست پیدا کنم».
ما فرهنگ نهانروش داریم
تاکسی، ویژگیهای خاصی دارد که آن را از دیگر جمعهای شهری متمایز میکند. «حسام مظاهری» درباره این ویژگیها میگوید: «تاکسی یک سری ویژگیهای کلی دارد و یک سری ویژگیهای مخصوص به جامعه ایرانی. ویژگی کلی آن مثلا این است که یک جمع تصادفی کنار هم مینشینند و میتوانند نظرات متفاوت داشته باشند اما درباره ویژگی مخصوص جامعه ایران باید بگویم که بنا به دلایل خاص تاریخی، فرهنگی و سیاسی، فرهنگ جامعه ما به اصطلاح نهانروش است. به این معنا که خیلی وقتها به خصوص جایی که وجهه ما آشکار است، موضع رسمی خودمان را پنهان میکنیم. این موضوع آن قدر فراگیر است که به نوعی جزئی از فرهنگ ایرانی ما شده است به طوری که حتی گاهی به آن توصیه می شود. اما در تاکسی چون افراد به طور موقت کنار هم قرار میگیرند و حضورشان تصادفی است بنابراین شناختی از هم ندارند پس احتمال این که افراد موضع و حرف واقعیشان را بیان کنند و از آن لاک محافظهکار و رسمی بیرون بیایند بیشتر است».
شناخت روحیه جامعه از طریق تاکسی
هر از گاهی آماری جهانی یا ملی منتشر میشود که از میزان غمگین یا عصبانی و شاد بودن ایرانیها میگوید. از این پژوهشگر اجتماعی میپرسم: «آیا میتوان از روی چهره آدمهای داخل تاکسی و همچنین میزان کم یا زیاد بودن گفتوگویی که داخل تاکسی انجام میشود، درباره روحیات جامعه نظر داد و برداشتی از آن داشت؟» «حسام مظاهری» در پاسخ میگوید: «ما در نهایت درباره یک کلانشهر مشخص میتوانیم به نتیجههایی برسیم. آن هم در شرایطی که موارد متعدد باشد و بخواهیم از آن به عنوان نمونههای آماری در کار پیمایشی و پژوهشی استفاده کنیم. در این شرایط اگر پژوهشگر به اشباع نظر برسد شاید بشود نتیجهگیریهایی کرد. ولی حداقل من نمیتوانم نتیجه خاصی از آن بگیرم و معتقدم در این تعمیم باید وسواس بیشتری به خرج داد».
الگوهای تکرارپذیرِ بحث کنندگان
اگر از تاکسی زیاد استفاده کرده و شاهد بحثهای تاکسی بوده باشید احتمالا به یک الگوی تقریبی درباره این گفتوگوها میرسید. «حسام مظاهری» درباره تجربه شخصیاش از این الگوهای تکرارشونده میگوید: «بعد از این ۱۲-۱۰ سال یک سری الگوهای تکرارشونده را شاهد بودهام. به عنوان مثال بحث نارضایتی از «این جا» و دل بستن به یک «آن جا» موضوعی تکرارشونده است. مثلا کسی که تهران است انگار دل به جای دیگری بسته است نقد شهر حاضر و یاد کردن از شهری که زمانی زندگی میکردهاند یا دوست دارند زندگی کنند یا تعریفی از آن شنیدهاند. حتی مواردی دیدهام که آدمهای توی یک تاکسی یکی آرزوی شهر دیگری را دارد و فرد کناریاش اهل همان شهر دیگر است و آرزوی این جا را دارد همچنین افرادی که در تاکسی وارد گفتوگو میشوند از نظر سنی هم الگوهایی دارند. جوانترها کمتر وارد بحث میشوند یا حداقل کمتر بحثی را شروع میکنند اما افراد متعلق به گروههای سنی میانسال و بالاتر بیشتر میل به گفتوگو دارند همچنین از نظر جنسیتی بیشتر مردها حرف میزنند و احتمال این که خانمهای جوان وارد بحثی شوند خیلی کمتر است».
ارسال دیدگاه