دوستی خیابانی به بارداری دختر۱۵ساله منجرشد!
تهران (پانا) - دختر نوجوان که بهخاطر تنهایی و کمبود عاطفی در دام پسر فریبکاری افتاده و تا یک قدمی مرگ پیش رفته بود با کمک معاون مدرسهاش به زندگی برگشت.
روزنامه ایران نوشت: «حنانه» هنوز در سنین نوجوانی بود اما آنچه بر زندگی کوتاهش گذشته میتواند دستمایه نگارش کتابی قطور شود. بستههای قرص هنوز توی کیفش بود. آرام و ساکت روی صندلی نشسته و به سنگفرش اتاق خیره مانده بود. اسمش را که صدا زدند سربلند کرد. وارد اتاق مشاوره پلیس شد اما پیش از آنکه لب به سخن باز کند چشمانش شروع به باریدن کرد. صدای هق هق «حنانه» سکوت اتاق را شکست. نمیدانست داستان شوربختیاش را چگونه بازگو کند. وقتی آرامتر شد شروع به صحبت کرد: «سن و سالی نداشتم. تازه ۱۱ سالم شده بود که فهمیدم پدرم اعتیاد دارد. همین موضوع همیشه باعث درگیری او با مادرم بود و من هم که کاری نمیتوانستم انجام دهم، در کنج اتاق گریه میکردم.
این شرایط زندگی هر روزمان بود. تا اینکه پس از چند سال پدرم در اوج خماری تصادف کرد و از بین رفت. من ماندم و مادر و مشکلات تمام نشدنی زندگی... مادرم سنی نداشت و پس از چند ماه ازدواج کرد اما چون شوهرش مرا نمیخواست، به ناچار در ۱۴ سالگی به خانه پدربزرگم رفتم. مادربزرگ و پدربزرگم توجه زیادی به من داشتند. اما هر کاری هم میکردند بهخاطر اختلاف سنی که با هم داشتیم نمیتوانستند مرا درک کنند. مادرم ماهها حتی سراغی از من نمیگرفت. درست در همان روزهایی که من تنها مانده بودم و بیش از هر زمانی نیاز به محبت داشتم، سر و کله «کیارش» پیدا شد. آن روزها کلاس زبان میرفتم و «کیارش» هر روز سر راهم ظاهر میشد و با چربزبانیهایش سعی میکرد مرا جذب خودش کند.
سماجتهایش باعث شد باور کنم که عاشقم شده و همه تعریف و تمجیدهایش واقعی است. اما من به معنای واقعی عاشقش شده و هر روز برای دیدارش بیتاب بودم. کم کم کار به جایی رسید که من از کلاسهایم غیبت کرده و ساعتها با کیارش در خیابانها میگشتیم. یک روز گفت میخواهد مرا پیش مادرش ببرد. من هم که همه حرفهایش را باور داشتم، با او همراه شدم. خانه سوت و کوری بود. «کیارش» گفته بود مادرش بیمار است و در بستر افتاده. اما وقتی وارد اتاق شدم هیچ کس آنجا نبود. «کیارش» پشت سرم وارد اتاق شد و در را بست. احساس خطر کرده بودم اما او به سمتم آمد و....
وقتی از خانه «کیارش» بیرون آمدم دیگر آن آدم سابق نبودم. احساس گناه میکردم. انگار همه جور دیگری نگاهم میکردند. به خانه رسیدم بدون کلمهای حرف به اتاقم رفتم و در حالی که صورتم را روی بالش فشار میدادم ساعتها به خاطر حماقتم گریه کردم. چند روزی بود که خواب و خوراک نداشتم. خبری هم از «کیارش» نبود. نه پیامی میداد و نه تماسی...
بدتر از آن بیخبریها؛ حال جسمانی عجیبم بود. مدام حال تهوع داشتم و از حال میرفتم. معاون مدرسهمان به من شک کرده بود. دست آخر هم مرا کناری کشید و ماجرا را پرسید اما من هم فقط گریه میکردم. خانم مدیر مرا به آزمایشگاه برد نتیجه آزمایش دنیا را مقابل چشمانم تیره و تار کرد. من در ۱۵ سالگی باردار شده بودم.
از آن روز حتی روی رفتن به مدرسه را هم نداشتم. دلم میخواست بمیرم. اما جسارت این کار را هم نداشتم. در همین شرایط نابسامان روحی بودم که «کیارش» دوباره با من تماس گرفت. وقتی به او ماجرا را گفتم به جای همدردی و چارهجویی شروع به داد و بیداد و فحاشی کرد و گفت که از من فیلم و عکس دارد و چون میدانست وضع مالی پدربزرگم خوب است گفت اگر تا ۴ روز دیگر ۵۰ میلیون تومان به او ندهم فیلمها را برای پدربزرگم میفرستد...
از همان لحظه بود که دیگر تصمیمم را گرفتم. هیچ راهی جز مرگ برایم نمانده بود. از اتاق بیرون رفتم و کیسه قرصهای پدربزرگم را برداشتم. میخواستم همان شب کار را تمام کنم اما حسی در وجودم مانع میشد.
یک روز صبح پدربزرگ وارد اتاقم شد و گفت: «دیشب خانمی با من تماس گرفت که با تو کار داشت. هر چه پرسیدم خودش را معرفی نکرد اما از من خواست هر ساعتی که تو بیدار شدی با این شماره تلفن تماس بگیری.» گوشی را از دست او گرفتم. دستهایم میلرزید. شماره معاون مدرسهمان بود... اما او بعد از این بدبختی چه کاری میتوانست با من داشته باشد. هزار فکر به سرم رسید. دو راه بیشتر نداشتم یا باید قرصها را میخوردم و خلاص میشدم یا با او تماس میگرفتم. دکمه سبز گوشی پدربزرگ را زدم. انگار او منتظر تماسم بود. بعد از یک بوق جواب داد. با صدای لرزان سلام کردم و گفت: «نمیتوانم نسبت به سرنوشتت بیتفاوت باشم با آنکه اشتباه بزرگی مرتکب شدهای اما تصمیم گرفتم کمکت کنم میترسم کار خطرناکی کنی. من در بخش مشاوره پلیس آشنایی دارم که میتواند کمکت کند. فردا صبح دنبالت میآیم تا به آنجا بروی...» وقتی تلفن را قطع کردم هم خوشحال بودم هم ناراحت. هر چند نمیتوانم خودم را ببخشم اما میخواهم از این مخمصه خلاص شوم.
ارسال دیدگاه