محدثهسادات طباطبایی*
هنوز هم باورم نمیشود که دیگر نمیتوان شما را دید
اصفهان (پانا) - به خودم قول داده بودم که حتما روزی با شما صحبت خواهم کرد ولی هنوز هم باورم نمیشود که دیگر نمیتوان شما را دید.
آفتاب، تازه طلوع کرده بود. تیترها یکی پس از دیگری آمدند: «رئیس جمهور خدوم ایران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.»
شوکه شدم، اشک از دیدگانم جاری شد و یاد آن روز افتادم. برای اولین بار، رویداد جایزه مصطفی در اصفهان برگزار میشد و رئیس جمهور برای این رویداد به اصفهان میآمدند...
دل توی دلم نبود، یک خبرنگار نوجوان بودم و شوق مصاحبه با رئیس جمهور در دلم موج میزد. میخواستم با شما صحبت کنم و به عنوان یک پدر با شما درد دل کنم اما نشد. مطمئن بودم اگر شما متوجه میشدید که من میخواهم با شما صحبت کنم حتما این اجازه را میدادید، نمیدانم شاید قسمت چیز دیگری بود.
به خودم قول داده بودم که حتما یک روزی با شما صحبت خواهم کرد اما افسوس که این دیدار میسر نشد و حسرت دیدار شما به دلم ماند. هنوز هم باورم نمیشود که دیگر نمیتوان شما را دید...
شما بارها در جمع دختران، نوجوانان و دانشآموزان حضور داشتید و ای کاش من هم در میان جمع دختران بودم و شما را میدیدم. آقای رئیسی! شما خادم ملت بودید و هیچ گاه به فکر استراحت خود نبودید اما الان دیگر وقت استراحت رسیده است. خداحافظ ای بزرگمرد.
آنقدر ز میز خدمتت دور شدی / با مردم پابرهنه محشور شدی
سلطان خراسان به تو مزدت را داد / خادم بودی، شهید جمهور شدی
*دانشآموز خبرنگار
ارسال دیدگاه