روایت بازدید بانوان رسانهای از پایگاه فعال بسیج
زمزمه حاج قاسم بر لب بود و اشک بر چشم
نور ماه بر روی برفهای پاییزی تابیده بود و خش خش برگ های پاییزی من را که به شدت غرق در نوشتن روایت بودم به خود آورد و خود را جلوی مسجد با نمای فیروزه ای دیدم.
منتظر بچه ها بودیم که باد چادرمان را نوازش می کرد. بچه ها یک به یک به جمع مان اضافه می شدند و همه در انتظار این بودیم که زمان سر برسد و از پایگاه های بسیج دیدن کنیم اما تا لحظه تکمیل شدن نفرات از شدت سرما به سازمان بسیج رسانه پناه بردیم به طوری که بخار چای داغ صورتمان را گرم می کرد.
دقایقی بعد همگی سوار مینی بوس شدیم، پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم که باد با سرعت به صورتم کوبید و از سردی هوا دستانم یخ بسته بودند که آنها را در خود فشردم.
ماشین بعد از چند ساعت ایستاد، از ماشین پیاده شدیم در میان پایگاه بودیم که خادمان پایگاه از ما استقبال پرشوری کردند در آن لحظه سربندهای سبز بچه ها مرا جلب خود کرده بود که سرود حماسی آنها تلنگری به حواسم زد.
کودکانی حدود ۳ یا ۵ ساله با معصومیت به سرود می خواندند و عشق به شهدا اشک را از دیدگانشان جاری می کرد. در آن لحظه کتابخانه کوچکی که در کنج پایگاه بود فکر مرا به خود مشغول کرده بود کتاب های رنگارنگ زیبایی در میان کتاب ها بود و با اینکه نمیدانستم در ورق آنها چه چیزی مکتوب است اما احساسم این بود که همه به عشق کشور و شهدا نوشته شده اند.
می خواهم در این روایت از کودکی سخن بگویم که با صدا زدن حاج قاسم اختیار اشک را نداشت و من نیز نگاهم در نگاه او اشک ریخت و به گمانم پرچم مقدس کشور که با اقتدار به دیوار نصب بود و گرمی فرش های پایگاه امنیتی که شهدا برای ما آورده بودند را در ذهن و جانم تداعی می کرد.
بچه ها غرق صحبت های فرمانده بودند که ناگهان عکسی را دیدم که چقدر چشمانش برایم آشنا بود و بچه هایی از نسل آرمانی تربیت کرده بود. آری آن عکس بزرگ، عکس حاج قاسم بود که جلوه گاه معنای واقعی فداکاری و از خود گذشتگی است.
در را که باز کردند از لای پنجره غروب خورشید بر چشمانم تابید از پایگاه که بیرون آمدیم و وارد مسجد شدیم کاشی های آبی رنگ فیروزه ای مرا به خود جلب کرد آری کاشی هایی که روی آنها اسم با عظمت الله را نوشته بودند.
از مسجد که بیرون آمدیم عکس یادگاری با بچه های پایگاه زینب کبری گرفتیم که همگی افتخار می کردند که چادری هستند.
سوار ماشین که شدیم هوای گرمی که فضای ماشین داشت جمع صمیمی مارا دلگرم تر کرد.خورشید پشت ابر ها پنهان شد و تاریکی جای آن را گرفت، از پشت پنجره ماشین در آن هوای تاریک نور ماه خودنمایی میکرد. دانه های برف که به تازگی مهمان پاییزی شهرمان بودند به گرمی یکدیگر را در آغوش گرفته بودند تا کسی حریف آب شدنشان نشود، مثل گروه ما که گرم و صمیمی به مسیر ادامه می دادیم.
بعد از دقایقی به پایگاه بسیج در مسجد نور رسیدیم، وارد مسجد که شدیم بر روی دیوار مسجد تراکت های نوشته از حاج قاسم بود و روی میزی گلدانی بود که با گل های سفید و قرمز پر شده بود و فضای اتاق را زیبا نشان می داد بر روی میز چفیه هایی با عکس امام و رهبر بود.صدای اذان مغرب به گوش می رسید و فرمانده بسیج مسجد نور در حال گفت و گوی صمیمی و سریع با ما بود تا زودتر برای اقامه نماز برویم و در این حین انگشتر عقیق قرمز رنگ تا چند دقیقه در نگاه من تصویر شد.
حدودا ساعت ۶ عصر سوار ماشین شدیم و به راه ادامه دادیم در میان راه مسجد پیاده رو از یخ های محکم و سخت شکن پر بود نصف راه را که آمدیم برگ های خزان پاییزی در جلوی کفشم پدیدار شدند و همچنان که مشغول نوشتن بودم خود را جلوی مسجد دیدم.
وارد مسجد امام خمینی که شدم پسر بچه ای حدود ۲ یا ۳ ساله با ذکر یاعلی به استقبال ما آمد از استقبال پسر بچه به وجد آمده بودم. میزی در کنج دیوار بود که روی آن پر از گل های نرگس بود و باعث زیبا شدن فضا شده بود.
در آن لحظه دختر بچه ای را دیدم که با چادر سیاه رنگش نشسته بر روی زمین و به سخنان فرمانده اش گوش می دهد، رو میزی سنتی بسیار جالبی بر روی میز انداخته و عکس رهبر را به بزرگی دیوار روی طاقچه گذاشته بودند طوری که انگار حضرت آقا نشسته و بر سخنان سرباز هایش گوش می دهد.
دانش آموز خبرنگاران : اسرا بابائی - کوثر حسنی
روایت: دانش آموز خبرنگار سنا بهروز
ارسال دیدگاه