حسین افضلیان*
واپسین روزهای 5 دهه هنرمندی
چند روز قبل، در ۲۵ اردیبهشت ماه، در سکوت خبریِ ، خبری غریب و غمآلود از غربت رسید. استاد رضا هنری درگذشت. رضا هنری مردی کمنظیر بود که سرانجام پس از ۵ دهه هنرمندی و تحصیل هنر، غریبانه و دور از وطن در غربتِ ونکوور کانادا به کاروان اهالی از دست رفته فرهنگ و هنر ایران پیوست.
زنده یاد استاد رضا هنری در سال ۱۳۳۴ در یک خانواده هنرمند و هنرپرور بیرجندی پا به عرصه زندگی نهاد. پدرش شادروان ابوالقاسم هنری بازنشسته وزارت کشور بود و دستی هم بر آتشِ هنر و هنرمندی داشت. به ویژه آواز و موسیقی. پدر هنرِ دیگری هم داشت. به حسین پسر عزیزش درس رشادت و شهادت در دفاع از خاک میهن آموخته بود و به پسر دیگرش علی، فراگیری علم و دانش و خدمت به مردم را.
رضا فارغ التحصیل مدرسه عالی هنرهای زیبا بود. تسلط زیادی در نوازندگی پیانو، ویولن و به خصوص کمانچه داشت.
خوش اقبال بود که در آغاز راه با استاد محمّد شیرخدایی از بزرگان موسیقی ایران و نوازنده برجسته قره نی کشور که به عنوان کارشناس هنر به زاهدان آمده بود آشنا شد و تئوری و ترکیب بندی موسیقی را نزد او فرا گرفت. از نوجوانی تدریس موسیقی میکرد. در کانادا فوق لیسانس کارگردانی هم گرفت. مستندِ "در جستجوی نغمه های پنهان" اوّلین تجربه مستقل او بود. شعر هم می سرود، عکاسی میکرد. چیره دستی اش در موسیقیِ سنتی ایران و به خصوص در نواختن کمانچه انکارناپذیر بود. در حدّ کمال یک هنرمندِ کامل امّا بی ادعا بود.
در کانادا به عشق وطن، به شناساندنِ موسیقی سنتی و اقوام ایرانی به خصوص موسیقیِ قوم بلوچ پرداخت. چند برنامه به سفارش تلویزیون کانادا درباره موسیقی فولکلور بلوچ ساخت.
راهی که در زندگی انتخاب کرده بود، زیباترین مسیر برای یک زندگیِ عاقلانه و عاشقانه بود. به درستی دریافته بود که عقل و عشق باعث پایندگی می شود، آهن را خرد میکند، غل و زنجیرها را در هم شکسته و آزادگی می آورد.
زندگی هنرمندانی چون او، این سخن عمیق و پرمعنای آندره ژید متفکر شهیر فرانسوی را در ذهنم متبادر می کند که: «برای من خواندنِ اینکه شن های ساحل نرم است، بس نیست! میخواهم که پاهای برهنهام آن را حس کنند ... به چشمِ من هر شناختی که مبتنی بر عشق و احساس نباشد، بیهوده است.»
در فرهنگِ لغات هنرمندِ عاشقی چون رضا، واژه "شکست و کنار کشیدن" وجود ندارد. چرا که به زعم آنان کنار کشیدن مال افراد حقیر است، همان طور که شکست مال آدمهای ضعیف.
اما وقتی که از غبار زمین دل آزرده می شوی و هوای آسمان به سرت می زند، دیگر قرار ماندن نخواهی داشت. آنگونه که رضا در واپسین روزهای اردیبهشتِ امسال دیگر قرارِ ماندن نداشت. به یقین نغمه ای از آسمان شنیده بود که او را فرامی خواند و چون:
دل تنگش سرِ گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلمِ نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخِ ما بکشد
تنه ای بر درِ این خانه تنها زد و رفت!
یادِش مانا باد
نویسنده*
ارسال دیدگاه