داستان کوتاه/عاطفه ملایری:
مرسی مامان...
آخرین اثر عاطفه ملایری، نویسندۀ جوان کشورمان که در قالب داستان کوتاه منتشر شد.
هر روز که از محل کارم برمی گردم یه مسیر حدود نیم ساعت رو پیاده تا ایستگاه اتوبوس می رم...چون عاشق پیاده روی ام...توی مسیر جلوتر از من یه خانم میانسال راه می رفت با یه کیسه پر از دارو...هرازگاهی از هم سبقت می گرفتیم اما ظاهرا هم مسیر بودیم به ایستگاه اتوبوس که رسیدیم هر دو رفتیم بالا و بر حسب اتفاق فقط دو تا صندلی خالی بود و ما کنار هم نشستیم...وقتی نشست آروم دست کشید روی زانوهاش..خسته شده بود و این کاملا مشخص بود...دستشو چند بار کرد توی جیبش و تمام کیفش و با دقت گشت...بعد خیلی آروم کیف پولشو باز کرد و من از گوشه ی چشم دیدم که کاملا خالیه...
کارت اتوبوسشو درآورد و پرسید من اتوبوس سوار نیستم معمولا با پسرم این ور اونور میرم..از کجا میشه فهمید که پول توی کارت آدم هست یانه؟
به ظاهرش نگاه کردم که خیلی مرتب بود و حتی بوی عطر خوش آیندی همراهش داشت...
کاملا فهمیدم گیر افتاده و قطعا پولی هم توی کارتش نیست
حرفو عوض کردم گفتم: دکتر تشریف داشتید؟
انگار که منتظر بود گفت: بله و با ادبیات فوق العاده ای که داشت ادامه داد باور بفرمایید تمام پولم رفت پای این همه دارو
بعد از صحبت بین مون متوجه شدم دست بر قضا هردو توی یه ایستگاه پیاده میشیم...
پیش دستی کردم و یه ایستگاه زودتر ازش خداحافظی کردم وقتی میخواستم کرایه رو حساب کنم رو به راننده گفتم دونفر و بعد اشاره کردم سمت اون خانم و گفتم:مامان کرایه اتو حساب کردم...
اون خانم محترم, مبهوت نگاه ام کرد و لحظه ای که پیاده شدم از پنجره آخرین حرفو از لبش خوندم که زمزمه کرد ...
_مرسی مامان
/عاطفه ملایری/
ارسال دیدگاه