*طاهرهسادات سیدی
ساعت کلاسها، به وقت کرونا به خواب رفت
بهگمانم پارسال همین روزها بود که شاگردان را بی خداحافظی گرم به خانه فرستادیم. بیخبر از فراغ سخت و سنگینی که در انتظارمان بود.
ریحانه گلدان شمعدانی کوچکی که برای آزمایش علوم آورده بود را، روی طاقچه جا گذاشت و رفت. به گمانش فردا بازمیگردد و نشان میدهد که چقدر نور خورشید، برای رشد برگهای شمعدانی مهم است. اما کسی به مدرسه بازنگشت.
شمعدانی ریحانه پشت پنجره کلاس، در سکوت خشکید. خورشید به برگهایش تابید و خشکید. اگر ریحانه در کلاس بود، احتمالا در گزارش علومش مینوشت: علاوه بر نور خورشید، دستی گرم و مهربانانه لازم است برای آب دادن به شمعدانی. مینوشت هیاهویی با عطر زندگی لازم است برای گل دادن شمعدانی.
مهدیه، سرمدادی خرسی صورتیش را زیر نیمکتش که جا گذاشته بود، غمگین نبود، به هوای اینکه بابای مدرسه مثل همیشه برایش نگه میدارد و فردا برای نوشتن املا آن را سر مدادش میگذارد و خدا میداند که چقدر خوشحالش میکرد. اما سرمدادی خرسی مهدیه، برای همیشه زیر میزش جا ماند.
شاید اگر آن روز میدانستم آخرین دیدارم با بچه های کلاسم است، سخت در آغوش میفشردمشان. سخت، قد یک سال دوری. شاید دوان دوان میرفتم و گلدان ریحانه را، در حالیکه مثل همیشه کیفش را نیمهباز روی زمین میکشید و آخرین تکه نان و پنیرش را گاز میزد، به دستش میدادم. شاید سرمدادی مهدیه را به او میرساندم تا نپوسد از تنهایی و سکوت مدرسهای بی هیاهو.
شاید اگر میدانستم «کرونا»، قرار است چقدر دورمان کند، کمی بیشتر سر و صدا و شیطنتهایشان را بو میکشیدم. کمی بیشتر نگاهشان میکردم.
خوشحالی یواشکی تهدلمان از یک روز تعطیلی مدرسه، بیخبر از خانهنشینی دور و درازمان، کابوسی شد عمیق و رنجآور.
طول کشید تا خودمان را پیدا کنیم. طول کشید تا عادت کنیم و باور کنیم که از پشت «خطوط سیم پیام» هم میشود معلمی کرد. اصلا مگر میشود معلم، معلمی نکند؟ در این روزهای دوری، ما معلمی کردیم با همه سختیهایش. با همه کمبودهایش. مسخره شدیم، زخم زبان شنیدیم اما نرنجیدیم، نایستادیم. معلم و سکون؟ پیش تاختیم و هرکداممان در حد وسعش، یک گوشه کار را گرفت و پیشبرد و پیشرفت به لطف خدا.
چشم امید همه ما، هنوز به باز شدن قفل بزرگ در مدرسه هاست تا دوباره معلمی کنیم و عشق دهیم و عشق بگیریم.
معلم ابتدایی و خبرنگار*
ارسال دیدگاه