روایتی از چند زن کارگر کوره پزخانه در فقر

زندگی‌های آجری و دیگر هیچ

تهران (پانا) - نرمی انگشتان دستانم که به زبری دستان «راحله» می‌گیرد، صدای صیقلی درد را می‌شنوم. انگشت سبابه‌اش را آنقدر محکم پیچیده که معلوم نیست اگر باز شود، وصله ناجور کدام بند انگشتش رها شود. هر بندش را با هزار کهنه درهم پیچانده، اما تاریخ زخم‌هایش برای امروز و دیروز نیست.

کد مطلب: ۹۶۳۶۵۷
لینک کوتاه کپی شد
زندگی‌های آجری و دیگر هیچ

به گزارش ایران، ۱۷ سال پیش، همان وقت که برای اولین بار با قطار مشهد به تهران آمد، روبنده سفیدش را که برای تازه دامادش بالا زد، شب نشده، پایش به در کوره‌پزخانه باز شد. چند ساعت میهمان نوعروس خوافی‌ها بود، اما همان چند ساعت هم برایش جهنمی بود که گرمایش کم از کوره پزخانه ‌ها نداشت. آنوقت‌ها تازه فهمیده بود، زن بودن یعنی چه. دلش می‌خواست یک نفر مثل «ننه مرمر»، صورتش را که از فرط مو و کرک، سیاه و چرک‌آلود دیده می‌شد بند بیندازد و از شر این همه نیش و کنایه زنان قوم و خویشش رهایش کند.
دلش لک زده بود که برای خرید النگوهای بدلی بازار حاج عبدالله، جوراب سفید نازکش را از صندوقچه سه قفله ننه جانش در بیاورد وهمان چادر نازک نقش بهارش را پشت و رو، هی در بیاورد و هی روی سرش ورانداز کند. ۱۳ ساله که شد، باباجان که از در آمد بیرون، خلعتی میرزا رمضان را که گذاشتند جلوی رویش، نیشش تا بناگوش باز شد. هم دلش می‌خواست خلعتی‌ها را بردارد و چهارگوشه حیاط را ببوسد و هی قربان صدقه ننه جانش برود و هم گونه‌های گل انداخته اش، اجازه نمی‌داد تا لااقل بقچه گلدوزی شده خلعتی را از سرجایش بلند کند. برای همین آقاجان که صدایش زد به اندرونی خزید و در را محکم پشت سرش چند قفله کرد...
«راحله» اولین پارچه چرک‌آلود روی انگشتش را که باز می‌کند، یاد چندمین شبی می‌افتد که از فرط درد، خرده شیشه‌های کوره پزخانه را لای انگشتانش جا گذاشته. حالا برایش آنقدر این خاطره تکرار شده که هر وقت خشت‌های خام را به هم می‌زند، زبری انگشتانش که به یک شیء تیزمی خورد، با دندان‌هایش، گوشه‌ای از چادر کمر پیچش را باز می‌کند و بدون آنکه صدای جیغ و دادش بلند شود، راه زخم را می‌بندد. آنقدر می‌پیچد و می‌پیچد و می‌پیچد که بالاخره رد خون لای پارچه‌های کهنه محو می‌شود. راحله خودش را جزو اولین ساکنان کوره‌پزخانه «خاله پزاب» می‌داند.

همان سال‌هایی که به قول خودش ارباب کوره پزخانه، یک دیوار شمالی را آجرکشی کرد تا اولین خانه که نه اتاق ۹ متری برای نوعروس خواف آماده شود. راحله خیلی شب‌ها، پرده آسمان به سیاهی نرسیده، از ترس نیش عقرب و زوزه سگ‌های هار، خشت‌ها راخشک نشده روی هم هوار می‌کرد و با پای برهنه روی سنگلاخ‌های سخت بیابان می‌دوید، می‌دانست پایش به اتاق نرسیده، کمربند «رمضان»، بدن نحیفش را کبود می‌کند، اما آنقدر از سیاهی بیابان‌های کوره پزخانه‌ها می‌ترسید که در گرمای ۴۵ درجه تابستان‌های خشک، بعد از آنکه کارش لای خشت‌ها و اجرها تمام می‌شد، لباس‌های ضخیم زمستانه‌اش را می‌پوشید و خودش را برای عربده‌ها و مشت و لگدهای تازه داماد آماده می‌کرد.
«رمضان»، اما گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود، سرکارگرها اگر خشت‌ها را می‌شمردند و سهم راحله از روز قبل کمتر بود، برایش فرقی نمی‌کرد، پا به ماه است یا از زور عفونت جانش به لب آمده، کمربند سیاه چرمی‌اش را که راحله همان وقت‌ها پیش از دیدن چهره زمختش خریده بود، با کراهت در می‌آورد و چشم‌هایش را به روی رحم و مروت می‌بست.
راحله حالا که این حرف‌ها را می‌زند برای خودش برو بیایی دارد. در اتاقش را برای زنان کوره پزخانه باز می‌کند و در گوششان نجوا می‌کند که چگونه حرف‌های مردشان را بشنوند و زیربار حرف زور نروند.
«رمضان» چند سالی است که راحله را تنها گذاشته. شنیده‌اند اوایل تلفنی می‌زده، اما کم کم کارش بیخ پیدا کرده و یک شب لای همین جرز دیوارهای کوره پزخانه، از درد خماری یک خشت خیس برداشته و دهانش را گل گرفته.اهالی کوره پزخانه البته چیزی ندیده‌اند، اما ضرب‌المثلش زبان به زبان چرخیده. «آدم گدا، مرگش ندارد صدا».
دخترش حالا عقد کرده و معلوم نیست چه کسی قرار است از عهده خرج و مخارج جهیزیه‌اش برآید.همسایه‌ها اما حرف‌های دیگری دارند. آنها سوگواره (دختر راحله) را که می‌بینند، خنده‌شان می‌گیرد، دهان باز نکرده، حرف‌هایش را از برند.
می‌گویند این چندمین باری است که به‌همین بهانه، خیرها را سرکیسه کرده، یکی از زن‌ها دستم را می‌گیرد و با صدای آرام، طوری که کسی متوجه اشاراتش نشود، می‌گوید، به حرف‌هایش اعتنا نکن، همین یک ماه پیش، یک نیسان جهیزیه، فرستاده‌اند خواف. پولش را لای تشک‌هایشان مخفی کرده‌اند. خرج زندگی‌شان از یارانه‌ها می‌چرخد. این را زنی می‌گوید که یک دست به کمر، شکمش را زیر چادر کهنه گلدارش مخفی کرده، شکم سومش آنقدرها که باید، بالا نیامده، زن روی هم وزنش به ۴۰ کیلو هم نمی‌رسد.
می‌گوید چند ماه قبل سر یک نیسان غذای نذری، دعوایی شده که نپرس. یک نفر با آجر از بالای نیسان محکم کوبیده بر سر یکی دیگر. مرد دوم حالا چند ماه است که در کما با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند. زن‌ها، اما از این چیزها نمی‌ترسند، بوی خیریه‌ها که می‌آید، اول بچه‌ها را جلو می‌اندازند و بعد هم خودشان پشت سر با تمام سرعت می‌دوند. غذا که باشد، لااقل برای چند ماه شکمشان سیر است.
زن روزی به ازای ۲ هزار آجر، ۶۰ هزار تومان درآمد دارد. اما ارباب، پول‌ها را حتی به سرکارگرهم نمی‌دهد. هر خانواده، شویش را جلو می‌اندازد و به ازای هر تعداد آجر که خشت زده، روزی از ۶۰ هزار تا ۱۰۰ هزار تومان کاسب می‌شود. مرد بخواهد در خانه خرج می‌کند و نخواهد هم کسی حق ندارد که بپرسد با پولش چه کرده است! زن، دو شکم قبلی را لای همین خشت‌ها، زمین گذاشته. در گرمای داغ تابستان بیابان! یک دستش لای خشت‌ها بوده که درد، نفسش را بند می‌آورد. شویش آفتاب نزده دور بساطش چرت می‌زده که یکهو صدای جیغ، هوش از سرش پرانده! زن‌ها با همان گاری خشت‌ها، زن را بلند کرده و از روی تپه‌های ناهموار به در اتاقش می‌رسانند.
کوره پزخانه «خاله پزاب» شبیه یک کوچه یکطرفه است، نه اینکه واقعاً یکطرفه باشد که یک سمتش، در کنار هم ردیف به ردیف، اتاق‌های ۹ متری ساخته‌اند و آن طرف، منظره‌اش به روی خشت‌ها باز می‌شود. اما برای رسیدن به کوره پزخانه‌ها باید مسافتی را طی کرد. آنچه دیده می‌شود البته یک روایت دور از عمق کار کارگرهای کوره پزخانه‌هاست. در خانه سوم، زنی همین که پرده چرک آلود ورودی را کنار می‌زند، لشگر مگس‌ها به‌ سمت بوی غذای چند روز مانده، حمله می‌کنند.
زن اسباب و اثاثیه خانه را روی هم سوار کرده تا وقت رفتن از راه برسد. نامش راضیه است. می‌خواهد حال و روز مردی را نشانم بدهد که معلوم نیست کدام درد بی‌درمان، پایش را زمینگیر بیابان کرده است. راضیه از پستی و بلندی جاده می‌ترسد. حالا وقت کوچشان رسیده، اینجا ۶ ماه تابستان می‌مانند و بعد هم ۶ ماه دیگر به‌سمت خانه‌هایشان در خراسان کوچ می‌کنند. شغل دومشان، اغلب ضایعاتی و زباله جمع کنی است. زن‌ها اگر تن به رفتن ندهند، اجاره خانه‌ها مجبورشان می‌کند.
ارباب، ماهی ۲۰۰هزار تومان از هرکس که دیر برود، می‌گیرد. برای همین زمستان‌ها اینجا سوت و کور است، نه کسی جرأت دارد که بماند و نه کوره‌ای هست که آجرش را داغ کنند. مردش چند ماه پیش، زیر سقف یک کوره فرسوده، پاهایش را زیر خروارها خاک جا گذاشته.
ارباب هر از گاهی خرج دوا و درمانش را می‌پردازد، اما زن از ترس بیکاری، خودش جور مردش را می‌کشد، صبح‌ها خروس خوان، از خانه بیرون می‌زند و شب‌ها تا نیمه‌های شب، تیمارداری می‌کند. حالا هم خودش دست تنها، خرت و پرت‌های خانه را برای کوچ روی هم چیده، کمرش آنقدر خمیده است که نمی‌تواند برای چند لحظه روی پا بایستد. زن حرف که می‌زند، روسری گلدار زهوار در رفته‌اش را جلوی دهانش فشار می‌دهد. می‌ترسد که مبادا بوی عفونت، حالم را به هم بزند. اما زن حتی وقتی در انتهای اتاق ۹ متری مشغول چای ریختن است، بوی دندان دردش، طاقت چند دقیقه ماندن را از همه گرفته است.

دندان‌هایش بعد از زایمان آخرش، یکی یکی ریخته. نمی‌داند تنش عفونت دارد یا همین چند دندان پوسیده خراب، غم عالم را روی دلش گذاشته... زن کار می‌کند، اما پولش به جیب مردش می‌رود. مرد هم یکی درمیان حال و روزش تغییر می‌کند، یک روز سرخوش است، پول می‌دهد. یک روز برج زهرمار! آنوقت‌ها حقوق راضیه سر از خانواده شویش در می‌آورد. قصه کارگرهای زن کوره پزخانه‌ها شنیدنی است. مردها اینجا سخت کار می‌کنند، بچه‌ها هم، اما روایت زن‌ها فرق می‌کند. زن‌ها در داخل و بیرون خانه‌ها نقش اولند، اما جنس دوم دیده می‌شوند.
«فرخنده» یکی ازهمین زن‌هاست. مردها، زن جاوید صدایش می‌زنند.چند بار به سرش زده برگردد افغانستان. اما سرانگشتانش آنقدرلای گل‌ها و خشت‌ها مانده که اثرش رفته. هیچ کجای دنیا قابل شناسایی نیست. فرخنده، بچه‌اش نمی‌شود، رحمش عفونت کرده، نمی‌تواند بچه را نگه دارد.
اوایل ازدواجشان چند باری حامله شده، اما هربارسقط، جانش را گرفته و دوباره برگردانده است. دکتر گفته باید توالتش را از مردها سوا کند، اما تا همین چند سال پیش، ۳۸خانوار بوده‌اند و دو چاه دستشویی! زن‌ها برای حمام کردن هم مشکل دارند. ارباب حالا ۴ حمام کنار هم دور از خانه‌ها ساخته است، اما زن می‌گوید تا نوبت به آنها برسد، چند روزی زمان می‌برد. شانست بگیرد و آب قطع نباشد هم باید یک نفر به‌پا پشت در کشیک بدهد تا خیالت از آب کشیدن راحت شود. مبادا جانوری، عقربی، ماری، چه می‌دانم یک نفر خفتت کند.

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار