/یادداشت/
سوژه های تلخ فقر
ارومیه(پانا)-یک روز می شود که تمام این بالا- بلندی ها و پایین شدن های دشوار اقتصادی عبرتی بزرگ را در تاریخمان جاودانه می کند و تمام این ها می شود سوژه ای برای ساختن رمان هایی بارها به زبان های زنده دنیا ترجمه خواهد شد.
من این سوژه ها را در پس عینک نزدیک بینی که از صبح زود به چشم میزنم بارها می بینم و خود، توانی برای نوشتن آن ندارم.
کلمات برای برخی چیزها ناقصند. نمی دانم فردینان دوسوسور یا ارسطو و افلاطون و تمام آنان که هزار نظریه عجیب و غریب دارند در مورد کلمات و زبان و ادبیات، چرا هیچ وقت به این پی نبردند که گاهی زبان از بیان برخی چیزها قاصر است و اشک به انسانیت طعنه می زند، وقتی که زبان از ناتوانیش ساکت می ماند.
نمیدانم چه طور می توان نوشت بغض های شبانه سربازی را که روزهایش را برای رسیدن به مرخصی ، ثانیه به ثانیه می شمارد تا مزد چند روز کارگری اش را در کاسه شب پدر و مادرش بگذارد و خواهرش در ازای پول، با پیرمردی ثروتمند شریک زندگی نشود. یا زن جوانی که با چهره ای سرخ شده و چشمانی به زمین دوخته، جوراب های مردانه و زنانه اش را روی یک گونی پهن کرده و در گوشه خیابان فریاد می زند:« اگر هرکس یه جفت جوراب از من بخرد، با بچه هایم، زندگی را می چرخانم.»
این زبان نحیف ، آن قدر سخت می تواند حرف بزند از فقر، که انگار تازه بر این دنیا چشم گشوده و هنوز قدرت تکلم ندارد. البته شاید هم چیزی برای گفتن ندارد و همین که از توشه دروغ هایش بر نمیدارد و از عقل مخاطبان کم نمی کند جای شکر دارد. یا حداقل اینکه بازی نمی کند با این کلمات بی پیرایه و ذهن را دست کم نمی گیرد مثل بچه ای که از پدرش می پرسد:« بابا چقدر طول میکشد تا فقر تمام شود؟» و پدر دمی می کند و بازدمی تلخ و جواب می دهد: «چهل روز!». پسرک ذوق می کند وبا هیجان داد می زند:« یعنی بعد از ۴۰ روز پولدار میشویم؟» بعد لبخند تلخ پدر را می بیند« نه... بهش عادت می کنیم!»
در میان تمام فقرهایی که در قلب و روح تک تک مردم شهر ریشه کرده اند، قدم می زنم و می گذارم که زبان سرخم خاموش بماند و سرسبزم را به باد ندهد، می گذارم که نامم جزئی از آن عبرت تلخ فقر باشد برای نسل های آینده ام. می سپارم تمام این ها را به زبان دیگری و کلمات بهتری. بگذار برای از ما بهتران سوژه باشد این بالا و پایین ها.
شادی غلامی
ارسال دیدگاه