باز نشر «آن چهارده نفر» در نوبت چهارم
تهران (پانا) - «آن چهارده نفر» عنوان کتاب «محمدتقی اختیاری» نویسنده کودک و نوجوان و برنده جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران است که با تصویرگری «کمال طباطبایی» از سوی انتشارات «نیستان» منتشر شده است.
![باز نشر «آن چهارده نفر» در نوبت چهارم](https://cdn.pana.ir/thumbnail/MTVhMmUwD0wM/gjzVaZ-S_20YtK6_oleWnZi7LTjceVfkf-tEjQhhSgVYJkTSbMZ4IZicyAcgRMj-WWFHy9iIp1lNx8-qtxRZcN02dEbH-ZTHrH7G1DUtDh8sAIKXaKdntA,,/MTVhMmUwD0wM.jpg)
این کتاب که چاپ چهارم آن در 72 صفحه خشتی کوچک وارد بازار نشر شده است دربرگیرنده ۱۱ قطعه ادبی است که با منظری نو و نگاهی متفاوت به روایت زندگی چهارده معصوم (ع) پرداخته است.
محمدتقی اختیاری متولد ۱۳۳۶ تهران است . وی از سال ۱۳۵۸ در مدارس تهران با عنوان معلم و مشاور مشغول به کار بوده است. در کنار آن با نگارش داستان نمایشنامه و قطعات ادبی برای گروههای سنی مختلف قلم زده و در جشنوارههای متعددی جایزه کسب کرده؛ از جمله: کتاب سال جمهوری اسلامی ۱۳۸۵ و جشنواره مطبوعات ۱۳۷۵. کتابهای «تماشای آفتاب» و «مجموعه یونانیان و بربرها»ی این نویسنده برنده کتاب فصل جمهوری اسلامی ایران شدهاند. اختیاری سالهای متمادی است که در حوزه تاریخ و دین برای کودکان، نوجوانان و بزرگسالان مینویسد. از آخرین آثار او میتوان به کتاب «سفر به خیر» اشاره کرد که با موضوع دعا برای مقاطع سنی ابتدایی و راهنمایی منتشر و کاندید کتاب فصل شده است.
«آن چهارده نفر» از آن جیبیهای خستگی در کُن است. اگرچه ۷۲صفحه ـ آن هم با تصویرهایش ـ بیشتر ندارد؛ اما یک دنیا حرفهای ظاهراً تکراری ولی نامکرر دارد که گوشهایت نیازمندش هستند و ذهنت تشنه آن است. آن هم در این عصر حرّافی و پُرچانِگیِ معاصر، که چیزی نمانده کلمات اعلام ورشکستگی کنند!
و این کتابی است برای خواندن و اندیشیدن در اندکِ زمان…
در بخش از کتاب آن چهارده نفر میخوانیم:
«آن روزها جمعهها نام تو را داشتند، نام زیبای تو را، و هنوز تیرکهای فلزی بر روی بامها سبز نشده بود و کسی انتظار آمدنت را «رسوبات کهن» نمیدانست. وقتی به شبهای جمعه میرسیدیم، پدر زود به خانه میآمد. اولِ غروب، کنار حوض زانو میزد و دست میبرد در آب زلال. بعد روی تخت چوبی، کنار درخت سیب، سجادهاش را پهن میکرد و زیر آسمان خدا قامت میبست. بعد از نماز، شروع میکرد با تو حرف زدن. من میشنیدم و گونههای خیسش را میدیدم. وقتی نان و پنیر شامش را میخورد، رو میکرد به ما و میگفت: امشب را زود بخوابید، فردا جمعه است. شاید همان روز باشد. درست مثل شبهایی که میخواست سفر کند، آخرین سفارشها را به مادر میکرد و حساب نانوا و بقال را یادش میانداخت.
ارسال دیدگاه