ایثاری که پایان ندارد؛
روایت خانواده ۳ شهید اصفهانی که خانه خود را به مدرسه تبدیل کردند
تهران (پانا) - خانواده شهیدی که نه تنها پارههای تنشان را در راه اسلام فدا کردند، بلکه دارایی خود را نیز صرف اشاعه علم و دانش کردند.
به گزارش مرکز اطلاعرسانی و روابط عمومی وزارت آموزشوپرورش، این قصه، شرح دلدادگی مردان و زنانی بیادعا و بیآلایش است که در راه باورها و اعتقادات خود، هرآنچه داشتند، در طبق اخلاص گذاشتند.
نفس کشیدن در فضای شهر اصفهان، شهر شهیدان فرصت مغتنمی است تا گوهرهای ناب دفاع مقدس را بهتر شناخت. حقیقتا چهرههای شهدای برجسته اصفهان همین حالا مثل ستاره دارند میدرخشند و راه انقلاب را به ما نشان میدهند؛ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ. با این ستارهها میشود راه را پیدا کرد. آن اخلاص، آن ایمان آن صفا؛ آن بیخود شدن در مقابل هدفها و ارزشها اینک باید مسیری باشد تا راه را از بیراهه بیابیم.
ماجرا به خانواده شهیدی باز میگردد که نه تنها پارههای تنشان را در راه اسلام فدا، بلکه دارایی خود را نیز صرف اشاعه علم و دانش کردند.
شهید حیدرعلی و محمد علی جوانی دو برادری هستند که به همراه شهید علیرضا جوانی که داماد خانواده آنها است، رهسپار جبهههای حق علیه باطل شدند تا با خونشان، جانفشانی برای فرداهای امن و آسوده ایران اسلامی باشند.
محل زندگی خانواده شهید، خیابان کهندژ از محلات کمتر برخوردار شهر اصفهان در کوچهای است که وقتی وارد آن میشوی، عطر شهادت در آن جاری است.
وارد کوچه که میشویم، تابلوی مدرسهای خودنمایی میکند؛ دبستان شهیدان جوانی که برای کودکان استثنایی است، در انتهای کوچه قرار دارد و در سمت چپ خانهای کوچک اما به وسعت دریایی به نام شهادت قرار دارد.
وارد خانه شهید میشویم؛ پدر و مادر سالخوردهای در گوشهای از اتاق در حالی که تصاویر شهیدان جوانی را در دست دارند نشستهاند. با ورود مهمانان و تکریم پدر و مادر شهید، اشک در چشمان پدر جاری میشود.
مدیرکل آموزش و پرورش استان نیز که مهمان خانواده شهید است، در بدو ورود، بر دستان پدر شهید بوسه میزند؛ اشک از چشمان پدر شهید چون ابر بهاران جاری است؛ گویی فراغ پسران و داماد بر دلش سنگینی کرده است.
مادر شهید نیز در حالی که بغض در گلو دارد، اینگونه از فرزندان شهید برای حضار میگوید: «پسرانم خیلی خوب بودند؛ هرگز نشد که جلوتر از من گام بردارند و تا زمانی که سر سفره نبودیم، نمیآمدند».
وی اضافه میکند: خود بچهها رنگ و بوی خدایی داشتند؛ پسر کوچکم که دانشآموز ۱۵ ساله بود، برای اینکه اجازه داشته باشد در جبهه حضور یابد، شناسنامه خود را دستکاری کرده بود و به آرزوی خود یعنی شهادت رسید.
همسر و خواهر شهیدان نیز میگوید: زمانی که همسرم شهید شد، احساس تنهایی زیادی میکردم و دخترم را باردار بودم تا اینکه یک شب خواب همسر شهیدم را دیدم که به من گفت: من بعد از شهادت همواره در کنار شما و فرزندان بودهام و هرگز شما را تنها نخواهم گذاشت.
وی ادامه میدهد: همسرم بارها این پیشگویی را کرده بود که پیکرش بازنخواهد گشت و از من درخواست کرده بود پس از شهادتش هیچ تصویری در کوچه و خیابان نصب نشود.
وی درباره برادر شهیدش نیز گفت: آخرین باری که قصد اعزام به جبهه داشت، گفت که دیگر باز نمیگردم و با همین موضوع، اشک در چشمانم جاری شد که من را در آغوش کشید.
دختر شهید که در جوار مادر و پدربزرگ و مادربزرگش نشسته است، با افتخار از پدرش که هرگز وی را ندیده است، برای جمع میگوید: پدرم معلم بود و در وصیتنامهاش توصیه اکید داشته که دختران و پسرانم حتما به دانشگاه بروند و تحصیل کنند.
بغض پدر کماکان ادامه دارد و امان صحبت کردن را از وی بریده است.
مهمانان سپس وارد حیات مدرسه میشوند؛ حیاتی که روزگاری محل بازی کودکانی بوده که راه پرافتخار شهادت را برای خود برگزیدند و گویی کماکان نوای کودکانه آنها در حیات این مدرسه که سخاوتمندانه در اختیار کودکان استثنایی قرار گرفته است، پیچیده است.
آری؛ این چنین این پرچم پرافتخار به برکت خون این شهدا و سخاوتمندی خانوادههای آنان در اهتزار است تا فراموش نکنیم که آنچه داریم از وجود آنان است.
ارسال دیدگاه