نفیسه کمالی نژاد*
حرفهای بیصدا مهمان کودکان شهر بیگناه
به کدامین گناه در خون خود غلتیدم، زمانی که وقت اوج گرفتنم بود؟ آرزوهایم را بر بال فرشتگان گذاشتم تا پیش خدا ببرند، اما به کدامین گناه آنها را به گلوله بستند؟
با دستان کوچکم ذرهای آزادی طلب کردم. در میان هیاهوی سنگدلان، به دنبال کمی مهر میگشتم. گناهم در بیگناهی بود. گناهم در آیندهای بود که از آن واهمه داشتند. دلم روزی بیدغدغه و بدون ترس را میخواست که در کوچههای شهرم قدم بگذارم.
شمع امیدواری بودم که در انتظار روزهای خوب سوختم. اشک مهمان هر شب کودکان این شهر است. من هم کودک بودم. توان گرفتن اسلحه در دست نداشتم، اما آنها غیر از زبان اسلحه و موشک، زبان دیگری بلد نبودند.
فریاد زدم خدایا! این روزها فقط آغوش تو میتواند مرا آرام کند. اینجا فقط یک فصل پاییز دیده میشود و دوستانم مانند برگهای پاییزی روی زمین میافتند.
به کدامین گناه محرومم از آسمانی که فقط صدای پرندگان سکوتش را میشکند؟ مگر یک دختر پنج ساله، جز آرامش چیز دیگری میخواهد که نمیپذیرند.
خداوندا مرا در آغوش بگیر. اینها از نسل همان آدمهایی هستند که به دختر سه ساله به جای آرامش، سر پدرش را هدیه کردند. به اسارت گرفتند کودکانی را که فقط آغوش پدر را میخواستند.
به کدامین گناه وارد جنگی شدهایم که آغازگر آن نیستیم و حتی نمیتوانیم پایانش دهیم. شنیده بودم دنیای کودکی پر است از خانههای شکلاتی و عروسکهای بزرگ و آرزوهای شیرین. دنیای کودکی من جز صدای موشک و اشک و خانههای ویران شده، شکل دیگری ندارد. به امید روزی که نقاشی آزادی بکشم.
خبرنگار دانشآموز*
ارسال دیدگاه