مهدی زارعی*

ما با پای خود به سیاه‌چال می‌رویم

سفری دیگر در پیش است؛ سفری بر مدار خطر. سفر به "سیاه چال" که در کوه‌های برز فیروزآباد به سمت آسمان دهان گشوده و آرمیده است.

کد مطلب: ۱۲۶۳۱۷۰
لینک کوتاه کپی شد
ما با پای خود به سیاه‌چال می‌رویم

فیروزآباد یا به عبارت بهتر "فیروزه‌ آبادی" شهری است در ١١٠ کیلومتری جنوب شیراز. این شهر در ٣ کیلومتری محوطه باستانی "گور" قرار دارد که از شهرهای مهم دوره ساسانی و اوایل اسلام بوده است. ارتفاع فیروزآباد از سطح دریا ۱۴۶۷ متر است.

اردیبهشت ماه است و دشت و دمن رشک بهشت است و گل‌های وحشی فرمانروای بی‌چون و چرای باغ و راغ.

ساعت ١۵ چنین روزی از شهر فیروزآباد به سمت فراشبند حرکت می‌کنیم، مسافتی به درازای ٣٠ کیلومتر که طی می‌شود به امامزاده خرقه می‌رسیم که دره‌ای با صفا را برگزیده است، ۵ کیلومتر دیگر که پیچ و خم‌های مارپیچ خرقه را پشت سر می‌گذاریم به دشت کل می‌رسیم.

سمت راست جاده، راهی باریک و مال رو آغوش می‌گشاید و تو را به یک راهپیمایی چهار-پنج ساعته فرا می‌خواند.

پیاده می‌شویم و آماده حرکت. کوله‌ها کمی سنگین است؛ چادر و کیسه خواب و طناب و ابزار فرود وزنش را بیش از حد معمول کرده است.

اما راه هموار است و نشیب و فراز اندک؛ پیمایش جنگل است. نیم ساعتی طول می‌کشد تا به چشمه رییس برسیم؛ آبی خنک دارد و از دل سنگی سخت می‌تراود، بر زمین می‌غلتد و در حوضچه‌ای کوچک جمع می‌شود تا پرندگان و جانوران را سیراب کند.

ادامه می‌دهیم، گذارمان از لابلای درختان است. درختان کهنسال کیالک. سرخی گل‌های لاله چشم را می‌نوازد، لاله‌های واژگون سر درگریبان دارند و اشک می‌بارند.

پس از دو ساعت به چشمه "بردی" می‌رسیم، کوله‌ها بر زمین می‌آیند، چادرها برافراشته می‌شوند با نظمی خاص؛ نیم‌دایره.

فرش‌های نازک گسترده می‌شوند، شب را باید اینجا بمانیم. آتشی برافروخته می‌شود، کتری سیاه دود گرفته همیشه همراه بر سرخی آتش نشانده می‌شود، سپاه سیاه شب بر روشنی روز می‌تازد و او را می‌تاراند، هر چه سیاهی بیشتر می‌شود فروغ شعله‌ها بیشتر می‌شود، بزم شاعرانه آغاز می‌شود؛ شب شعر، میانه جنگل کنار شراره‌های سرخ فام آتش.

یکی از حافظ می‌گوید، دیگری از خیام. واژه‌ها همگام با شراره‌ها پَر می‌گیرند و پرواز می‌کنند، زمین را به آسمان می‌دوزند.

گویی اخگرها ستارگان زمینی بودند شاید هم سایه‌ای از شهاب‌سنگ‌های رها شده در پهندشت آسمان نیلی.

بامداد که به روایت سعدی "تفاوت نکند لیل و نهار" از خواب برمی‌خیزیم، از کاروان شب شعر دیشب جز آتشی به منزل چیزی نمانده است.

پس از یک ساعت پیمایش به دشتی فراخ می‌رسیم «دشت ساچمه» دشتی وسیع که پر از گلوله‌های شنی سیاه رنگ است؛ گویا جنس این گلوله‌ها از آلیاژ مس است و آهن. آن جا بود که معنی "ساچمه خرقه‌ای" را فهمیدم ساچمه‌هایی که روزگار گذشته در تفنگ «سرپر» به کار گرفته می‌شد؛ می‌بینیم و می‌گذریم.

به سیاه چال می‌رسیم؛ پدیده شگرف، چاهی عظیم به عمق هشتاد - نود متر با دهانی فراخ.

در پیدایش این چاه گفتنی‌ها گفته‌اند. گروهی بر آنند که برخورد شهاب‌سنگ سبب پیدایش این فرورفتگی بزرگ شده است و برای تایید نظر خود دشت ساچمه را با گوی‌های صیقلی و سیاه رنگش به کمک می‌گیرند.

برخی بر این باورند که رانش زمین و فرو رفتن آن عامل اصلی است. هر چه باشد پدیده‌ای است نادر و بی‌بدیل، مبهوت کننده، خوفناک و رعب‌انگیز.

شنیدن نام مارهای اژدها پیکرش که کمان کشیده‌اند و نشسته در کمین، پا را سست می‌کند منصرفت می‌کند اما گاهی اراده آدمی و حس ماجراجویی غالب می‌شود.

اینک ما هستیم با طناب فرود و سنگی سنگین برای بستن کارگاه؛ کارگاه بسته می‌شود ابزار فرود به کار گرفته می‌شود، اولین فرد، فرود را آغاز می‌کند. دومین نفر من هستم، بین زمین و آسمان معلق می‌شوم پایین را که نگاه می‌کنم جنگلی در عمق چاه می‌بینم، تمام زندگی به رشته‌ای بند است، اولین خطا آخرین خطاست. به آرامی پایین می‌روم؛ گاهی آدمی به اختیار فراز را رها می‌کند و فرود می‌رود زیرا فرود می‌تواند سر بر شانه کمال داشته باشد.

گشتی در جنگل روییده در ته سیاه چال می‌زنم لاشه‌های کبوتران مار‌گزیده جا به جا افتاده‌اند؛ زیر سنگی جعبه‌ای می‌یابم که کاغذی و خودکاری در آن است؛ تاریخ و نام کسانی است که آمده‌اند و دیده‌اند و رفته. من نیز سیاهه نامم را ثبت می‌کنم. دیگر ترس فرو ریخته، با سیاه‌چال آشتی کرده‌ام، زیباست و هیجان‌آور. دل نمی‌کنم، اما هر آغازی را پایانی‌ست.

اکنون زمان بالا رفتن است. چشم امیدم به طناب است و «یومار» و «پن‌تین» و البته مهارت و توان جسمی.


با خود فکر می‌کنم ای کاش برای برون رفت از هر چاهی ابزاری می‌ساختند برای خروج از چاه غم نیز طنابی ببافند گرچه در زندگی طناب‌های زیادی است که یافته‌ایم یا بافته‌ایم که می‌توان به آنان آویخت و از چاه‌های ملال خارج شد: طناب موسیقی، طناب نقاشی و... .

دوباره روی طناب معلق می‌شوم یومار و پن تین مایه دلگرمی است، دو سه بار بین زمین و آسمان رها می‌شوم و روی طناب استراحت می‌کنم.

گاهی به دیواره سیاه‌چال برخورد می‌کنم؛ نکند مارهای خفته بیدار شوند. بیست دقیقه‌ای که بیست ساعت می‌گذرد طول می‌کشد تا از دهانه چاه خارج شوم؛ گویی زندگی دوباره‌ای می‌یابم، خورشید رنگی دیگر دارد، درختان شادابی بی‌پایانی هدیه می‌کنند، نسیم جنگل تن خسته را می‌نوازد.

دوستان با چای تازه و میوه به پیشواز می‌آیند لحظه‌ای دراز می‌کشم چشمانم را می‌بندم خواب امان نمی‌دهد فقط صدای حرکت دوستان می‌تواند خواب را از چشمم بپراند و از گوشم.

دوباره راه بازگشت در پیش است، نباید بمانیم، نمی‌گذارند که بمانیم؛ هیچ چیز ماندنی نیست.

*برگی از خاطرات یک کوهنورد

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار