مرتضی رضایی*
دوباره مرثیهخوانی برای سیاوش
موزه کمیته ملی المپیک؛ بخشی که همه وسایل آقا تختی را چیدهاند. خیره شدهام به چمدان بزرگ کرم رنگ که یکدفعه یک نفر از پشت سر گفت: «چمدان قاچاق!» برگشتم و دیدم که یکی از قهرمانهای نامی ایران است. همدوره خود آقا تختی.
فهمید تعجب کردهام که یکدفعه گفت: «مگر من گفتم آقا تختی؟ گفتم این چمدانی بود که همه ملی پوشان در رشتههای مختلف توی آن را پر میکردند از کیف و کفش و شال و روسری. گاهی هم ادکلن. بهت دارم میگویم همه. خدا بیامرزه غلامرضا رو، روحش شاد!» همه چیز زندگیاش مهآلود است. همه چیز همچون فسانه. حتی همه آن لباسها، دستنوشتهها و شال و کلاهی که در موزه هست؛ حتی چمدان قاچاق!
دوباره ۱۷ دیماه؛ برگردیم به صبح سال ۱۳۴۶. تلفن که زنگ خورد:
«الو، سلام آقای تختی منزل هستند؟»
شما؟
من از روزنامه کیهان زنگ میزنم...
نه خیر، مگر شما خبر نداشتید که او برای مسافرت به رامسر رفته است.
این مکالمه درست یک ساعت پس از باز شدن در اتاق شماره ۲۳ هتل آتلانتیک بوده است. کیهان در شماره ۱۸ دی ۴۶ این عبارات را نقل کرده. آن لحظه شهلا هنوز ماجرای فوت شوهرش را نشنیده بود. چند دقیقه بعد دوباره زنگ تلفن به صدا درمیآید و این بار بدترین خبر تمام سالهای عمرش به او داده میشود. بابک را بغل میکند و با فرزند دو ماههاش به پزشکی قانونی میرود. همسرش که ۳ روز قبل خانه را به حالت قهر ترک کرده بود، حالا روی سنگ غسالخانه افتاده.
۱۷ دیماه یک جورهایی شاید برای خیلیها تکراری شده باشد. اما این تکرار با ایران، با ورزش، با کشتی و با پهلوانی پیوند خورده است. روزی که خون سیاوش به زمین ریخت و تا همین چند سال قبل که بانوی رازها از دنیا برود، گرمیاش روی دامن تهمینه احساس میشد. چه شد آن روز؟ چه گذشت بر شهلا؟ ۵۰ سال فقط زخم زبان شنید و سکوت کرد. شاید میخواست بگوید، شاید هم نه. شاید خجالت میکشید و شاید میترسید. ترس از اینکه دوباره پچ پچ کنند و قضاوت. از صبح یک روز لعنتی در یکی از سردترین روزهای سال ۴۶. از آخرین دیداری که با هم داشتند؛ هرگز رازش را مگو نکرد. نگفت چه شد که پای سفره عقد غلامرضا نشست. نگفت چرا با وجود این همه اختلاف طبقاتی به او بله گفت. نگفت اختلافها کجا بود و نگفت چه شد که در دل این جماعت سنگدل گوش شکسته که شاید توان هضم مرگ جهان پهلوانشان را نداشتند، دستآویز شد. همانهایی که زورشان به زمانه نمیرسید اما تار به تار موهای زن جهان پهلوان را سفید کردند. اصلاً نگفت چرا غلامرضا مرد؛ مگر میشود ندانسته باشد. آنقدر نگفت تا بانو وفاداری کرده باشد و دیگر مجبور نباشد رازی را از مردم پنهان کند. او، غلامرضا و همه رازهایش رفتند تا قیامت.
میگویند خودکشی، میگویند کار، کار غلامرضا پهلوی بود. روزی که اما جنازه تختی در هتل آتلانتیک پیدا شد، غوغایی بود. اصلاً آسمان رنگ دیگری داشت. مردم آن زمان تاب این را نداشتند تا دست روی دست بگذارند و منتظر باشند که ببینند فردا چه میشود؟ فردا روزنامهها چه تیتری میزنند و درباره سرنوشت جهان پهلوانشان چه چیزی مینویسند. همین شد که مقابل هتل آتلانتیک شد قیامت. بلوایی بود. کسی را داخل هتل راه نمیدادند اما نقل قول زیاد بود. فردا که روزنامهها منتشر شد، یکی زده بود تختی خودکشی کرد، دیگری نوشته بود یادداشتهایی از تصمیم تا مرگ و تیتر روزنامه دیگری هم «دل شیر خون شده بود» از چه؟ از چه چیزی؟ از آههای شهلا در شمیران؟ از خودش؟ یا از اتفاقهایی که دهه ۴۰ افتاده بود؟
*روزنامهنگار
منبع: ایران ورزشی
ارسال دیدگاه