دنیای جنگزدهها؛آرزوهایی که جا ماند
تهران (پانا) - بمباران، گرد وغبار، موشک، ویرانههای به جای مانده از خانهها و مدرسهها، خانه به دوشی و آوارگی از این شهر به آن شهر... پاییز که از راه می رسد، همه اینها دوباره توی سرشان جان میگیرد. مگر ممکن است از یاد برود روزهایی با این همه تصویر متفاوت از زندگی، روزهایی به بلندای یک عمر.
بهگزارش ایران، احمد هنوز وقتی به آن روزها فکر میکند همان تصویر آشنا جلوی چشمانش سبز میشود و مثل یک فیلم، فریم به فریم از مقابل دیدگانش عبور میکند؛ اندیمشک، میدان راهآهن، داد و فریاد، گرد وغبار و لباسهایی که روی درختها بودند... نه خدایا لباس نبودند، بقایای آدمهایی بودند که تکه تکه به این ور و آن ور پرتاب شده بودند: «روز وحشتناکی بود. من موتور گازی داشتم؛ رفتم ببینم چه خبر است. خدای من! تکههای بدن روی درختها پرت شده بود. گرد و خاکی بلند شده بود که وقتی برگشتم خانه خانوادهام من را نشناختند. تمام بدنم پوشیده از گرد و خاک بود.» آن روز احمد باور کرد که زندگی خودش و خانوادهاش برای همیشه عوض شده. آن روز جنگ را واقعاً به چشم دید و از نزدیک لمسش کرد: «به خاطر این تغییر ناگهانی فشار اقتصادی زیادی به خانوادهها آمد و جابهجاییهای چند باره که هر خانواده تجربهاش میکرد، عجیبترین وغیر قابل پیشبینیترین اتفاق ممکن بود. ما خودمان چند بار جابه جا شدیم و خانه اجاره کردیم. بارها مجبور شدیم خارج از شهر چادر بزنیم. گاهی هم مردها داخل خانه میماندند تا از خانه محافظت کنند و زنها و بچهها در چادری بیرون شهر یا شهرهای دیگر زندگی میکردند. این خودش ضربات روحی شدیدی به خانوادهها زده بود. کوچهها که تا قبل ازآن پر از زندگی بود حالا دیگر سوت و کورشده بود. خلاصه این شرایط را نتوانستیم تاب بیاوریم و برای زندگی به اصفهان رفتیم.»
محمد سوم راهنمایی بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. به قول خودش نه تنها او که بیشتر مردم خوزستان تجربهای از جنگ نداشتند و اولین بار بود که جنگ به این بزرگی را میدیدند: «بیشتر مردم خوزستان مثل من همه آرزوهایشان محدود به خوزستان بود. کسی را نمیدیدی فکر این باشد که از خوزستان خارج شود و مثلاً در تهران یا اصفهان زندگی کند. فراوان بودند کسانی که از جاهای دیگر برای زندگی به خوزستان آمده بودند اما برعکسش کمتر اتفاق میافتاد. خیلیها حتی دوران بازنشستگیشان را هم میخواستند خوزستان زندگی کنند، اما جنگ تحمیلی همه این رؤیاها و آرزوها را از بین برد. خانواده خود ما سه بار نقل مکان کرد. دو بار در خود خوزستان؛ یک بار از اندیمشک به نزدیکی مسجد سلیمان رفتیم و ده پانزده خانواده با هم در یک مجتمع زندگی کردیم و یک بار هم در چادرهایی در ۱۵ کیلومتری اندیمشک. بار سوم خانواده ما به چهارمحال و بختیاری رفتند. این اتفاق برای خیلی از مردم خوزستان افتاد. همه فکر میکردیم این کوچ موقتی است اما دائمی شد.»
با شروع جنگ مدارس بازگشایی نشد و به محمد و همکلاسیهایش گفتند فعلاً تعطیل است، بعد از مدتی باز شد اما چه مدرسهای؟ اغلب معلمها و دانشآموزها رفته بودند، مدرسه سر و سامانی نداشت. سر کلاس بودند که ناگهان هواپیمایی رد میشد و... دوباره تعطیل شدن. هنوز با بغض درباره آن روزها حرف میزند. چنان با جزئیات که میفهمی در این سالها کمتر روزی بوده که به این اتفاقات فکر نکرده باشد: «آن سال اصلاً درس نخواندم، درحالیکه سوم راهنمایی به خاطر تعیین رشته، سال تعیین کنندهای برای دانشآموزان است. برای همین پایه درسی ضعیفی پیدا کردم. سال اول دبیرستان هم اعلام کردند، کلاسها را خارج از شهر و توی چادر برگزار میکنند. آن هم فقط فیزیک، ریاضی و هندسه. حدود دو سال وضع بههمین منوال بود؛ تا سر کلاس مینشستیم موشک باران میشد و مدرسه دوباره تعطیل میشد. سال دوم دبیرستان برای ادامه درس و تحصیل رفتم دزفول. یک روز پنجشنبه از مدرسه برمیگشتیم که بمباران شروع شد. دبیرستان ماهم تخریب شد، دبیرستان امام. روز شنبه دیدیم دیگر دبیرستانی وجود ندارد و تا چند ماه نمیدانستیم کجا باید درس بخوانیم.»
آن روزها برای محمد و خانوادهاش روزهای پر از دردی بود و هنوز هم به یاد آوردن آن خاطرات غمگینش میکند. چرا که بهنظر او با جنگ تحمیلی زندگی و رؤیای خیلی از آدمها از دست رفت یا برای همیشه تغییر کرد: «خیلی از خانوادهها ازهم پاشید. خانواده خود ما با سه بار مهاجرت کل ساختارش به هم خورد. در شهر جدید با مناسبات جدیدی روبه رو شدیم و مجبور بودیم دوباره از نو ریشه بگیریم و روابط و دوستان جدید پیدا کنیم. فرهنگ مدرسه رفتن دو استان کاملاً باهم فرق داشت. سطح مدارس خوزستان واقعاً بالاتر بود. دنیای من هم کاملاً به هم ریخته بود. دائم فکر میکردم موقتاً در چهارمحال و بختیاری هستیم و باز به خوزستان برمیگردیم وهمین موقتی بودن باعث میشد به فکر ایجاد زندگی کامل نباشیم اما بعد از سالها کل خانواده به این نتیجه رسیدند که باید وضع موجود را بپذیرند و ماندگار شوند.»
محمود ۱۲ ساله بود که جنگ شروع شد. اهل آبادان است و با عشق بزرگی نسبت به زادگاهش حرف میزند: «بهترین خاطرات همه عمرم همان سالهای زندگی در آبادان است اما وقتی جنگ شروع شد یکی یکی همسایهها رفتند. پدر و مادر من اما گفتند ما میمانیم. جلوی خانه یک سنگر به شکل «ال» کندیم. چون میگفتند اگر به این شکل بسازید موج انفجار مستقیم وارد سنگر نمیشود. کسانی که خوزستان را میشناسند میدانند تا زمین را یک متر میکنی آب بیرون میزند. یک متر زمین را کندیم و با پلاستیک پوشاندیم. بعد از ظهرها که برق قطع میشد تا فردا صبح خانوادگی به این سنگر میرفتیم جز پدرم که گارد پالایشگاه آبادان بود و شبها نبود. صبح دوباره به خانه برمیگشتیم. توی کوچه ما مانده بودیم و یک خانواده دیگر تا اینکه یک شب اتفاق بدی افتاد که پدر و مادر من هم سرانجام تصمیم گرفتند از شهر خارج شویم. روزی که شب قبلش توی سنگر بودیم و ساعت پنج صبح کم کم داشتیم چشمهایمان را میمالیدیم که برگردیم توی خانه، درحالی که تمام بدنمان از نم سنگرسنگین بود و در گیجی و خواب آلودگی بودیم دو تا هواپیما با صدای مهیبی از روی خانه رد شدند. جوری که آنتن پشت بام میچرخید. بعد از بیست ثانیه صدای انفجار وحشتناکی آمد. دوباره دویدیم توی سنگر و فهمیدیم از آن طرف خمپاره میزنند. خوشبختانه پدرم آن شب خانه بود و نگذاشت از سنگر بیرون بیاییم. ترکشها طوری زوزه میکشیدند انگار تگرگ میبارد. بعد رفتیم ببینیم چه خبر شده؟ خمپارهها به خانه آن یکی همسایه که مثل ما در شهر بودند اصابت کرده بود. چه صحنههای وحشتناکی دیدیم. در و دیوار خون بود. کل خانواده شهید شده بودند جز یک دخترشان.»
بعداز این حادثه نیروهای ارتش و سپاه هم به خانواده محمود توصیه کردند که دیگر در شهر ماندنشان جایز نیست و پدر و مادرش هم رضایت به رفتن دادند: «ما با دمپایی و زیر شلواری و یک تا لباس از شهر خارج شدیم. دوچرخهام و همه چیزمان ماند. وجودمان و همه خاطراتمان را در آبادان جا گذاشتیم. اول به امیدیه رفتیم و یک ماه آنجا بودیم. دیگر درس و مدرسهای در کار نبود. آنجا هم خیلی وضعیت سختی داشتیم تا اینکه رفتیم ماهشهر و بعد هم شیراز.»
بهرام و خانوادهاش با شروع جنگ تحمیلی از اندیمشک به خرم آباد رفتند: «خرم آباد به خانه یکی از فامیلها رفتیم اما آنجا هم ماندگار نشدیم آسایش زندگی آنها را هم بهم زده بودیم. دوباره با تمام خطراتی که جنگ داشت به یکی از روستاهای اطراف شهر خودمان برگشتیم. همان جا مدرسه میرفتیم. مدرسه چند پایهای عجیب و غریبی که چیز زیادی یاد نمیگرفتیم اما همان جوری دو سال درس خواندم. بعد از مدتی، زندگی در آنجا هم غیر ممکن شد و برایمان چادر زدند و مدتی در چادر زندگی کردیم و برای مدرسه هم میرفتیم اندیمشک. زندگی در چادر برای مدتی طولانی غیرممکن شد و دوباره به شهر برگشتیم. یک روز حمله هوایی میشد، یک روز نمیشد... دیگر عادت کرده بودیم اما یک روز اتفاق بدی افتاد؛ یک قطار نظامی به شهر رسید و قرار بود نیروهایی که به شهر ما آمدهاند از آنجا به نقاط مختلف اعزام شوند. آن روز آنقدر حمله شد که یک فضای آخر الزمانی درست شد و خیلی از سربازان و مردم عادی شهید شدند. دیدن آن همه جنازه در شهر غیر قابل تصور بود. به همه گفتند باید از شهر برویم چون دیگر نیروهای عراقی نزدیک هستند. برای همین به تهران آمدیم و ماندگار شدیم راستش زندگی در تهران برایم چیز قابل گفتنی ندارد. هرچه هست همان گذشته است و آرزوهایی که در اندیمشک جا ماند.»
ارسال دیدگاه