گزارشی از مذاکرات ایران با نیروهای کرد عراقی از زبان سرهنگ محمد علی شریف النسب
مأموریتی بزرگ در کوههای کردستان عراق
تهران (پانا) - در طول سالهای جنگ تحمیلی، نیروهای معارض عراقی پتانسیلی جهت کاستن از توان و انرژی ارتش عراق علیه امنیت و تمامیت ارضی کشورمان محسوب میشدند که هرگاه با آنان سنجیده تعامل میشد میتوانست از ظرفیت مانور ارتش بعث عراق در عرصههای تجاوزگری کاسته و به توان خودی در جهت بیرون راندن دشمن بیفزاید.
بهگزارش ایران، با این رویکرد پس از مراجعه جلال طالبانی رهبر حزب اتحادیه میهنی کردستان، یکی از گروههای پر تعداد کرد عراق و با پیشنهاد جنگیدن با ارتش صدام و عقب راندن صدامیان از خاک کشور و دور کردن آنان از مرزها در قبال حمایتهای تسلیحاتی - سیاسی، دولتمردان را واداشت تا به ارزیابی و توان سنجی این پتانسیل بپردازند. از اینرو مأموریت مهمی به یکی از افسران ارتش - سرهنگ محمدعلی شریف النسب - داده میشود تا میزان تطابق ادعا و عمل را مورد ارزیابی میدانی قرار دهد تا درصورت تأمین منافع دفاعی، طرحی برای آن در نظر گرفته شود. گفتوگویی که از پی میآید گزارش این مأموریت مهم از زبان سرهنگ شریف النسب است که برای اولین بار منتشر میشود.
ماجرا چگونه آغاز شد؟
در اواخر بهار سال ۱۳۶۰ در ستاد مشترک من و جمعی عقیدتی سیاسی بودم. سرلشکر شهید فلاحی در آن زمان رئیس ستاد بودند و فرمانده نیروی زمینی ارتش تیمسار ظهیرنژاد بود. تیمسار فلاحی من را احضار کردند. رفتم خدمتشان گفتند؛ برای اعزام به مأموریتی برون مرزی آمادهای؟ گفتم بله! بعد تلفن زدند و با شخصی با نام مستعار ابوحامد که برای من ناشناس بود صحبت کردند، البته بعدازظهر همان روز فهمیدم ایشان «جلال طالبانی» رهبرحزب اتحادیه میهنی کردستان، معروف به مام جلال بوده است. تیمسار فلاحی گفتند آقای ابوحامد، ساعت ۴ بعداز ظهر سرگرد شریف النسب به اتفاق یک نفر دیگر خدمت خواهند رسید، جهت برنامهریزی برای اینکه شما را در سفر پیش روهمراهی کنند. تلفن ایشان که تمام شد پرسیدم کجا باید بروم؟ فرمودند؛ فلان هتل مشهور تهران (هتل استقلال) باز پرسیدم مأموریت من چیست؟ فرمودند که شما از طرف شورای عالی دفاع مأمور شده اید تا به اتفاق ایشان بروید در ارتفاعات قلعه دیزه عراق که محل ستاد ایشان است و برعملیات پارتیزانی نیروهای تحت امر ایشان نظارت کنید و گزارش آن را برای ما بیاورید تا بتوانیم تصمیمگیری کنیم. معلوم بود ایشان مدت هاست با شورایعالی دفاع
و با شخص رئیسجمهوری وقت- بنی صدر- در ارتباط است و حرفش این بود که من پیش ازآنکه عراقی باشم، کرد و دوستدار ایرانم و با نیروهای تحت امرم درخاک عراق علیه نیروهای صدام درحال مبارزه هستیم. درخواست وی این بود که توسط مقامات ایران به حضورپذیرفته شده و خود و گروهش مورد حمایت قرار گیرند.
طالبانی پیشنهاد خود را با چه مقامی در ایران در میان گذاشته بود؟
ایشان با تعدادی از پیشمرگانش دعوت شده بودند به ایران و ملاقاتهایی هم با مقامات داشتند که به گمانم ازجمله آنها با رئیسجمهوری وقت - بنی صدر - بود. مام جلال توانسته بود مقام ملاقات شونده را مجاب کند که میتواند نیروهای ارتش صدام را در مناطق کردنشین عراق عقب براند.وی همچنین مدعی بود نیروهای ورزیده و آمادهای در اختیار دارد که بومی هستند و در صورت حمایت ولو مختصر ایران قادر به انجام این کار هستند. تیمسار فلاحی به من مأموریت داد تا به اتفاق فرد دیگری بهنام «سرگرد احمد بییو» که افسری کرد زبان و شاغل در رکن ۲ ارتش و کاملاً آگاه و مسلط به مسائل کردستان بود جهت راستی آزمایی ادعاهای جلال طالبانی و توان جنگی و استعداد نیروهایش از نظر عده وعده ارزیابی به عمل بیاورم.
اولین بار طالبانی را کجا ملاقات کردید؟
عصر آن روز به اتفاق سرگرد بییو به هتل محل اقامت مام جلال رفتیم. وی و تعدادی از پیشمرگانش در یکی از هتلهای مجهز شمال شهر تهران در یک طبقه هتل اسکان داده شده بودند. مام جلال و همسرش در یک سوئیت و پیشمرگانش با چهرههای مصمم و قامتهای بلند در سایر اتاقهای همان طبقه، ما رفتیم و خودمان را معرفی کردیم. ایشان به گرمی با ما برخورد کرد و قرار حرکت از سمت سردشت و از آنجا به سوی مقرشان در قلعه دیزه را اعلام نمود.
با فرارسیدن روز موعود ابتدا به همراه هم از تهران با هواپیما به کرمانشاه رفتیم و از آنجا با هلیکوپتر به سردشت منتقل شدیم. آنجا ایشان از ما خواست تا جهت حمل قریب ۴۰۰ کلاشنیکف کامیونی تدارک دیده شود که گفتیم تأمین امنیت یک کامیون اسلحه در کردستان مشکل است.ضمن اینکه توجیه حمل آن برای هموطنان کردمان هم دشوار خواهد بود. بنابراین بنا شد با قاطر و همراه نیروهای طالبانی حمل شوند.
ماجرای کلاشنیکفهای همراه طالبانی چه بود؟
اسلحهها کلاشنیکف دسته تاشو بودند که قبلاً از سوریه با هواپیما به تهران منتقل شده بودند تا از آنجا هم به کردستان عراق برده شوند ولی در فرودگاه تهران توقیف شده بودند. طالبانی در ملاقاتهای خود توانسته بود مجوز خروج آنها را هم بگیرد. برسر راه سردشت یک شب را درسنندج توقف کردیم. فرمانده پادگان سنندج، سرهنگ مدرکیان میهمانی شامی داد و فرمانده سپاه سنندج را هم دعوت کرد. هنگام شام مدرکیان به ذکر خاطرات خود از رفت وآمد مام جلال به پادگان ارومیه در رژیم قبل یاد کرد و فرمانده سپاه سنندج هم نسبت به ادامه مأموریت با توجه به اینکه بنی صدر از فرماندهی کل قوا عزل شده و نظام ارتش در حال تغییر و تحولاتی بود تشکیک کرد. من توضیح دادم این یک مأموریت وطنی است و ارتباطی به بنی صدر ندارد و این مأموریت اهدافی در جهت منافع ملی را دنبال میکند، ضمن اینکه تصمیم برای اجرای این مأموریت را شورایعالی دفاع گرفته است. همچنین پیشنهاد دادم برای اطمینان از اجرای دقیق مأموریت، دو نفر از نیروهای سپاهی را با ما همراه کند.
ظاهراً طالبانی پیش از همه حتی مقامات کشورمان از شهادت شهید چمران مطلع شده بود، موضوع به چه شکل بود؟
فردای آن روزوقتی آماده میشدیم تا عازم سردشت شویم، به طالبانی توسط رادیو کوچکی که همراهش بود خبری داده شد. ایشان رو به من کرد و گفت الان چمران شهید شد. من به دفتر پادگان برگشتم و با آیتالله حسن صانعی در دفترامام تماس گرفتم و پرسیدم از آقای چمران چه خبر؟ ایشان اظهار بیاطلاعی کردند و گفتند هفته قبل اینجا بود و در معیت هم خدمت امام رسیدیم. من بعداز این ملاقات از امام خواستم به چمران توصیه کنند کمتر در جبهه حاضر شوند چون اگر از دستش بدهیم جایگزینی برایش نداریم. من گفتم الان خبری شنیدم که به شهادت رسیده شما این خبر را به امام بدهید ولی منتشر نکنید تا سایر منابع هم اظهار نظر کنند. اتفاقاً قبل از حرکت برای این مأموریت شهید چمران را در ستاد مشترک دیدم، احوالپرسی و تفقد کردند، پرسیدند چه خبر؟ گفتم عازم مأموریتی با این مشخصات هستم. ایشان پرسید چه کسی این لقمه را برایتان گرفته است؟ این مأموریت برایتان بدنامی بههمراه خواهد داشت. در پاسخ گفتم من سرباز وطنم وقتی وارد ارتش شدم جانم را در دست گرفتهام. بنابراین مأموریت برای ما ارتشیها هرچه باشد مقدر است و ما ملاحظه جان و آبرو در راه وطن نداریم. این آخرین دیدار من
با شهید چمران بود.
در مدتی که در خاک ایران بودید کجا اسکان داشتید؟
پس از آنکه بوسیله هلیکوپتر به سردشت رفتیم، چند روزی در آن شهر ماندیم. این مدت ما در پادگان بودیم و طالبانی در خانهای در شهر اسکان داشت و روزانه ملاقاتهایی را با افراد مختلف انجام میداد. چند روز بعد با کمک تیمی که در اداره پنجم مسئول پشتیبانی از عملیات« ارزیابی عملکرد نیروهای طالبانی در خاک عراق» بود، حرکت کردیم. تیم ما شامل اینجانب شریف النسب، سرگرد بییو، یک درجه دار از مخابرات بهنام «گروهبان دوم محمدی» و یک درجه دار دیگر که بیسیمچی بود بههمراه گروه طالبانیها به راه افتادیم. اسلحهها را هم بار قاطرها کرده و به سوی قلعه دیزه مقر اصلی طالبانیها حرکت کردیم. ما پیاده حرکت میکردیم و اسلحهها را هم بار قاطرها کرده بودیم.
در راه با نفرات دموکرات و کومله برخورد نداشتید؟
چرا! بعد از کمی راهپیمایی، طالبانی یال کوهی را به ما نشان داد و گفت آنجا مقر کومله است. شما صلاح نیست با من بیایید، من با تعدادی از افرادم نزد آنان میرویم، شما همراه همسرم و پیشمرگان ادامه مسیر دهید من بهشما ملحق میشوم. ما بهراهپیمایی خود ادامه دادیم تا به یک منطقه کوهستانی جنگلی رسیدیم که اغلب گروههای سیاسی ایرانی و عراقی آنجا مقر داشتند.
از مرز عبور کرده بودید؟
خیر، هنوز در خاک خودمان بودیم ولی حاکمیت ایران هیچ حضوری در این منطقه نداشت. گروهها با زنجیر راهها را بسته بودند و میپرسیدند از کجا آمده اید و وابسته بهکدام گروه هستید که همراهان ما کارت خود را نشان میدادند و بعداز چند پرسش و پاسخ عبور میکردیم تا زنجیر بعدی، بیاغراق همه گروههای کوچک وبزرگ در این منطقه پایگاه داشتند. از مجاهدین خلق (منافقین) گرفته تا پیکار و رزگاری و....که ما از بین شان عبور میکردیم.
پساز چه مدت طی طریق به مقر طالبانیها رسیدید؟
ما تا نزدیک غروب راهپیمایی کردیم تا به مقر طالبانیها رسیدیم. آنجا چادری مستقل به ما دادند و فردی بهنام دکتر عارف میهماندار ما شد.
منطقهای که طالبانیها بودند کجا بود؟
سلیمانیه عراق و مشرف به سد دوکان بود.
در مدت حضور درآن منطقه چه کارهایی انجام میدادید؟
ما شبها در محلی که برایمان در نظر گرفته بودند، استراحت میکردیم و روزها بههمراه پیشمرگهها در منطقه گشت میزدیم. ما دنبال رؤیت آثار عملیات طالبانیها در منطقه بودیم. یکی دو روز بعد جلسهای با جلال طالبانی برگزار شد. ما در اعتراض به مام جلال گفتیم ما برای ارزیابی عملکرد شما و توان رزمیتان به اینجا آمدیم ولی فقط موفق به بازدید از نفرات شما درسنگرهایشان شدیم که گویای چیزی نیست. بعداز اعتراض ما آقای طالبانی از بولتنی چند خبر را برایمان خواند. مانند اینکه در فلان شهر یک بانک را نیروهای ما به آتش کشیدهاند و... گفتم من باید این موارد را ببینم. مرا ببرید تا از نزدیک اقدامات شما را ببینم.گفت ممکن است شما جانتان به خطر بیفتد و ما این مسئولیت را نمیپذیریم. ما باید شما را سالم برگردانیم وچارهای نداری جز اینکه به حرفهای من اعتماد کنی. فهمیدم که قصد ندارند مرا به آن مناطق ببرند و من بایستی به همین گشتهای کوهستانی و دیدن سنگرهای انفرادی افراد طالبانی بسنده کنم. ما چند روز دیگر در منطقه ماندیم. و از چند مقر دیگر بازدید کردیم. در این مقرها از ما با انواع و اقسام غذاهای بستهبندی شده با مارک فرانسوی پذیرایی
میکردند. در یکی از مقرها متوجه تعداد تفنگی شدم که مال پادگان مهاباد بود که روی آنها را با پتو پوشانده بودند.
ارزیابی اولیه شما چه بود؟
ارزیابی ما بهطور کلی مثبت نبود. بهطوریکه وقتی از کنار پاسگاههای عراقی رد میشدیم نفرات حاضر در پاسگاهها هیچ عکسالعملی نشان نمیدادند در صورتی که گروه ما حدود ۵۰ نفر مسلح بود و پاسگاهها اجازه میدادند ما بهطور عادی عبور کنیم. احساس کردم بهگونهای تبانی و هماهنگی میان گروه طالبانی و نفرات پاسگاههای عراقی وجود دارد. من در یکی از ملاقاتها به طالبانی گفتم؛ چرا پاسگاهها و مقرهای عراقی را خلع سلاح نمیکنید و آنان را از منطقه بیرون نمیکنید. و پیشنهاد دادم که اجازه بدهید من شخصاً با ۲۰ پیشمرگه همه اینها را خلع سلاح کنم، سلاحها و نفرات اسیر را هم تحویل شما میدهم. گفت معنی این کار این است که ما به ارتش عراق اعلام جنگ دادهایم. من هم دنبال آن را گرفتم و پرسیدم پس کی میخواهید با ارتش عراق وارد جنگ شوید؟ گفت: هروقت به ما تانک و سلاحهای سنگین دادید. هروقت هلیکوپتر جنگی دادید و... گفتم چرا اینها را در تهران نگفتید؟! بعد درخواست لیستی از مطالباتش کردم که همانجا گفت و من نوشتم. پس از چند روز از طریق بیسیم پیامی دریافت کردم که از من خواسته شده بود در جلسه شورای عالی دفاع شرکت کنم. من مصمم شدم تا برگردم
ولی نمیتوانستم براحتی باز گردم چون گروههای معاند ایرانی در مسیر بازگشت حضور داشتند. ابتدا میخواستند ما را بدون محافظ روانه کنند. مثلاً میگفتند پشت این کوه به بعد راهها امن است از این طریق بروید و... که ما زیر بار نرفتیم تا اینکه راضی شدند یک گروه از پیشمرگان را بهعنوان محافظ با ما همراه کنند تا ما به سردشت برسیم. در سردشت اولین فرماندهی که ملاقات کردم سرهنگ عطاریان بود.
همان که عضو تشکیلات مخفی حزب توده بود؟
بله! ایشان روزهای اول انقلاب فرمانده لشکر ۲۱حمزه شده بود و از یاران انقلاب محسوب میشد.پرسیدم شما اینجا چکار میکنید؟ گفت آمدهام به محل درگیری حسین شهرامفر سرکشی کنم. پرسیدم مگر وی شهید شده گفت بله دو روز پیش شهید شده است. گفتم الان کجا میروی گفت میروم کرمانشاه، من هم همراه وی تا کرمانشاه آمدم، بعد من از آنجا با اتوبوس آمدم تهران و فردای آن روز در جلسه شورای عالی دفاع شرکت کردم.
دراین جلسه موفق به ارائه گزارش شدید؟
ریاست جلسه با شهید رجایی بود. سرهنگ فروزانفر فرمانده وقت ژاندارمری هم بود. در محوطه ستاد قبل از ورود به جلسه، برادر یوسف کلاهدوز را دیدم. من با ایشان سابقه دوستی مفصلی داشتم ولی دیدم خیلی سرد با من برخورد کرد. آقای نظران که مشاور رئیس شورای عالی دفاع بود نیز حضور داشت همینطور سرهنگ امام از افسران انقلابی و اهل اصفهان هم بود.آقای هاشمی رفسنجانی، آیتالله موسوی اردبیلی و مهندس موسوی هم حضور داشتند (البته ایشان آن زمان هنوز نخستوزیر نبودند). محمود رستمی یکی از افسران دانشمند ارتش و... شهید رجایی خطاب به من گفتند شما ۲۰ دقیقه وقت دارید تا گزارش خود را بدهید. من ۲۶ دلیل آوردم که گروه طالبانی برای حمایت مناسب نیست و ارزش سرمایهگذاری ندارد.
از گزارش شما چگونه استقبال شد؟
آقای هاشمی رفسنجانی با اشتیاق به گزارش من گوش میداد. تحلیل من این بود که طالبانی در یک همکاری پیچیده با رژیم بعث عراق در صدد است تا نیروهای ما را از جنوب به غرب کشانده و در آنجا مشغول کند تا مناطق اشغالی را حفظ کند؛ با این کار نیروهای ما اتلاف و صدام در دستیابی به اهداف خودش کامیاب میشد. در مدت سفر آلبوم عکسهای طالبانی را دیدم که با اغلب سران کشورها عکس یادگاری داشت از جمله در امریکا با آقای فرد، گفتم شما با همه سران کشورها عکس یادگاری دارید در حالی که ما تقریباً با اغلب این کشورها وارد نبرد سیاسی هستیم. ما با شما چه هم سنخی ای داریم.شما با همه اینها دوست هستید چطور میتوانید با ما کار کنید.گفت ما بهدنبال کردستان آزاد هستیم.ما هر دستی که به سویمان دراز شود میفشاریم برای اینکه درآمدی نداریم. بنابراین از همه حمایت میپذیریم. من آنجا فهمیدم که طالبانی ممکن است این تشکیلات پایگاهی بشود برای سوءاستفاده قدرتها. آقای هاشمی رفسنجانی پرسید اگر بخواهیم با اینها همکاری کنیم به چه شکلی مفید ومؤثر است؟ گفتم؛ حاج آقا من دورههای اطلاعاتی را گذراندهام. من قاطعانه گفتم ارتباطمان را با آنها قطع کنیم. ایشان گفتند؛
باز هم فکر کنید چه کارمی توانیم بکنیم. آقای هاشمی پرسید یک بار دیگر میتوانید به این مأموریت بروید. در پاسخ گفتم؛ مأموریت ما تمام نشده و نفرات همراه من هنوز در منطقه است و من به طالبانی گفتهام میروم بعد از جلسه شورای عالی دفاع برمیگردم. آقای هاشمی به من فرمودند خود شما برگردید که من گفتم به من ابلاغ کنید. منتظر ابلاغ بودم که چند روز بعد آقای نظران تماس گرفت و گفت؛ شما که هنوز اینجایی مگر آقای هاشمی نگفت شما بروید. من گفتم شورای عالی دفاع به من ابلاغ کند تا من بروم،ولی ابلاغی نشد تا اینکه همراهانم که با هم رفته بودیم هم برگشتند وهیچ وقت ابلاغی برای من مبنی برادامه مأموریت صادر نشد.
ارسال دیدگاه