یک جانباز دفاع مقدس از خاطرات جبهه رفتنش با پانا گفت و گو کرد
منِ جا مانده
قرچک(پانا)- تنها ۱۵ سال داشت که تصمیم گرفت به جبهه برود. شاید این تصمیمش را از روی احساسات یا عواطف دوران نوجوانی تلقی میکردند، اما این تصمیم او جز از روی عقلانیت و اعتقاد به هدف والایش نبود.
گرد پیری روی چهرهاش نشسته است؛ دلش پیش رفقای شهیدش جا مانده بود و برق حسرت را میتوان به خوبی در چشمانش دید.
بهرام زمانی، این کهنه رزمنده دوران دفاع مقدس به پانا میگوید: «کلاس سوم راهنمایی بودیم که با سه نفر از همکلاسیهایم تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. چهار تا دانش آموز بازیگوش و در عین حال درسخوانی که اولیای مدرسه از دست شیطنتهایشان یک روز خوش نداشتند؛ آنقدر شیطنت میکردیم که وقتی از تصمیم ما برای رفتن به جبهه باخبر شدند، تمام مدرسه از خوشحالی جشن گرفتند.»
زمانی درباره نحوه رفتنش به جبهه میگوید: «در روز دوم فروردین سال ۱۳۶۱ شروع علملیات فتح المبین بود که به طور جدی تصمیم گرفتیم برویم جبهه. برای همین با دوستانم به هر زحمتی که شد به پادگان امام حسن مجتبی رفتیم. آنجا به ما گفتند که سن شما برای رفتن به جبهه کم است؛ فعلا آموزش ببینید تا بعد. ما هم آموزشهای سختی را گذراندیم؛ به خاطر سن کمی که داشتیم آموزشها خیلی برایمان سخت بود، اما هدفمان باعث میشد که این سختیها را تحمل کنیم و بالاخره آموزشها را گذراندیم. بعضی میگویند شما را بدون اینکه آموزشی ببینید به جبهه فرستادند؛ به اصطلاح شما را مانند گوسفندی به دهان گرگ سپردند. این یک دروغ بزرگ و فاحش است؛ امکان نداشت کسی بدون آموزش به جبهه فرستاده شود حتی برای مدت کوتاه.»
نوجوانی که هدفش را مقدس کرده است، قطعا برایش برنامه دارد
وی ادامه میدهد: «ما آموزشها را گذراندیم و به امید اینکه دیگر میتوانیم به جبهه اعزام شویم، پیش مربی آموزشی شهید والا مقام علیرضا ابراهیمی رفتیم. برخلاف تصور، شهید ابراهیمی به ما گفت دوره آموزشی شما تمام شده و حالا باید برگردید. ما هم فقط اشک میریختیم و اصرار می کردیم که باید برویم جبهه. اما اینبار دیگر با اشک و زاری کاری از پیش نبردیم و فرمانده به بازگرداندن ما مصمم بود. بعد از ظهر آن روز همه جلوی اتوبوسها آماده رفتن شدند. خیلی بیقرار بودیم و هنوز هم برای رفتن پافشاری میکردیم. نوجوانی که هدفش را مقدس کرده است، قطعا برایش برنامه دارد؛ با خودمان عهد بستیم که باید هر طور شده با آنان برویم. برای همین هر کدام جلوی چرخهای اتوبوس دراز کشیدیم و گفتیم یا باید ما را با خودتان ببرید یا از روی ما رد شوید. همه دورمان جمع شده بودند و میخندیدند. نکته اصلی اینجاست که چیزی که امروز این جنگ تمام عیار هزار برابر سختتر از جنگ دیروز میخواهد، انگیزه است. وقتی شما در یک موضوع، تفکر یا اندیشهای گیر میکنید، نیاز دارید کسی شما را از آن معرکه و اتفاق بیرون بکشد. اینجا هم همینطور بود، ما می خواستیم از معرکه بیرون برویم؛ معرکهای که امروز در ادبیات، دیگر جنگ نامیده نمیشود. به آن می گویند درگیری، تخاصم، زورآزمایی. جنگ یک واژه تلخ و تنفرآمیز است و آسیبهای جدی به همراه دارد. پس در این جنگ امروز که بسیار سختتر از جنگ دیروز است، میطلبد که چنین تفکری حاکم باشد.»
از خوابیدن زیر چرخهای اتوبوس تا سیلی خوردن از فرمانده
با شوق و اشتیاق خاصی از خاطراتش برایم میگوید. تک تک لحظاتی که تعریف میکند را می توانم مانند یک فیلم جلوی چشمانم ببینم. بدون حتی ذرهای خستگی به خاطرهاش اینگونه ادامه میدهد. «اینقدر هدفمان برایمان مقدس بود که به خاطرش جلوی اتوبوس دراز کشیدیم. ابتدا هیچکس ما را جدی نگرفت؛ همه فکر می کردند که برای شوخی این کارها را میکنیم اما ما جدی بودیم. آنقدر سماجت کردیم که بالاخره مجبور شدند ما را سوار اتوبوس کنند. تا اینکه برای نماز و صرف شام جلوی یک رستوران در قم توقف کردیم. من سردسته و مغز متفکر گروه بودم. به بچهها گفتم اگر میخواهیم با اینها برویم، باید نماز را همینجا جلوی اتوبوس بخوانیم و سوار اتوبوس شویم که از بقیه جا نمانیم. اما غافل از اینکه راننده قبل از رفتن در اتوبوس را قفل میکند. یک آمبولانسی آنجا بود که همراه اتوبوس ما آمده بود. به راننده آمبولانس گفتم: «اینها همه بزرگ هستند وما کوچک؛ آقا میشود ما چهار نفر هم با شما بیاییم؟» راننده آمبولانس قبول کرد. شهید مرتضی قاسمی را روی برانکارد خواباندیم؛ شهید مرادی را روی صندلی امدادگر نشاندیم؛ من و شهید شهرام هم کف آمبولانس دراز کشیدیم. خلاصه اتوبوسها راه افتادند و ما هم در آمبولانس پشت سرشان. تا اینکه ساعت سه بامداد در سه راه بروجرد به سمت خرمآباد دیدیم آمبولانس ایستاد. راننده اتوبوس پرید پایین و به شهید ابراهیمی گفت ما هم چهار تا مسافر داریم؛ شهید ابراهیمی باتعجب و سراسیمه به سمت آمبولانس آمد. به محض اینکه من را دید، یک سیلی محکم زد تو صورتم و گفت: «همه چیز زیر سر این است.» خلاصه با هر مشکل و سختی بود ما را سوار اتوبوس کردند و بالاخره موفق شدیم که به جبهه برویم.
باند عقرب وارد میشود
این خاطراتی که میشنیدم مربوط به نوجوانی است که تنها ۱۵ سال دارد. درکش کمی برایم سخت است؛ هرچقدر که زمان میگذرد، بیشتر مشتاق ادامه صحبتهایش میشوم. او برایم از خاطرات دوران جبهه میگوید.«خرمشهر آزاد شد؛ ما از عملیات بیت المقدس برگشتیم و چند روزی به مرخصی رفتیم. وقتی برای عملیات بعدی برگشتیم، ما یک باندی را تشکیل دادیم به نام باند عقرب که سردسته باند من بودم. این باند عقرب هر چیزی که میخواست باید به دست میآورد. مثلا اگر ما امروز تصمیم میگرفتیم که کنسرو و بیسکوییت و پفک و... داشته باشیم، فردا همه اینها را داشتیم. فرمانده گردان ما یک موتور تریل ۲۵۰ قرمز داشت که با گونی آن را استتار کرده بود. یک روز با بچهها تصمیم گرفتیم که موتور داشته باشیم. برای همین فرمانده گردان را با خوراکیهایی که به لطف باند عقرب جمع کرده بودیم، به سنگر خودمان دعوت کردیم. وقتی فرمانده گردان داخل سنگر شد، ما در یک عملیات ضربتی، سیم بین شمع و دینام موتورش را با سرنیزه قیچی کردیم. بعد از مهمانی، فرمانده گردان سوار موتورش شد که برگردد اما هرچه کرد موتور روشن نشد. فرمانده به ما گفت موتور اینجا بماند؛ من فردا باز میگردم. فرمانده رفت؛ ما شبانه موتور را راه انداختیم و تا صبح در این خاکریزها موتورسواری میکردیم و تکچرخ میزدیم تا اینکه بنزین موتور تمام شد. فردای آن روز کسی برای بردن موتور نیامد. این شد که رفتیم بنزین پیدا کردیم و تا یک هفته برای خودمان موتورسواری میکردیم.»
عشق ورزی امام(ره) به نسل جوان، دلیل اصلی حضور جوانان در عرصه دفاع مقدس بود
کمی بحث را با او جدیتر میکنم. زمانی ۱۵ ساله چه چیزی در جبهه دید که او را پابند خود کرد تا جایی که با وجود سن کم نتوانست از آن دل بکند؟ او در پاسخ میگوید:« من فکر میکنم چیزی که جوانان را به عرصه دفاع مقدس وارد کرد، عشق ورزی امام (ره) به نسل جوان بود. همچنین علاقهمندی به خودسازی و بروز صفات برتر مانند شجاعت، اخلاص، ایثار و در انتها شهادت در درون انسان باعث میشد که از حضور در عرصه دفاع مقدس لذت برد. من تاکید میکنم که در اینجا نباید لفظ جنگ به کار ببریم؛ بین دفاع و جنگ تفاوت زیادی است و باید این تفاوت را برای نسل امروز تبیین کرد.»
جامانده از قافله عشق
حسرتی در کلامش احساس میکنم؛ او دائما خود را با لفظ جامانده خطاب میکند. مقصودش از به کار بردن این لفظ را اینگونه بیان میکند.«من با ۱۷۳ جوانی زندگی کردهام که از همه چیز خود گذشتند. پا گذاشتند روی تمام آرزوها، لذتها، علایق، دوست داشتنیها و حتی خانواده و فرزند. وقتی اینها را میبینم و با امروز خودم قیاس میکنم، میگویم: «رفتم که خار از پا کشم، محمل ز چشمم دور شد، یک لحظه من غافل شدم، صد سال راهم دور شد.»
خبرنگار: ریحانه عسگری
ارسال دیدگاه