خاطرههای جذاب نوه «عزت اله انتظامی» به بهانه زادروزش
تهران (پانا) - «گلنوش انتظامی» از خاطره سازی های پدربزرگش «عزت الله انتظامی» سخن گفت و اینکه چطور در موضوع کافه شدن طبقه دوم منزلش علی رغم ورشکستگی از او حمایت کرد و ماجرای برادرش که وقتی در صحنه ای از فیلم «حکم» پولاد کیمیایی ضربهای به دهان عزتالله انتظامی میزند، از سینما بیرون می رود.
به گزارش روزنامه همدلی، «عزت خانهمان رفت. بیسایه سر شدیم» این جمله را گلنوش انتظامی برای اعلام خبر رفتن عزتالله انتظامی در صفحه اینستاگرامش نوشته بود؛ تنها نوه دختری خانواده انتظامی که به قول خودش عزیزکرده بود و پدربزرگ همیشه هوایش را داشت. گلنوش، آقای بازیگر را پدربزرگ مهربان قصهها میداند. از نگاه او انتظامی همانی بود که باید. حالا باآنکه دو ماه مانده تا سومین سال رفتنش، هنوز شبها به عکسش خیره میشود و میگوید که چقدر دلش برای پدربزرگ قصهها تنگ شده. ماجرای گوشواره، قصه فیلم «زادبوم»، روز اول مهر و چهارشنبهسوریهای همه این سالها بخشی از کولهبار خاطرات گلنوش است از عزتالله انتظامی؛ پدربزرگش و مردی که در سینمای ایران نماد مهمی بود و البته هنوز هم هست. با او که تجربه کار بهعنوان بازیگر و منشی صحنه را در سینما و تلویزیون دارد، گفتوگویی انجام دادهایم تا در نود و سومین زادروز عزت سینمای ایران، از تجربه نوه انتظامی بودن بگوید. در ادامه این گفتوگو را میخوانید:
آیا میتوانید برایمان از اولین تصاویر و خاطراتی که در ذهن گلنوش انتظامی از پدربزرگش ثبت شده، بگویید؟
من تصاویر پررنگی از زندهیاد عزتالله انتظامی در ذهنم دارم، چون پدربزرگ من آدم خاطرهسازی بود. خیلی دوست داشت که در ذهن ما برخی از تاریخها ثبت شود. این جزء رسوم خانوادگی ما بود که پدربزرگم باید من و پنج سال بعد هم من و هم برادرم را به مدرسه میرساند و به ما دشت اول مهر میداد. در طول همه سالهای تحصیلی ما، خیلی کم پیش آمد که ایشان سر کاری باشد و نتواند برای انجام این رسم خودش را به ما برساند. مثلاً تا آنجا که در یاد دارم ما همیشه چهارشنبهسوریها را با ایشان میگذراندیم. همه ما علاقه داشتیم که در کنار ایشان باشیم. شبهای عید حتماً باید در کنار ایشان میبودیم. در تمام این سالها زندهیاد عزتالله انتظامی در حال ساخت خاطره برای ما بودند، بنابراین شاید یادآوری اولین خاطره از ایشان، کار واقعاً مشکلی باشد.
شاید بتوانید دورترین خاطرهای را که از آقای انتظامی یادتان میآید، بازگو کنید...
تا آنجا که در ذهن دارم دورترین خاطرهای که از ایشان به یاد میآورم مربوط به زمانی است که مرا در کودکی به داروخانه سر کوچهشان بردند و گوشم را سوراخ کردند. آنطور که ایشان میگفت من پنجششساله بودم که یک روز به ایشان گفتم دوست دارم گوشم را سوراخ کنند تا گوشواره در آن بیندازم. خود ایشان این خاطره را خیلی بامزه تعریف میکرد. ظاهراً وقتی گوشم را سوراخ کرده بودند شروع به گریه کردم، اما بهمحض دیدن برق گوشواره در آینه داروخانه خوشحال شدم و از ته دل خندیدم.
ارتباط شما با پدربزرگتان چطور بود؟ آیا از شما در میان اهالی خانواده حمایت میکردند؟
این را خوب به یاد دارم که همیشه به من میگفتند هر وقت هر چیزی خواستی و پدرت گفت نه، بیا به من بگو تا برایت انجامش بدهم. همیشه هم این اتفاق میافتاد و هر وقت چیزی میخواستم که خانوادهام قبول نمیکردند به ایشان میگفتم و پدربزرگ برایم انجام میدادند.
هرچند زندهیاد عزتالله انتظامی را اغلب کسانی که با ایشان در ارتباط بودند آدمی شوخ و بذلهگو معرفی کردهاند، اما از جدیت و شخصیت کاریزماتیک ایشان سر کار هم تعریف کردهاند. در طول سالهایی که در کنار آقای انتظامی زندگی کردید، با این جدیت روبهرو شدید؟
ما هیچوقت جدیت به این معنا را از ایشان ندیدیم. من چون تنها نوه دختری خانواده بودم و خیلی محبوب، هرگز این روی پدربزرگم را ندیدم، برادرم هم همینطور، اما میتوانستیم بفهمیم که این آدم شخصیت کاریزماتیکی دارد. خوشبختانه یکی از سعادتهای زندگی من همکاری با آقای انتظامی در یک فیلم سینمایی بود که آنجا هم این وجه را از ایشان ندیدم، شاید به این خاطر که سن و سالشان در آن روزها بالا رفته بود. همانطور که میدانید باور عمومی این است که با بالا رفتن سن آدمها افتادهتر میشوند. من هم ماجرای جدیت ایشان را شنیده بودم اما هیچوقت آن را ندیدم با این توضیح که میتوانستم وجود این حس در ایشان را درک کنم.
درباره فیلم زادبوم و همکاری با پدربزرگتان هم برایمان بگویید...
من در فیلم سینمایی زادبوم افتخار حضور در کنار ایشان را داشتم. در آن فیلم منشی صحنه بخش خارجی که بنا بود در دوبی و آلمان فیلمبرداری شود تغییر کرد و باعث افتخار من بود که مرا انتخاب کردند؛ چون هم کار در کنار آقای داوودی یک سعادت بزرگ بود و هم بودن در کنار زندهیاد عزتالله انتظامی. البته پدربزرگم از اینکه من در آن فیلم با ایشان همکار شده بودم خیلی خوشحال نبود دوست نداشت من سر آن کار بروم. حتی وقتی میگفتم فلان ساعت دنبالتان خواهند آمد، میگفت: چرا بقیه نمیگویند و تو باید این را به من بگویی. شاید چون فکر میکرد من کارم را خوب بلد نیستم. اولین روزی که آنجا سر کار رفتیم من مقداری نگرانی داشتم اما شب که به محل اسکانمان برگشتیم آقای انتظامی مرا صدا کرد و گفت مدیریتت در کار را خیلی دوست داشتم و این جمله برای من واقعاً خوشحالکننده بود. البته از نظر پدربزرگم هر کاری که من انجام میدادم، کار خوبی بود.
چطور؟ مگر اتفاقی افتاده بود که ازنظر خود شما هم کاملاً اشتباه باشد، اما آقای انتظامی آن را تأیید کند؟
مثلاً وقتی شهرداری خانه ایشان را برای تبدیل کردنش به موزه خریداری کرد ما تصمیم گرفتیم در آن محل یک حضور فیزیکی داشته باشیم، بنابراین در مزایده طبقه دوم منزل که بنا بود کافه بشود شرکت کردیم و من تا مدتی آن کافه را اداره میکردم. بااینکه من در هنگام فعالیتم در آن کافه ورشکست شدم اما ازنظر ایشان کارم خوب بود. راستش را بخواهید من از اینکه توانسته بودم به ایشان این حس اعتماد و اطمینان را بدهم خوشحال بودم.
تجربه بودن در کنار عزتالله انتظامی در کوچه و خیابان برای شما چطور بود؟ آیا وقتی با ایشان بیرون میرفتید با استقبال و گاهی شلوغی علاقهمندان ایشان هم روبهرو میشدید؟
البته اوضاع همیشه دوگانه بود. ازیکطرف وقتی مثلاً میخواستیم غذا بخوریم یا خرید کنیم همه به ما نگاه میکردند. این وضع کمی آدم را اذیت میکند، اما فامیل انتظامی برای من همیشه باعث شده که در طول دوران تحصیل و بعدازآن در دوران فعالیتم در تمامی شغلهایی که داشتهام تافته جدا بافته بهحساب بیایم و به من احترام ویژهای گذاشته شود. شاید اگر من میخواستم همه این امکانها را به شکل عادی به دست بیاورم، باید برایش سالها تلاش میکردم و شاید هیچوقت هم موفق نمیشدم که آن را به دست بیاورم. با این توضیح واقعاً قدردان و شاکرم که در این خانواده بزرگ شدم. بنیان این احترام را آقای انتظامی گذاشته و امروز من و برادرم هر جا که میرویم همه به حرمت این نام فامیل برایمان احترام ویژهای قائلاند.
عکسالعمل آقای انتظامی در مواجهه با مردم در خیابان چطور بود؟
راستش در طول همه این سالها ایشان بهقدری مردمدار بود که هیچوقت نتوانستم بفهمم در مواجهه با هجوم علاقهمندان به سمتش معذب میشود یا لذت میبرد. در آن روزهایی که من در کافه بودم پدرم بهاتفاق ایشان هرروز بعدازظهر به کافه میآمدند، یک قهوه میخوردند و میرفتند. خوب یادم هست که آقای انتظامی همیشه با روی باز با مردم برخورد میکرد و حتی گاهی وقتی احساس میکرد کسی خجالت میکشد با ایشان عکس بگیرد، میگفت نمیخواهی با من عکس بگیری؟ در همه این سالها هیچوقت از سمت ایشان دلزدگی ندیدم و هر چه از مواجهه ایشان با مردم در ذهنم مانده استقبال بوده و البته مردمداری.
در طول سالهایی که بهعنوان نوه آقای انتظامی در کنارشان بودید، آیا پیش آمده بود مشکلی برای ایشان پیش بیاید که با خودتان بگویید او با این سابقه و کارنامه هنری و با این سن و سال دیگر چرا باید این دغدغه را داشته باشد؟
هر آدمی در هر جایگاه اجتماعی که باشد بهاندازه ظرفش مشکل دارد. از زمانی که من به یاد دارم تا زمانی که ایشان در بین ما بود، آقای انتظامی هم با مشکلات ریزودرشتی مواجه میشد. بههرحال ایشان در سالهای پایانی عمرش نتوانست فعالیت کند و پیشپاافتادهترین مشکل در این شرایط همان مشکل اغلب هنرمندانی است که دیگر نمیتوانند فعالیت کنند. در این وضع هنرمندان ناچارند ازآنچه در طول عمرشان پسانداز کردهاند، استفاده کنند و با حقوق بازنشستگی اندکی روزگار بگذرانند. ممکن است آدمی در این شرایط دغدغهاش را به زبان نیاورد، اما چنین وضعی بهخودیخود دغدغهساز خواهد بود.
در اکران فیلمهای سینمایی که آقای انتظامی در آن بازی کرده بود، با ایشان همراه میشدید؟
راستش را بخواهید من خیلی کم با ایشان سینما و تئاتر رفتم. تنها تئاتری که با ایشان رفتم و در ذهنم مانده است معرکه در معرکه بود که به سالها قبل برمیگردد.
ماندگارترین تصویر و نقشی را که گلنوش انتظامی از عزتالله انتظامی در ذهن دارد، برایمان بگویید...
من از برادرم درباره فیلم حکم یک خاطره دارم که به گمانم میتواند جالب باشد. درجایی از این فیلم، پولاد کیمیایی ضربهای به دهان عزتالله انتظامی میزند. برادرم داشته در سینما فیلم را میدیده که این صحنه نمایش داده میشود. به او آنقدر برمیخورد که بلند میشود و از سینما میآید بیرون. راستش اینکه اگر من بخواهم میان نقشهایی که ایشان بازی کرده نمونه یا نمونههایی را انتخاب کنم، برایم ممکن نیست. عموم مردم فیلم را بهعنوان فیلم و بازیگر را بهعنوان بازیگر میبینند، اما من در همه این فیلمها بازیگری را دیدهام که پدربزرگم بوده بنابراین منصفانه هم که بخواهیم نگاه کنیم من نمیتوانم بگویم مثلاً اینیکی خوب بوده و آنیکی بد. پدربزرگ من بهواقع مثل پدربزرگ توی قصهها بود، بنابراین وقتی او را در فیلم میدیدم مدام قربان صدقهاش میرفتم، حتی نه میتوانستم متوجه شوم خوب دارد بازی میکند، نه میتوانستم متوجه شوم بد دارد بازی میکند. از نگاه من ایشان در ایفای همه نقشهایش عالی بود، چون پدربزرگم بود.
گفتید آقای انتظامی پدربزرگ قصهها بود. پدربزرگ قصهها چه شکلی است؟
پدربزرگ قصهها همیشه هست. کمک میکند، تپل است و بامزه. پدربزرگ من پدربزرگ قصهها بود. حضور ایشان در زندگی ما بهقدری پررنگ بود که بعد از گذشت دو سال هنوز نه میشود رفتنش را باور کرد و نه نبودنش را. آدم ترجیح میدهد فکر کند هست اما جایی دور به همین خاطر هم نمیشود او را دید. من جزو انسانهای بسیار خوشبخت دنیا هستم، چون در خانوادهای بزرگ شدم که پر از مهر و عاطفه بوده است. پدربزرگم که همیشه او را و حضورش را احساس میکنم، پدرم که قله محبت است و مادرم که در زندگیام نقش پررنگی دارد. اولین تجربه تلخی که من داشتم رفتن پدربزرگم بود و حالا میفهمم که جای خالیاش با هیچچیز قابل پر کردن نیست. واقعیت این است که هرکسی در ذهنش از پدربزرگ و مادربزرگ قصهها را یکجوری میبیند. ازنظر من پدربزرگم همانی بود که باید باشد. در این جای صحبت، کاری با عزتالله انتظامی بازیگر ندارم. دارم از پدربزرگ خودم حرف میزنم. او برای من همان پدربزرگ خوب قصهها و کارتونها بود. او هیچوقت برای من کم نگذاشت. برای من که نوهاش بودم او همیشه حاضر بود. خوب یادم هست که در دوران ابتدایی و حتی راهنمایی به مدرسه میآمد، برای دقایقی اجازه مرا
میگرفت، مرا سوار ماشین میکرد، باهم دور میزدیم و بعدازآن میرفت.
اگر بهعنوان یک بیننده بخواهید برشی از ارتباط پدرتان مجید انتظامی و پدربزرگتان عزتالله انتظامی را پیش چشم ما قرار بدهید، چه خواهید گفت؟
من رابطه پدرم و پدربزرگم را شبیه رابطه مرید و مرادی و بهشدت عاشقانه میدانم. پدرم و پدربزرگم ناسازگاری و اختلاف زیادی باهم داشتند، اما عشق بین آنها بهقدری پررنگ بود که پدرم هنوز بعد از یک سال واقعیت مرگ پدربزرگم را نپذیرفته و نمیتواند بپذیرد. او هنوز بابت رفتن پدربزرگم اشک میریزد و برایش غصه میخورد. بهخصوص اینکه پدرم در پنج سال آخر عمر پدربزرگم که ایشان خانهنشین شد و مریض بود، بیشتر ساعتهای روز را با ایشان میگذراند. ما با پدربزرگم همسایه بودیم و اگر من خانه بودم بهاتفاق نزد پدربزرگم میرفتیم، اما اگر کار داشتم و نبودم به تنهایی به منزل ایشان میرفت و باهم وقت میگذراندند.
شاید یکی از نکاتی که درباره زندگی آقای انتظامی میشود بهوضوح دید و آن را عموم تأیید میکنند زندگی باعزت و شکوهمند ایشان باشد. آقای انتظامی آدم بختیاری نبود؟
من مدام سعی میکنم به پدرم بگویم که ایشان در دوران حیاتش خوب زندگی کرد، باعزت زندگی کرد و فرزندان خوبی داشت، اما بههرحال برای ما و بهخصوص پدرم ایشان یک پدر بود که از بین رفته و این اتفاق غمانگیز است. آقای انتظامی سوای اینکه هنرمند و انسان بزرگی بود، دوست داشت تا جایی که میتواند به همه کمک کند و این کار را کرد. حضور او در زندگی من فقط محدود به جایگاه پدربزرگی نبوده و باید بگویم که او انسان پررنگی در زندگی ما بود. من واقعاً خوشحالم که مقدر شده بود من زیر سایه این آدم بزرگ بشوم و این را یکی از شانسها و سعادتهای بزرگ زندگیام میدانم.
فعالان عرصههای مختلف در سینما علت ماندگاری نام عزتالله انتظام برای دههها را گزیده کاری او میدانند. آیا این رفتار از سوی عزتالله انتظامی را در زندگی عادی هم میشد دید؟
شما اگر به موزه سینما بروید میبینید که تمام فیلمنامههایی که در دست ایشان بود پر از دستنوشتههای ریز است. آقای انتظامی در فیلمنامهها نکاتی را که به نظرش میرسید، مینوشت و دیالوگها را با لحن خودش آنجا مینوشت. من هم در سناریوهایی که در خانه ایشان بوده و هم در موزه سینما دیدهام که گوشه همه این سناریوها مینوشت خدایا به امید تو. آبروی مرا حفظ کن. این برایش خیلی مهم بود و به همین دلیل هم بود که خیلی وقتها سختی میکشید اما برای پول هر کاری را انجام نمیداد. آبرو برای ایشان خیلی مهم بود. آقای انتظامی در همه سطوح زندگی آبرو و محبوبیتش برایش اولویت داشت. او در زندگی شخصیاش هم سعی میکرد همان مسیر را داشته باشد و اشتباه نکند. البته مقصودم این نیست که اشتباه نکرد اما همه تلاشش را برای پیشبرد درست هر کاری انجام میداد. به یاد دارم که وقتی آن ماجرا در وزارت کشور را برایشان درست کرده بودند، حال ایشان خوب نبود و از سوءاستفادهای که شده بود، خوشش نیامده بود.
اگر این امکان پیش میآمد که دوباره عزتالله انتظامی را ملاقات کنید، چه میکردید؟
خیلی شبها که دلم برای ایشان تنگ میشود به عکسش که روی دیوار خانهام هست نگاه میکنم، قربان صدقهاش میروم و میگویم که دلم برایش تنگ شده است. اما واقعاً اگر پیشم بود او را با همه وجودم میبوسیدم.
ارسال دیدگاه