طنزی در باب روز جهانی کارگر

دل من طاقت دوری ندارد

گلستان(پانا)- کارگران بازوان حرکت هر جامعه‌ای به سوی رشد، تعالی و شکوفایی هستند بی شک همه پیشرفت‌های حاصل در مسیر زندگی نشات گرفته از رشد و پویایی فکر و گسترش اندیشه‌ورزی است و در هر جامعه‌ای که از فرصت اندیشه و بازوی هنرمند کارگران بهتر استفاده شود توسعه و پیشرفت، رونقی دو چندان خواهد یافت.

کد مطلب: ۱۱۸۲۱۲۶
لینک کوتاه کپی شد
دل من طاقت دوری ندارد

من یک کارفرما هستم. کارفرمایی باانصاف و مهربان که دلش برای کارگرانش می‌تپد. مدیونید اگر باور نکنید. حتی بعضی وقت‌ها که آن‌ها در شیفت استراحت خود به سر می‌برند، از خودم می‌پرسم: «نکند حالا که کارگر سر کارش نیست به فکر بیفتد که: «این چه کار بیخود و مزخرفی است که دارم؟» و بعد تصمیم بگیرد از کار خود استعفا کند و برود. آن وقت دل من چه می‌شود که برای آن‌ها یک ذرهمی‌شود؟ اصلا مگر من می‌توانم بدون این کارگران عزیز و دوست داشتنی زندگی کنم؟» بنابراین برای این که جلوی رفتن آن‌ها را بگیرم،همان اول کار یک سفته به مبلغ ده برابر حقوقشان از آن‌ها می‌گیرم تا هیچ وقت فکر تنها گذاشتن من به ذهنشان نرسد. آخر حتماشنیده‌اید که شاعر گفته است:

نمکدان بی نمک شوری ندارد

دل من طاقت دوری ندارد

آن قدر کارگرانم را دوست دارم که حس می‌کنم یک جورهایی به آن‌ها وابسته شده‌ام. به همین دلیل دوست دارم همیشه در کارخانه بمانند وگل رویشان جلوی چشمم باشد. از این رو چند ماه است که حقوقشان را نداده‌ام. آن‌ها هم بعد از ساعت کاری خود در محوطه کارخانه دور هم جمع می‌شوند و مرا صدا می‌زنند و درباره‌ام شعرهای عاشقانه می‌سرایند تا دل من بیشتر برایشان غنج برود. آن‌ها آن قدر مرادوست دارند که به رایگان برایم تبلیغ هم می‌کنند؛ به این صورت که با گوشی تلفن همراه از دورهمی‌های خود فیلم و عکس می‌گیرند و برای همه شبکه‌ها و تلویزیون‌های سرتاسر دنیا می‌فرستند تا من معروف شوم و کارخانه‌ام همه جا شناخته شود. می‌دانید چرا؟ چون از قدیم گفته‌اند: محبت دو طرفه است و دل به دل راه دارد و از این حرف‌ها.

من هم از آن بالا، از پنجره اتاقم به آن‌ها نگاه می‌کنم و قند توی دلم آب می‌شود که آن قدر مهربان هستم که آن‌ها راضی نمی‌شوندکارخانه را ترک کنند و همیشه اسم مرا صدا می‌زنند. حتی بعضی وقت‌ها جمعه‌ها هم به محل کار خود می‌آیند.

چند روز پیش تصمیم گرفتم به میان جمع آن‌ها بروم و برایشان سخنرانی کنم. نمی‌دانید با چه شور و هیجانی برای شنیدن سخنرانی من آمدند. اسم من از زبانشان نمی‌افتاد. آن قدر مشتاق دیدار من بودند که به محض دیدنم، به سمت من هجوم آوردند. نگهبانان کارخانه مرااز زیر دست و پای کارگران عزیزم بیرون کشیدند و به بیمارستان رساندند. جالب اینجا بود که پزشک و پرستار زحمت‌کش از لای زخم‌ها و شکستگی سرم گوجه بیرون می‌آوردند. در این گرانی گوجه اصلا انتظار نداشتم آن دوستان مهربان برای خرید هدیه به زحمت بیفتند. به قول قدیمی‌ها: «دوست مرا یاد کند، حتی با یک هل پوک!» خلاصه آن قدر خوشحال شدم که قلبم به پرواز درآمد.

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار