شبهای سرد و کرونایی و حال ناخوش دستفروشان
تهران (پانا) - مرد دلش پر است، آنقدرها که حرف نزده، دستش را جلوی صورتش میگذارد و شروع میکند به بد و بیراه گفتن! حرفهایش بریده بریده است... یک کلمه میگوید و بعد شروع میکند لعن و نفرین میفرستد.
بهگزارش ایران، ماسک روی صورتش چند لایه است. کلاهش را تا روی ابروهایش پایین کشیده و طوری رفتار میکند که چهرهاش بسختی دیده میشود. نگاهش که میکنم، یک حوله بزرگ را بر میدارد و لیبل تبلیغاتیاش را نشانم میدهد! «میبینی همه تولیدی خودم بوده، این برند من است، روی زمین به این خفت افتاده، کسی هم نگاهش نمیکند، برایش ۱۰ سال آزگار جان کندم، غصه خوردم، سکه روی سکه گذاشتم، اما هزینهها کمرم را خم کرد، به گرانیها و کرونا که خورد، بیچاره شدم، جنسها روی دستم ماند. کارگاه تعطیل شد، خودم گوشه خانه افتادم، تا یکماه بدنم از فشار عصبی، بی حس شده بود. گشنگی زن و بچهام را که دیدم، یک کیسه بزرگ برداشتم، زدم به همین خیابان، قید آبرویم را زدم، ترسم فقط دخترم است. نوجوان است، خجالت میکشد...»
بساطی پایین میدان هفت تیر، حرفهای «رضا» را که میشنود، به سمتم میآید. میگوید که راننده تاکسی است. محدودیتها که آمده، مسافرانش کم شده، عصرها از ۵ و نیم به بعد، صندوق عقب پرایدش را بالا میزند و شروع میکند به روسری فروختن! هر کدامشان را ۴۵ هزار تومن قیمت گذاشته، اما در همین چند ساعت حتی یک نفر هم جنس نخریده، مردم میایستند، سؤال میپرسند و میروند، فاکتور خریدش را نشانم میدهد هر کدامشان۳۷ هزار تومن برایش آب خورده! جرأت ندارد روی هر جنسی ۸ هزار تومن، بیشتر بکشد، «مردم همین راهم نمیخرند، یک روزی، بساطیها غلغله بود. جنس میانداختی، نچیده بودی، تمام میشد، حالا پرنده پر نمیزند، نه اینکه مشتری نباشد، هست، اما کسی با این قیمتها خریدار نیست. «کریم» راست میگوید، نرخ بساطیها را که میشنوم، ارزانترینشان، یک کاسهآش ۱۵ هزار تومنی است.
زنی که میفروشد، میگوید مشتریهایش همین بساطیهای دور و اطرافاند، صبر میکنند، آخر شب که روی دستم ماند، کاسهای ۵هزار تومن سر میشکند. شله زردهای بساط کناریاش هم تعریفی ندارد. مرد میگوید: «همینها را ببین یک هفته است میبرم و میآورم. محض رضای خدا یک نفر هم مشتری نیست. گذاشتهام کاسهای ۱۰ هزار تومن! همین ظرف یکبار مصرفاش برایم ۲هزار آب خورده، ما که از فضا نیامدهایم. قبل کرونا، کارگر ساختمان بودم، روزمرد! لااقل نانی سرسفرهام میبردم، ملک که گران شد، برای ما بیکاریاش ماند. صاحب کارم نصفمان را بدون حقوق اخراج کرد.زنم، شلههایش تعریفی است، اما اینجا که روی دستم میماند، دست و دلش به پختن نمیرود. آن اوایل اسممان را نوشته بودند، دو بار ۵۰۰ هزار تومن دادند، حالا هم با همین یارانه و کمکها سر پا ماندهایم. از رباط کریم تا اینجا، خودش کلی خرج روی دستم میگذارد. مأمورها ولی هوایمان را دارند، وضع و روزت را که میبینند دیگر اجاره نمیگیرند.»
بساطیها میگویند، حالا سروکله تازه واردها بیشتر شده، جز آن قدیمیهای پایین میدان، بیشتر سرپاییها جدیدند. کرونا، خیلیها را به سمت دستفروشی هل داده، این را زنی ۴۱ ساله میگوید که یک زمانی برای خودش برو بیایی داشته. شوهرش را همان اوایل براثر کرونا از دست داده، نه شغل ثابتی داشته و نه پساندازی که زندگیشان را سرپا نگه دارد. خودش مانده و دو بچه و ماهی یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان اجاره و ۱۰ میلیون تومان پول دوا و درمانی که روی دستش مانده! تنها راه پیش رویش این بوده که دو کیسه مشکی زباله بزرگ بردارد و شال و کلاههایی را که مادرش میبافد بیاورد، اینجا...هر کدام را ۷۰ هزار تومان قیمت گذاشته! «هرکلافی برای خودم ۲۰-۳۰ هزار تومن تمام میشود.سودش شاید ۱۰ هزار تومن هم نباشد، اما به همین هم راضی ام. لااقل پول نان و برنجم که در میآید! وگرنه چه کسی دلش میخواهد توی این سرمای استخوان سوز ساعتها دنبال این مشتری و آن خریدار خواهش و التماس کند!»
زن کیسههایش را جلوی یک دکه میگذارد، مأمورها گیر بدهند، سریع با دخترش داخل یکی از این مغازهها پنهان میشود. میگوید پول اجاره دادن بساط ندارد، ترجیح میدهد، ۳ ساعت روی پا بایستد، اما از دخلی که خیلی وقتها چیزی هم تهش نمیماند، به جیب دیگری نرود. البته که حوصله بد اخلاقیهای قدیمترها را هم ندارد، اینکه هر روز بخواهد سر یک کاشی داد و بیداد راه بیندازد و بعد هم حرفهای ناجور بشنود و....
یک نفر روبهروی فروشگاه بزرگی که چند وقتی است، تعطیل شده روی موکتهای خاکی رنگ، یک در میان «پتو» چیده و معلوم نیست خودش کجا نشسته است. هوا که تاریک میشود، عابران بیتوجه از روی پتوها رد میشوند... تا اینکه بالاخره یک نفر صدایش بلند میشود.»هی کوری! نمیبینی!«مرد خودش را پشت ستون پنهان کرده، کلاه کاپشنش را روی سرش کشیده و یک گوشه چمباتمه زده، بساطیها میگویند نزدیکش نشو، اعصاب درست و حسابی ندارد. چند وقت است که ورشکسته شده و خودش به جای شاگردش بساط میکند. قبل از کرونا، یک مغازه درنواب داشته که جنسهای خارج از ردهاش را اینجا اجاره میداده، حالا مجبور شده، عذر شاگردش را بخواهد و جای او بساط کند. میگویند آنقدر تحقیر میکرده که دست روزگار بالاخره خودش را جای همان شاگرد بخت برگشته نشانده.» بالاتر از او در گوشه پیاده رو، زنی روی یک کارتن مربعی شکل، لباسهای زنانه چیده، ظاهرش آنقدرها موجه است که وقتی عینکش را روی صورتش بالا و پایین میبرد، یاد خانم مدیرهای جدی مدرسه میافتم! با تکان دادن سرش، اجازه نمیدهد حتی نزدیکش شوم... یکی از بساطیها که حواسش به ماست، با چشمانش اشاره میکند که بیخیالش شوم، بعد طوری که زن نشنود، میگوید: «تا حالا حتی یکبار هم صدایش را نشنیدهایم، مثل اینکه خودش شرکت داشته، ورشکست شده یا چه میدانم معلمی، مدیری، ناظمی، کسی بوده!»مرد میگوید دنبال کیس خوب میگردی بیا، مرا میبرد پیش«مهری»، زن آرامی که یک گوشه روی چند کاشی بزرگ بالاتر از مسجد بساط پهن کرده است.مهری از خیلی از بساطیهای آنجا، قدیمیتر است. ۳۲ سال پیش کارش راهمینجا از کنار مسجد شروع کرده است، به قول خودش آن وقتها کسی برای یک کاشی سرو دست نمیشکسته، خودش بوده و چند نفر از دوری و بری هایش! اما حالا رقابت آنقدرزیاد شده که زورت نرسد، حسابت با خداست. «مهری» اما خیالش هم نیست. اعتبارش آنقدرزیاد است که نه اجاره بساط میدهد و نه حتی کسی مزاحمش میشود، حالا از یک کاشی آن روزها به ۱۰ کاشی میدان هفت تیر رسیده است. شوهرش که فوت میکند، به جای «چه کنم چه کنم»، دمکش میدوزد و میفروشد. به قول خودش ۵ بچهاش را حالا آدم حسابی بار آورده، اما یک دستش از فشار کار فلج شده، از دست مشتریها کلافه است. به قول خودش مردم درمانده و عصبانیاند، مدام چانه میزنند، از آن طرف بساطیها هم حال و روز خوشی ندارند، مشتری که نمیخرد، دادشان بالا میرود. زن میگوید آن وقتها کسی که چارهای نداشت، میآمد سراغ شغل ما، حالا هم کسی که از هر جا مانده، مینشیند روی بساط، ولی آدمهایی که حالا بساط میکنند، خیلی فرق کردهاند با آن زمانها، سواد دارند، اهل درس و دانشگاهند. بعضی جوانترها شغلی ثابت ندارند، خرج دانشگاهشان از همین راه است.» زن میگوید: «مشتریهایش اگر قبلاً روزی ۵۰ نفر بوده، حالا کمتر از ۵ نفر شدهاند.»
«این را ببین، جنس ایرانی است. تبریز بافته میشد. ۲۰ سال سابقه داشتم. اما آنقدر هزینهها بالا رفت که مجبور شدم، مغازه را برج دو تحویل بدهم. از برج ۴ همین جا بسط پهن میکنم. کرایه خانه چارهای برایم نگذاشته. زنم ترکم کرد. دوستانم که امانی جنس میدادند حال و روزم را که دیدند تا چند ماه هوایم را داشتند، اما حالا همانها هم مشکل دارند، روزی خوب بفروشم برایم ۱۰۰[هزار تومان] میماند. شنیدهام قبل ترها که کرونا نبود، روزی یک میلیون تومان هم کاسب بودند. حالا، اما ساعت ۸ نشده باید دنبال اتوبوس و مترو بدویم...» این حرفهای سعید است. مردی که ازکاسبی به دستفروشی رسیده. دلش پر است. از وام ۲۰-۱۵ میلیونی، فقط آوازهاش را شنیده، می گوید چه کسی با این حال و روز ضامن من میشود! خداروشکر یارانه و چند میلیون هم کمکمان کردند، آنهم نبود نمیدانستم چه کنم!
ارسال دیدگاه