زندگینامه دانش‌آموز شهید محمدرضا رحیمی از زبان مادرش

اصفهان (پانا) - مادر دانش آموز شهید محمدرضا رحیمی در خصوص زندگی پسرش و به جبهه رفتن و نحوه شهید شدنش صحبت کرده است.

کد مطلب: ۱۴۳۳۹۱۰
لینک کوتاه کپی شد
زندگینامه دانش‌آموز شهید محمدرضا رحیمی از زبان مادرش

مادر شهید دانش آموز محمدرضا رحیمی در گفت‌وگو با پانا گفت: «محمدرضا دی ماه به دنیا آمد و در 14 سالگی عشق به جبهه پیدا کرد. رضا همیشه به مسجد الهادی اهواز می رفت و دوست داشت به جبهه اعزام شود.»

وی افزود: «پدرش همیشه به او می گفت پسر تو درس بخوان تابه جایی برسی، تو اگر به جبهه بروی چیزی جز دردسر برای رزمنده ها نیستی. رضا می گفت: نه!آب که می توانم دست رزمنده ها بدهم.»

مادر شهید ادامه داد: «وقتی به مدرسه می رفت دوستانش دوچرخه اش را برایمان می آوردند و می گفتند محمدرضا به جبهه رفت. همسرم می رفت و اجازه نمی داد، دو سه بار این کار را کرد. خلاصه پسر عموی شوهرم توانست شوهرم را راضی کند که محمدرضا به جبهه برود. آن سال پدرش به او گفت،باشه بابا اگه می خوای به جبهه بری، برو ما راضی هستیم. هرچی دلت می گه انجام بده محمدرضا گفت: نه بابا من می خوام امسال درسم را بخونم. کتابهاش رو گرفت تا اینکه دوباره وسط درس گفت من می خوام به جبهه برم. آقا گفت که جبهه ها رو خالی نگذارید من باید به جبهه برم.»

وی تصریح کرد: «دوباره درسش را نیمه کاره رها کرد و به جبهه رفت تا یک سال و نیم در جبهه بود چندبارمرخصی امد یکبارکه به مرخصی امده بود برادرش به دنیا امده بود،اورابغل کرد وگفت، مامان این امده من بروم اسم من را روی برادرم بگذارید یک صد تومنی نودرقنداق برادرش گذاشت وگفت: این را امام به ما داده برای یادگاری می گذارم وقول داد برای عروسی برادرم بیاید.»

مادر شهید دانش آموز ادامه داد: «بالاخره عروسی برادرم شد ولی محمدرضا نامه ای نوشت و فرستادکه عراق پاتک زده و اینجا از عروسی داییم واجب تر است. برای عروسی نیامد فردای عروسی همسرم برادرم را به خانه خودمان دعوت کرد و بعد از شام وقتی آنها را به خانه شان برد و به خانه آمد دیدم حاجی خیلی آشفته است و ناراحت. یک لحظه هم نمی نشست. نگران شدم. از حاجی پرسیدم برای رضا اتفاقی افتاده؟ گفت بهم خبر دادند رضا زخمی شده. صبح باهم می رویم بیمارستان تا ببینیم چه اتفاقی افتاده است. صبح شد رفتیم. رضا در سردخانه بود. تیر به پشت سرش خورده ود و شهید شده بود. امدادگرشان می گفت: نگاه به پنجره کرده بعد خنده های بلند یک دفعه دیدم تمام کرده است. گفت با خنده تمام کرد.»

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار