مولا جان، دلم تاب این همه انتظار را ندارد

سنندج(پانا) - میلادت که می‌رسد، جهان لبریز از نور می‌شود، دل‌ها بی‌اختیار نامت را زمزمه می‌کنند، و امید، در رگ‌های زمین جاری می‌شود. اما در میان این شوق، در میان این جشن، دلی هست که هنوز بی‌قرار است، چشمی که هنوز در انتظار بارانی شده، و دستی که هنوز برای آمدنت به آسمان بلند است.

کد مطلب: ۱۵۴۳۷۵۲
لینک کوتاه کپی شد
مولا جان، دلم تاب این همه انتظار را ندارد

چشم‌هایم را می‌بندم و تو را در خیالم می‌آورم. چقدر این تصویر، روشن و دور است. چقدر دلم می‌خواهد که این خیال، یک حقیقت شود، که این انتظار، به وصال برسد، که این زمین، دوباره تو را ببیند.

مولای من! سال‌هاست که آمدنت را می‌خوانیم، سال‌هاست که دل‌های خسته‌مان را در جاده‌های انتظار، به امید تو زنده نگه داشته‌ایم. اما این سال‌ها، این قرن‌ها، بی تو چقدر سخت گذشته است. بی تو، هر طلوع، بی‌رنگ است، هر شب، بی‌ستاره، هر امید، نیمه‌جان.

زمین زخمی است، زخمی از بی‌عدالتی، از فریادهایی که به هیچ پاسخی نمی‌رسند، از اشک‌هایی که در سکوت جاری می‌شوند. آسمان، بغضی سنگین بر دل دارد، ابرها سال‌هاست که بی‌دلیل می‌بارند، شاید که زمین، از دلتنگی تو چیزی نگوید.

مولای من! چرا نمی‌آیی؟ چرا این شب‌های تار را به سحر نمی‌رسانی؟ چرا هنوز باید در حسرت عدالتت بسوزیم، در عطش مهربانیت جان بدهیم، و با هر ناله، تنها یک چیز را نجوا کنیم: «بیا...» 

بیا، که این دنیا، بی تو چیزی کم دارد. بیا، که قلب‌ها، بدون تو نیمه‌تمام‌اند. بیا، که زمین، سال‌هاست که خودش را در آینه‌ی آسمان نمی‌شناسد، که انسانیت، در نبودت هر روز، چیزی از دست داده است.

امشب، شب میلاد توست، شبی که زمین، برای اولین بار نفسِ حضورت را حس کرد. اما مولا جان، این زمین، هنوز هم در حسرت تکرار آن لحظه مانده است. هنوز هم دل‌های ما، بی‌تاب آمدن توست. هنوز هم شب‌ها، با امید دیدنت صبح می‌شوند، و صبح‌ها، با آرزوی ظهورت آغاز.

مولا جان، دلم تاب این همه انتظار را ندارد.  بیا که این چشم‌ها دیگر رمقی برای گریستن ندارند. بیا که این دل‌ها، دیگر توان فراق ندارند. بیا که بی تو، این جهان چیزی کم دارد. بیا که بی تو، زندگی، تنها سایه‌ای از بودن است. 

اللهم عجل لولیک الفرج

نویسنده : دانش‌آموز: امیرمحمد باتمانی

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار