گفتوگو با احمد الخمیسی، نویسنده و مترجم شهیر مصری
نویسنده بدون جهانبینی سیاسی نداریم
تهران (پانا) - مدتی قبل کانون نویسندگان روس، «احمد الخمیسی» نویسنده و مترجم مصری را به عنوان عضو افتخاری خود برگزید. بدیهی است این رخداد به پاس سالها ترجمه آثار مختلف ادیبان روس بوده است.
به گزارش اعتماد، الخمیسی با ترجمههای خود، افقی نو از متن و نوشتار را، به روی مخاطب عربزبان گشود. دریچهای نو به جهان پررمز و راز نوشتار روسی، متون و نوشتاری از آثار ادبایی که در بسیاری زمانها چاپ و نشر آثارشان در جهان عرب با محدودیتها و ممنوعیتهایی روبهرو بود. با وی به گفتوگو نشستهایم؛ گفتوگو در باب آثارش و میراث برجای مانده از پدر شاعر و نویسندهاش عبدالرحمن الخمیسی، بر آثار او و نیز عضویت افتخاریاش در کانون نویسندگان روس و تاثیرات این امر بر تداوم کار نوشتاریاش.
کانون نویسندگان روس برای شما بزرگداشت برگزار کرد و شما به عضویت افتخاری آن درآمدید. این مساله را در نسبت با کلیت و کموکیف آثار ترجمه شده خود از زبان روسی چگونه ارزیابی میکنید؟
هر بزرگداشتی یک یادآوری مثبت است؛ چیزی شبیه آن آب خنکی که هنگام طی طریق، بر فرق سر آفتاب خورده عابری عطشزده میبارد. به این معنی من بسیار خرسندم از آن بزرگداشتی که کانون نویسندگان روس به پاس ترجمهها و نوشتههایم در مورد ادبیات و جریان روشنفکری روس، ترتیب دادهاند، به ویژه که آشکار میشود در این رابطه نیتی از جانب من در کار نبوده جز تعمق در همپیوندی و هموندی میان جهان و متنِ روسی و عربی و انسان این دو جهان. بیشک این نزدیکی پیوستاری است تاریخی و اصیل که از چندین چشمه و نهر در جوشش و جاری است. شاید بسیاری این را ندانند که اولین گروه از مصریان که به سرزمین روس فرستاده شدند، در سال ۱۸۸۳ و توسط محمدعلی پاشا بود. گروهی دانشجو که جهت یادگیری انکشاف و استخراج معادن به روس فرستاده شدند تا بتوانند بعد از بازگشت به استخراج معادن طلای «فازولی» سودان بپردازند. فکر میکنم بزرگداشت لحظهای است برای تمدید تنفس در میانه گذر پر حادثه ایام و کاروان شتابناک و هر دم در جریان حیات.
چرا جریان روشنفکری جهان عرب، هم در بحث ترجمه و هم حوزه نشر، مدتهاست به شدت به ادبیات روس گرایش یافته؟ خود شما چه شد که برای ترجمه سراغ آثاری از جهان روس رفتید که در گذشته چاپ و نشرشان ممنوع بود؟
فهم این چرخش جریان روشنفکری عربی به سمت جهان روشنفکری و ادبی روس زیاد سخت نیست. جهان ادبی و فکری روس، تنها منظومه و گستره فکری بزرگی است که درآمیختهای از جریان فکری آسیایی و اروپایی بوده و در همان حال نوعی گشودگی به نسبت پیرامون داشته. در نگاه به ادبیات و اندیشه روس به وضوح میتوان ابعادی از فکر و ایده شرقی را دید که با جهان زیست و تفکر ما بسی قرابت دارد. فرقی هم ندارد از آثار ادبی تا موسیقی. در مقابل، ادبیات روس هم از تفکر عربی تاثیر پذیرفته است. برای مثال پوشکین که لقب سلطان شعرای روس را یافته، چامهای مبسوط و مفصل به نام «تأسی از قرآن» دارد. تولستوی مولف اثر سترگ «جنگ و صلح» مجموعهای از فرمودهها و منویات پیامبر اسلام را به زبان روسی برگردانده و خود در اثری جداگانه به تشریح و تبیین آن پرداخته است. همچنین میتوان به اهتمام خود روسها به تفکر شرق باستان و اهتمام متقابل مجموعه تفکر اسلامی-عربی به تاریخ، ادبیات و جریان روشنفکری روس هم اشاره کرد؛ اما من ترجیح دادهام آثار ادبایی را ترجمه کنم که ممنوع بوده. میخواستم سویه دیگر ادبیات روس را هم بشناسیم. سویهای جدای از آن جنبه از ادبیات روس که حکومت وقت
به صورت تبلیغاتی ترجیح میداد، نمایشاش دهد و با برجستهسازی دورهها و فرازهایی خاص از آن، درصدد تعمیم آن به کلیت ادبیات روس بود. به شخصه ناراحت بودم وقتی آثار ادیبان بزرگی چون یوری کاراکوف را میخواندم اما میدانستم هنوز اثری از این نویسنده به عربی ترجمه نشده است؛ لذا با نهایت خرسندی و در کمال میل سراغ این ادبا رفتم.
به نظر شما آیا ما همچنان شاهد نگاه خودبزرگبینانه ادبای بزرگ جهانی به ادبیات و اندیشه عرب هستیم؟ چیزی شبیه همان نگاه خودبزرگبین و از بالایی که نویسنده و ادیب روس، چنگیز آیتماتوف در گفتوگو با شما از خود نشان داد؟ گفتوگو و دیداری که هیچگاه منتشر نشد.
بله، من دیدار و گفتوگوی مفصلی با آیتماتوف داشتم. من وقتی از آیتماتوف پرسیدم آیا او چیزی از ادبیات عرب خوانده، در جواب به من گفت: «هر وقت نویسندهای چون گابریل گارسیا مارکز داشتید، آن وقت ادبیات عرب نیز خواهیم خواند.» من متن گفتوگو را پاره کردم و دور انداختم. یکسال بعد از آن بود که نجیب محفوظ نوبل ادبیات را گرفت. داشتم از خوشحالی دیوانه میشدم. همانجا بود که تصمیم گرفتم مجموعه مقالات و نوشتهها و مطالبی را که به زبان روسی در مورد نجیب محفوظ نوشته شده، یکجا و بهصورت مجلدی تحت عنوان «نجیب محفوظ در آینه مستشرقین روس» منتشر کنم. بیتعارف میگویم، بخش اعظم انگیزهام در انتشار این اثر، جوابی به خودبزرگبینی بیجا و بدون توجیه آیتماتوف بود. بهطور کلی هنوز چنین صداها و نگاههایی را از جانب ادبای اروپایی میشود دید. شاید هم تا حدی حق داشته باشند، زیرا هنوز ترجمهای جدی از آثار عربی را دم دست ندارند که بخوانند و بشناسند. تمام داشتهها و دانستههایشان از ادبیات عرب، مربوط به همان دو کتاب اصلی، یعنی «قرآن مجید» و کتاب «هزار و یک شب» است که بحق تاثیر بسزایی هم بر اروپا و اندیشه اروپایی داشتهاند.
در سالهای اواخر دهه ۶۰ که شما دانشجو بودید، دانشجویان مصری در حمایت از کارگران شهر حلوان، بارها اعتراض کردند. یکبار شما در میانه آن تظاهرات دستگیر شدید. از آن تجارب اعتراضی سیاسی چه چیز در ذهن شما مانده؟ اصولا نسبت امر سیاسی و امر روشنفکری چگونه در ذهن و تجربه نویسنده تلاقی و تنافی مییابد؟
تجربه زندان تجربه جالبی است؛ درست تجربهای مثل سایر تجارب بشری، چونان تجربه عشق، تجربه ایستادن بر لبه مرگ و تولد دوباره. تجربه زندان تجربه ویژهای است. گاهی فکر میکنم که هر نویسنده و مولفی لاجرم با چنین تجربهای باید روبهرو شود. بیشک آن آدمی که از زندان بیرون میآید، همانی نخواهد بود که در چهار دیوار زندان، محبوس بوده. خلاصه بگویم که چیز دیگری خواهد بود یا شکستهتر و رنجورتر یا صریحتر و قاطعتر. در هر دو شرایط او چارچوب زندان را ترک کرده اما در اعماق ضمیرش تصویری از همان حصاری که دورش را گرفته، خواهد ماند. تصویری از بطالت عمرش که با قدم زدن دوار در چرخهای پرملال بین چهارسوی حصار، گذران بیهوده عمر را به نظاره نشسته. حبس و بند راهی است که به ناچار باید شیشه عمرت را با دستان خودت خرد و خاکشیر کنی، زیستی بیهوده به میانجی خویش، چیزی شبیه هدر رفتن قطرات شبنم بر گل و گیاه که آفتاب نزده، بخار و هدر میرود! تجربه زیستن در بند، آدمی را وامیدارد که در نوشتار، زندگی را نغمهای نو بسراید. تمام جنبههای تلاقی و تنافی امر سیاسی و امر روشنفکری در کار مولف و اثرش قابل ردگیری و مشاهدهاند، چون اصولا چنین جنبههایی
از کار نوشتار، جدا از هم نیستند. این مسائل به گونهای بنیادین درهم تنیدهاند. شما نمیتوانید نویسنده و مولفی را بیابید، فاقد جهانبینی سیاسی. چنین چیزی محال است. مساله این است که آن جهانبینی نتواند اثر را به خطابهای سیاسی تبدیل کرده یا تقلیل دهد و آن را از سویه و بیان هنرمندانه و زمینه نوشتاریاش، خالی کند. نجیب محفوظ یک جهانبینی سیاسی لیبرال داشت و تولستوی یک نظرگاه سیاسی که اشارات و ارجاعاتی دینی پسِپشت آن بود. هیچ نویسندهای را نمیتوان یافت جدای از باورها و منظرگاه سیاسی. حتی آنهایی هم که صریح داد و هوار مستقل بودن و غیرسیاسی بودن سر میدهند و خود را از نزاعهای سیاسی دور نگه میدارند، واجد یک جایگاه سیاسیاند.
شما در داستانهای کوتاه خود بسیار با مفهوم عواطف و احساسات به عنوان ضلع اصلی شکلدهنده حیات بشر ور میروید و غالبا از مواجهه با ابعاد بیرونی و کلان این فورانات درونی که همانا معادلات کلی و کلان سیاسی، اجتماعی و عینی هستند، سر باز میزنید. مثل داستان «ورد الجلید». دوست دارم نظرتان را در این باره بگویید.
اشاره درست و صحیحی است. به نظر من هنر بازنماییکننده و مختصات اصلی روح است. طرح و نقشی پر اشاره در مکاشفه روح. ما در علم پزشکی با ابزار اشعه میتوانیم وضعیت داخلی و مغز آدمی را رصد و آن را بر صفحهای مصور کنیم؛ اما با هیچ اشعه و ابزاری نمیتوان روح را مجسم کرد. اینجا یگانه اشعه و ابزار مکاشفه، همان نوشتار ادبی است، به همین خاطر است که معتقدم نوشتار در وهله اول به تصویر کشیدن روح است. البته بدیهی است که روح بشری، منتزع از مسائل اجتماعی و فارغ از فریاد و فغان رنجها و سکون و سکوتشان نیست؛ اما مهم آن است که در هنگامهای که ما روح را در تقابل با واقعیات مینهیم، پیروزی باید با نفس آدمی باشد؛ با پالایشهایش، با ناامیدیها و امیدهایش، با زمین خوردنها و سرپا شدنهایش. هر داستانی که به دور از احساسات و عواطف بشری باشد، تنها گزارشی از واقعیت عینی است، نه چیز دیگری؛ اما داستان تنها با داشتن ژستی انسانی و مشحون از احساس و عواطف، واقعیت صلب و سخت عینی را تبدیل به هنر و یک بیان و زبان هنری متعالی میکند.
شما در زمانهای که به «زمانه رمان» معروف شده، همچنان یکی از وفاداران به ژانر داستان کوتاه هستید. آیا داستان کوتاه را یک ژانر مهجور و فراموش شده نمیدانید؟
در حقیقت ترکیب «زمانه رمان» ترکیب عجیبی است! زیرا قبل از هر چیز نمیدانم متکی به کدام رویکرد و اصل است؟ آیا متکی به تخمین در بازار فروش است که مثلا فروش کتاب رمان بالاست؟ یا برمبنای آمار و تخمینهای دیگر؟ آیا یک واقعیت آماری قابل اتکا داریم که گواه دهد بله، ما در «زمانه رمان» هستیم؟ اگر بنا را بر فکتها و آمارهای بازار بگذاریم، فلافل پرمصرفترین غذای مصرفی است؛ اما معنایش این است که فلافل بهترین یا حتی موردپسندترین غذای مصرفی است. داستان کوتاه یک سده بعد از پیدایش ژانر رمان سربرآورد. اگر رمان آن خواستها را برآورده میکرد و کاستیها و نارساییها را که داستان کوتاه پر کرد با خود نداشت، آنگاه چیزی به نام داستان کوتاه، امکان ظهور و تبدیل شدن به یک ژانر را پیدا نمیکرد. ژانر داستان کوتاه آمده است که ماندگار شود و حتی عالیترین و والاترین سطوح بیان هنری و ادبی را نیز طی کند و در خود نهادینه سازد. چه بسیار داستانهای کوتاهی که ۱۰۰ سال است زندهاند. مثل داستانهای کوتاهی چون «مرگ کارمند» چخوف و «ارزانترین شب» یوسف ادریس؛ اما زمان و گذر ایام، صدها رمان را به خاک سپرده است.
اینکه شما پسر شاعر و نویسنده مصری، عبدالرحمن الخمیسی هستید، چه پیامدهایی در مسیر کار نوشتنتان میتواند داشته باشد؟ مردی که برای اولینبار ستارهای چون سعاد حسنی یا همان سیندرلای مصر را کشف و به هنر این کشور عرضه کرد. آیا این مساله بار مضاعفی را متوجه شما نمیکند؟
رابطه بین من و پدرم رابطه بین یک شخص شهیر و فرزندش نبود، بلکه نوعی ارتباط بسیار ویژه و متفاوت بود. پدرم یک شخصیت ویژه و نادر بود؛ چیزی شبیه صندوق تردستی که هر دم عنصری بدیع، امیدبخش و شادیآفرین از آن درمیآمد. ما بیشتر شبیه دو دوست و رفیق بودیم و گاهی هم شبیه همآموز و دو همکلاسی. من بیشتر اما زیر سایه او و نام او که پدرم بود، شناخته میشدم. حضور او هیچگاه نزد من بار مضاعفی نبود، البته غیر از دوران تحصیلم در دبستان. در آن سالها اگر تکالیف و نمراتم خوب بود، بچهها به صراحت میگفتند اینها را پدرت نوشته. غیر از دوران دبستان، نام و نشان پدر هیچگاه بر دوشم سنگینی نکرده است. من آنچه از پدرم به یاد دارم، مردی است با روحیه و قلبی بزرگ و نیز خوشبینی و امیدواری که پای در میدان آزمونها و مصافهای بزرگ و عجیب میگذاشت. به خاطر دارم یکبار وقتی بچه بودم با مادرم به ملاقات پدرم که سال ۱۹۵۳ زندانی شده بود، رفتیم. من و مادرم در اتاق مامور اداره زندان منتظر پدرم نشسته بودیم که یکدفعه پدرم با یک پلیس و دستبندی که به دست هر دوی آنها بود، آمد. وقتی به من -که آن زمان ۷ ساله بودم و به دستبند زل زده بودم- نگاه کرد،
دستش را تکان داد و به سمت بالا برد و با خنده گفت: «پسرم، میبینی من این مرد و چطور دستگیر کردم؟ این دستبند هم برای اینه که از دستم فرار نکنه.» پدرم به صورت آن پلیس زبانبسته نگاهی کرد و با نگاهش به او فهماند که حرفش را تایید کند. پلیس بیچاره هم قاطيِ سرفههای ساختگیاش کرد، طوری که مامور زندان متوجه نشود، آهسته گفت: «خیلی وقته پدرت منو دستگیر کرده.» در همین حین پدرم رو به من لبخندی زد و با نگاهی خواست مطمئن شود که من حرفش را باور کردم. من هم رو به پدرم لبخندی زدم و مطمئنش کردم که حرفش را باور کردهام. بعدها اولین تجربه نگارش داستانم حول این تجربه بود. داستانی با نام «دو لبخند».
منبع: الشرق الاوسط ۷ نیسان ۲۰۲۱
ارسال دیدگاه