درد زایمان وسط معرکه جنگ!
تهران (پانا) - «در آن موقع باردار بودم، اما، چون قدم بلند بود، به چشم نمیآمد. گفتم عبدالله هر کجا بروی میآیم؛ من از تنهایی متنفرم. سپیدهدم کوههای ساوان در روستاهای اطراف را طی کردیم، نزدیک تاریک شدن هوا برای در امان ماندن، همه مشغول کندن سنگر شدند، من هم در این کار با آنها شریک شدم و بعد اقدام به جمعآوری سنگ برای دور سنگر کردیم.»
به گزارش جوان، خاطرهای از همسر شهید عبدالله فرجی را منتشر کرده است که در ادامه میخوانید: «یک شب در خانه ما جلسه بود. همه همکاران عبدالله در آن جلسه شرکت داشتند. بعد از خوردن شام و چای تصمیم گرفتند که صبح زود قبل از سپیدهدم، برای عملیاتی از کوخان خارج شوند. تقریباً نزدیکیهای سپیدهدم بود که صدای جا انداختن خشابها در سلاحها فضای خانه را پر کرد. گاهی وقتها هم نجواهایی بین رزمندگان به گوش میرسید. خیلی میترسیدم. عبدالله متوجه نگرانی من شد. کنارم آمد و گفت رابعه نترس، اما، چون دید نمیتوانم به ترسم غلبه کنم، برای اولینبار به من گفت رابعه با من میآیی؟ با شنیدن این جمله فوراً از جایم بلند شدم و گفتم بله میآیم.
در آن موقع باردار بودم، اما، چون قدم بلند بود، به چشم نمیآمد. گفتم عبدالله هر کجا بروی میآیم؛ من از تنهایی متنفرم. سپیدهدم کوههای ساوان در روستاهای اطراف را طی کردیم، نزدیک تاریک شدن هوا برای در امان ماندن، همه مشغول کندن سنگر شدند، من هم در این کار با آنها شریک شدم و بعد اقدام به جمعآوری سنگ برای دور سنگر کردیم.
شب همگی پیاده به حرکت درآمدیم. چند نفر از رزمندگان سوار بر اسب برای شناسایی مسیر زودتر از همه حرکت کردند. دشمن به خوبی میدانست که در آن منطقه رزمندهها حضور دارند.
بعد از آنکه کندن سنگرها تمام شد، من مشغول دادن آب و توزیع نان خشک بین رزمندگان شدم. از این کار بسیار راضی بودم، چون فکر میکردم با این کار میتوانم خدمتی به رزمندهها کنم.
در همان حین درد شدیدی تمام وجودم را فراگرفت. عبدالله وقتی من را در آن حالت دید، گفت رابعه چیزی شده؟ گفتم عبدالله زایمان نزدیک است! اما عبدالله باور نمیکرد، بعد پیش فرمانده گردان رفت و به او وضعیت من را گفت. ایشان هم ابتدا باور نمیکردند. اما بعد گفتند عبدالله، به راستی همسرت یک شیرزن است.
در همان لحظات صدای رگبار مسلسل در دل کوهها پیچید و بعد صدای تکبیر رزمندهها به گوش رسید.
عبدالله گفت نترس به صبح چیزی نمانده و خیلی زود این تیراندازیها تمام میشود، تو باید اینجا در سنگر بمانی تا ما کمی پیشروی کنیم. بعد خودم برمیگردم کنارت؛ نگران نباش.
به آسمان نگاه کردم، احساس میکردم صدا از آسمان به زمین میآید. صدای رگبارها و روشنایی گلولههای دشمنان به وضوح دیده و شنیده میشد.
سرما و ترس با هم تن من را آزار میداد، به خودم جرئت دادم و از عبدالله خواستم اسلحهای را به من بدهد تا بتوانم از خودم دفاع کنم. او هم بدون تأمل اسلحهای به من داد، البته همسرم قبلاً به من آموزش باز و بستهکردن اسلحه و تیراندازی را داده بود و من کاملاً به آن وارد بودم. عبدالله مردد بود برود یا نرود.
وقتی او را مضطرب دیدم، گفتم عبدالله تو برو، من مواظب خودم و بچه هستم. جلو آمد و گفت مراقب خودتان باشید، بعد در دل سیاهی شب ناپدید شد.
شب از نیمه گذشته بود که صدای پای چندین نفر از افراد دشمن را شنیدم. همگی سوار بر اسب بودند.
آنها در سیاهی شب، نزدیک جایی که من بودم، ایستادند. سکوت، سیاهی شب و سوز سرما، حکمفرما بود؛ حقیقتاً از ترس و سرما، درد زایمان را از یاد برده بودم.
صدای نفسهای اسب ضدانقلاب، به وضوح به گوشم میرسید. نفسم را در سینه حبس کرده بودم، اطراف را نگاه کردم. با خودم میگفتم کاش عبدالله بیاید، اما باز میگفتم نه خدایا نیاید! اگر بیاید با دشمن روبهرو میشود و به شهادت میرسد و من و بچهام تنها میمانیم. کمکم سایهها در تاریکی شب به حرکت درآمدند، از ترس آنقدر به آن سنگها تکیه دادم و فشار آوردم تا شاید با این کار بتوانم خودم را از دید آنها پنهان کنم. از دور در دل تاریکی شب صدای اللهاکبر و تیراندازی به گوش میرسید، اما، چون در دره انعکاس پیدا میکرد، جهت صداها مشخص نبود.
صدای رگبار مسلسلها در هم میپیچید و روشنایی رگبارهای دوست و دشمن، سیاهی شب را در هم میشکافت.
تاب و تحمل ترس و وحشت را نداشتم، با تمام وجود چشمم را بستم و فریاد زدم اللهاکبر. دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم.
وقتی چشمانم را باز کردم عبدالله را کنار خودم دیدم، در آن لحظه آنقدر از دیدن شوهرم خوشحال شدم که نمیدانم چگونه توصیف کنم. عبدالله وقتی دید که من به هوش آمدهام، بر پیشانیام بوسه زد و گفت مرحبا بر زن شجاعم. من به وجود شیرزنی، چون تو افتخار میکنم.»
ارسال دیدگاه