وضع کار و زندگی در حوالی ورامین؛
سرها در گریبان است
تهران (پانا) - «تو را به فاطمه زهرا(س) چیزی را که با چشمهات میبینی بنویس، تو را به فاطمه زهرا بنویس چرا من با ۷۰ سال سن باید آشغال جمع کنم؟ چرا؟ چرا؟ برای چی؟ مگر من انسان نیستم؟» موهای بلند سفیدش را پشت گوش میاندازد و زل میزند به چشمهایم. تماشای خشم و ناراحتی در بند بند تن نحیفش پشتم را میلرزاند. بچههای محله «چوب بری» ورامین به اسم کوچک صدایش میکنند و با شوخی میگویند «آقا رضا فوق لیسانس دارد» اینجا با هر کس حرف میزنی پر از آرزوهای ورم کرده است.
به گزارش ایران، حسن آقا تقریباً ۵۰ ساله است و موهای کم پشت جوگندمیاش نامرتب. او تعریف میکند وقتی نوجوان بود همراه پدرش از اردبیل به ورامین آمدند تا کاروکاسبی راه بیندازند. مثل خیلی از ساکنین ورامین و قرچک که از شهرهای مختلف کشور به این شهرها پناه آوردهاند.
میگوید همین سال پیش بعد از ۳۰ سال در مغازهاش را بست. حسن دائم جلوی کاپشن نخ کش شده قدیمی را بههم میرساند تا سرما کمتر در تنش نفوذ کند: «کار من روکش صندلی ماشین بود ولی دیگر مجبور شدیم در مغازه را ببندیم و برای درآوردن یک لقمه نان حلال سر پیری بیاییم گوشه خیابان بایستیم. مستأجری و زن و بچه شوخی سرش نمیشود.»
او حالا زیر پل هوایی گوشه پیاده رو نایلون پهن میکند و روسری میفروشد. آنطور که حسن میگوید بعد از بالا رفتن قیمت نخ و پارچه آنقدر مشتری از دست داد که دیگر به خوردن از جیب افتاده بود: «زنم خانه لیف میبافد و همین جا کنار بساط میگذارم.» کار گوشه خیابان برای او که همه محل میشناسندش راحت نیست اما راه دیگری هم ندارد: «یا باید از این و آن پول میگرفتم یا خودم را جمع و جور میکردم ولی خیلی برایم سخت است. به پسرم میگویم بیا اینجا بایست کمک دستم، میگوید همکلاسیهایم رد میشوند میبینند، سختم است.»
خیابان محمدآباد قرچک پر از دستفروشهایی است مغازهدارانی که از فرط بیمشتری بودن گوشهای ایستادهاند به حرف زدن. روی پله پاساژ چند پسر جوان مشغول حرف زدن هستند. هنوز اولین سؤال را نپرسیده شروع میکنند به حرف زدن و شوخیهای تلخی که سخت میشود به آنها خندید.
فرشید که ۲۸ سال دارد و نگهبان یکی از شرکتهای نیمهجان قرچک است، میگوید: «الان آنقدر وضع ما خوب است که میتوانی بنویسی داریم کیف میکنیم و همه چیز عالی است.» کاپشن قرمز نازک به تن دارد و با حوصلهتر از بقیه به نظر میرسد: «فقط قول بده هرچیزی را که میگوییم بدون سانسور بنویسی.» محمود با دندانهای روی هم افتاده و صورتی که به زردی میزند دوست فرشید است و دستفروش کیف زنانه؛ میپرسد: «اصلاً حرف بزنیم که چه بشود؟»
مردی میانسال با پیراهن بافتنی که چند جایش از فرط پوشیدن وارفته از داخل پاساژ خلوت بیرون میآید و عصبانی میگوید: «از کجای زندگیام بگویم که کسی نداند و خبر نداشته باشد؟ همه مثل همیم. مسئولی که از پشت شیشه دودی ماشین به مردم نگاه میکند و حتی قیمت نان و مرغ را نمیداند فکر کردهای برایش مهم است ما چطور زندگی میکنیم؟»
فرشید به شوخی میگوید: «اینها را چاپ کنی روزنامه را پلمب میکنندها از من گفتن! بهتر است نه ما را زجرکش کنی نه خودت را خسته. چند زن مشغول حرف زدن با هم جلوی در خانهای با در زنگ زده آهنی هستند و آب از زیر در با فشار بیرون میزند. بهنظر لوله آب خانه ترکیده.
تا سلام میکنم و دلیل فشار آب را میپرسم زن من را با مأمور آب اشتباه میگیرد و شروع به حرف زدن با لهجه کردی میکند:«صد بار به شوهرم گفتم این لولهها قدیمی شده باید عوض کنیم ولی صاحبخانه زیر بار نمیرفت. هر روز یک جای خانه میترکد...» حرفش را قطع میکنم و خودم را معرفی میکنم. انگار خیالش راحت شده باشد رو به زن همسایه میکند و از گرفتاری زندگی در خانه قدیمی میگوید.
یک دختر و پسر کوچک در حیاط مشغول آب بازی هستند و زن بیتوجه به سرمای هوا و آب بازی بچهها میگوید: «۵ سال پیش از قروه کردستان آمدیم اینجا خودمان را آواره کردیم. همسرم کارگر روزمزد است و بنایی میکند از صبح میرود تا غروب به امید اینکه یکی به او کار بدهد. من هم گرفتار این دوتا بچه هستم.» آنطور که میگوید ۴ فرزند دارد که دوتای آنها مدرسه هستند: «شما این خانه را نگاه کن برای همین خرابه داریم ماهی ۲۰۰ هزار تومان کرایه میدهیم. اینجا بیشتر مردم کارگر هستند در هر خانه را بزنی همینجوری پر از بچه است» زن همسایه هم از دردلش باز میشود و از روزهای سخت گرانی میگوید.
در کوچههای خلوت قدم میزنم که خانههای توسری خورده با عقب نشینی یا قدیمی ساز آن را را تنگ و گشاد کردهاند. رحیم با ریش سفید و صورتی پر چروک تقریباً ۶۰ ساله بنظر میرسد. خانهاش در کوچه باریکی کنار خیابان اصلی است با کلاه پشمی که تا ابروها پایین کشیده پشتش را به من میکند و زیر لب چیزهایی مثل شعر زمستان اخوان ثالث را زمزمه میکند: «همه باهم قهرند، هیچکس جواب سلام هیچ کس را نمیدهد، حال همه خراب است...» میزنم روی دوشش میگویم من که دوربین ندارم، برگرد: «با تو قهرم، مردم واقعاً در حد صفر زندگی میکنند.
من ۵ تا بچه قد و نیم قد دارم که محض رضای خدا یکی از آنها شغل درست حسابی ندارد. یا کارگر روزمزد هستند یا شاگرد مغازه. چه میخواهی بشنوی؟ با این سن و سالم هنوز کار میکنم ولی باز بخرج نمیرسم.»
دور میدان امام خمینی ورامین چند ماشین و سرباز نیروی انتظامی و پلیس ایستادهاند و ساعت از ۲ ظهر گذشته است. مغازهها یکی در میان تعطیل است تا ساعت ۴ بعدازظهر. به کوچههای خیابان طالقانی پناه میبرم و مراد اولین مردی است که میبینم. چمباتمه زده روی سکوی سیمانی جلوی آپارتمان قدیمی که در آن زندگی میکند و مشغول پک زدن به سیگار است.
مراد تعریف میکند که ۵ سال پیش در بازار تهران تولیدی پوشاک داشت و شریکش سرش کلاه گذاشت و او ماند و چکهایی که کشیده بود:«زندگیام خوب بود، خانهام توی محله پیروزی بود یه آپارتمان ۸۰ متری داشتم و یک ۴۰۵ مشکی هم زیر پایم بود. حالا میای بالا خانهام را ببینی؟ ۴۰ متر است، همه چیزم را باختم. تازه نامزد کرده بودم که بعد ورشکستگی گذاشت رفت. دیگر مجبور شدم هرچه دارم جمع کنم بیایم ورامین الان تو یک زیرزمین چرخ خیاطی گذاشتهام و خیاطی میکنم. اینجا خوبیاش این است که اجارهها پایین است میشود زندگی را پیش برد. خیلیها از تهران آمدند ورامین برای همین چیزهایش اینجا لااقل میشود زنده ماند.»
ورامین برای رانده شدگان از تهران مثل پناهگاهی کم خرج است. جایی که هنوز میشود در آن «زنده ماند».
به میدان رازی ورامین میروم. مجسمهای طلایی بزرگ دور میدان بیتفاوت مشغول نگاه کردن به دوردست است. محله چوببری از آنجاهایی است که از خیلیها شنیدهام اوضاع مالی مردمش خیلی ضعیف است. در کوچه پسکوچهها قیافهها درهم است و نگاه مردم از جلوی پایشان بالاتر نمیآید.
افغانهای زیادی در کوچهها میبینم. خانههای اینجا هم فرقی با کوچههای خیابان طالقانی یا قرچک ندارد. تنگ هم؛ یکی در میان حیاط دار و قدیمی یا آپارتمانهای متراژ پایین. چند پسر جوان روبهروی سوپری در کوچهای پر از خانههای آجری و رنگ و رو رفته ایستادهاند و آنطور که میگویند همه اهل همین محلند. بهروز که صاحب سوپری است با شلوار ورزشی گشاد و بلوز کاموایی همینطور که حرف میزند چهارچشمی حواسش به مغازه است.
او تعریف میکند که با ۲۵ سال سن سه بار نمایندگی اجناس مختلف را گرفته و ورشکست شده و حالا اصلاً نمیداند چقدر درآمد دارد: «به خدا من روزی ۱۲ ساعت توی مغازه هستم اگر هرجای دنیا بودم و این همه کار میکردم، بارم را بسته بودم.»
یکی از رفقایش که لاغر است و رنگ و روی زردی دارد با خنده میگوید: «بابا اینجا جوانهای ۱۷، ۱۸ ساله همه هروئین و شیشه میفروشند...» بهروز دنبال حرفش را میگیرد: «بعد آنها به ما میخندند که مغازهداری برای چی؟ بیا مواد بفروش بهترین درآمد را دارد. آدم دردش نمیگیرد؟» علیرضا با صدای سوت بهروز به سمت ما میآید. او از همه شوخ و شنگتر است: «همه داریم وقتمان را تلف میکنیم. کسی که خواب است بیدار میشود ولی کسی که خودش را به خواب زده نه. دنبال چه میگردی؟ مردم از نداری شخصیتشان را گذاشتهاند کنار. هیچکس به هیچکس رحم نمیکند.»
روی دیوار دراز و آجری که جوی آب کثیف و خزه بستهای از زیرش میگذرد پر از دست نوشتههای خرچنگ قورباغه شبیه گرافیتی است. یکی دق دلش را از محمود روی دیوار نوشته و دیگری از عشقش به ثریا نوشته انگار مردم جایی جز دیوار برای حرف زدن ندارند. همینطور مشغول خواندن هستم که به دو مرد میانسال میرسم که پامرغی کنار جوب نشستهاند و با دیدن من مشکوک و سریع بلند میشوند و سلام علیک میکنند.
به سراغشان میروم و مینشینم روی لبه جوب هر دو راننده تاکسی هستند و همسایه دیوار به دیوار هم؛ آمدهاند چرت بعدازظهرشان را بزنند و برگردند به خیابان. علی که تقریباً ۴۰ ساله است به قول خودش اصالتاً تهرانی است و از بد روزگار راهش به ورامین خورده:«مسئول خرید یک شرکت بودم که ورشکست شد و خیلیها را اخراج کردند. هر جا گشتم کاری پیدا نکردم و راهی ورامین شدم اولش زن و بچه خیلی عصبانی بودند خدایی هم حق داشتند اما من هر جا در تهران رفتم کاری پیدا نکردم.
دیگر کم کم در رانندگی جا افتادم حداقل آقا بالاسر ندارم.» مصطفی هم تقریباً ۵۰ ساله است و فقط دوست دارد از گرانیهایی که بعد از بالا رفتن بنزین اتفاق خواهد افتاد حرف بزند. مثل یک کارشناس جا افتاده: «آقا مگر میشود بنزین بالا برود و گرانی نشود؟ دودوتا چهارتاست. اصلاً هیچ اتفاقی نیفتد هم کرایه حمل و نقل که بالا میرود.» بحث روز هر جمعی که این روزها دیدهام عواقب گرانی بنزین بود و تنگدستتر شدن مردم.
ارسال دیدگاه