مسیر دربستی تا آخرین ایستگاه زندگی
تهران (پانا) - امروز راوی سکانسی از همسفر مردگان شهر هستیم که به گفته خودشان جامعه هیچ ارزشی برای آنها قائل نیست.
بهگزارش فارس، با صدای راننده تاکسی سرم را بالا برده و به خودرویی که آن را «نعشکش» خطاب میکند، نگاه میکنم؛ نوع ادبیات و نگاه راننده تاکسی به این شغل مناسب نیست؛ انگار یادش رفته که شاید روزی همه ما، مسافر خودرو جلویی خواهیم بود.
هیچوقت میت روی زمین نمیماند
یاد ضربالمثل قدیمی میافتم که میگوید: «هیچوقت میت روی زمین نمیماند» و سپس ناخودآگاه سرم را چرخانده به راننده آمبولانس حمل متوفی نگاه میکنم که راننده تاکسی در تلاش برای سبقت گرفتن از اوست.
مسافران ایستگاه ِ آخر ِ زندگی
میتوانستم، رقص غم را در چشمهای راننده آمبولانس ببینم؛ گویی غرق در آرزوهای مسافرش بود؛ مسافری که راهی ایستگاه ِ آخر ِ زندگی است و این آخرین مسیری است که در این دنیا طی میکند.
رانندگان «مسیر ِ مرگ»
حرفهای راننده تاکسی همانند پُتکی بر فرق سرم فرود آمد و تلنگری شد برایم که چرا تا به امروز به سراغ رانندگان آمبولانسهای حمل متوفی که در میان مردم به «نعشکشها» یا «مُردهبرها» معروفاند، نرفتهام؟ این شد که با هماهنگی، به سراغشان رفتم تا پای صحبتهای کسانی بنشینم که به رانندگان «مسیر ِ مرگ» نیز معروفاند.
فرقی بین جنازه ثروتمند و فقیر ندیدهام
درب آمبولانس را باز میکنم و سر و گوشی داخلش میکشم؛ به راننده ماشین میگویم: «اگر این آمبولانس زبان باز کند، حتما حرفهای زیادی برای گفتن دارد، مثلاً دوست دارم تا از فرق جنازه ثروتمند و فقیر برایم تعریف کند».
«من که چندین سال است در این کار هستم فرقی بین جنازه ثروتمند و فقیر ندیدهام و فقط فرقشان در ملافهای است که روی جنازه میکشند؛ برخیها ترمه و طلاکوب و برخیها متقال». اینها را راننده آمبولانس حمل متوفی میگوید.
نامش محمد است. میگوید ۴۰ سال دارد و حدود پنج سالی میشود که در این حرفه مشغول است. باسواد و تحصیل کرده است. در این پنج سال، خودش که با کارش کنار آمده ولی اطرافیان و خانوادهاش نظر دیگری نسبت به شغلش دارند.
از خانواده آنها که بگذریم، حتی مردم هم ارتباط خوبی با رانندگان آمبولانسهای حمل جنازه برقرار نکردهاند، این را میتوان از لابه لای صحبتهای او فهمید.
خودتان قضاوت کنید
آقا محمد، دستی به آمبولانساش میکشد و از من میخواهد تا بو بکشم. او میگوید: «خواستم آمبولانس را بو کرده و خودتان قضاوت کنید که آیا بوی بدی میدهد؟ آیا ما نجس هستیم؟ آیا خون و عفونتی روی صندلی میبینید؟»
محمد اضافه میکند: «بهقدری دلمان پُر است که کسی را نداشتیم تا به حرفهایمان گوش کند و وقتی که شنیدم خبرنگاری برای شنیدن حرفهایمان میآید، تعجب کردم».
او با بغضی که در گلو دارد، ادامه میدهد: «از چه بگویم؟ از کجای دردهایمان بگویم؟ از اینکه وقتی بنزین میزنیم با کراهت از گوشه پول میگیرند و یا با دستمال جایگاه سوخت را پاک میکنند؛ یا میخواهید از برخی سوپرمارکتهایی بگویم که تا آمبولانس ما را میبینند، اجازه خرید از مغازهشان را نمیدهند!».
همسر و فرزندم خجالت میکشند از کار من بگویند!
عکس فرزندش را نشانم میدهد و میگوید: «فرزندم تا به حال نتوانسته در مدرسه بگوید که پدرش چه کاره است! البته همسرم نیز خجالت میکشد تا از کار من بگوید و حتی الان در شُرف طلاقیم، چراکه از من میخواهد تا کارم را عوض کنم ولی آخر مگر کار هم هست که برویم؟ قبلاً کار دیگری داشتم ولی به خدا سرمایه میخواهد که من ندارم و حتی به کارخانجات برای کار رفتهام ولی بعد از ۷، ۸ ماه حقوقمان را پرداخت میکنند».
از او در مورد برخورد خانواده متوفیان میپرسم، که میگوید: «وقتی قرار است تا جنازهای را به یک روستا و شهرستان دیگری ببریم، فقط خُدا خُدا میکنیم تا سلامت برگردیم، چراکه جلوی روستا ایستاده و سنگ به طرف آمبولانس پرتاب میکنند و حتی روی ما قمه کشیده و فکر میکنند که ما عزیز آنها را کشتهایم».
بهگفته خودش، ۲۳ نفر با سنین و تحصیلات مختلف در تبریز بهصورت اکیپ هفت نفره و ماهانه در بیمارستان امام رضا (ع)، وادی رحمت و پزشکی قانونی مشغول به این کار هستند.
مردهها که ترس ندارند از زندهها بیشتر میترسم!
ساعت ۱۱ ظهر شده و قرار است تا جنازهای را برای غُسل و تدفین به وادی رحمت ببرد؛ من نیز بالاخره با خواهش و تمنا موفق شدم او را همراهی کنم؛ در راه از او میپرسم که شده از جنازهای بترسید؟ لبخندی را چاشنی سخناش میکند و میگوید: من از زندهها بیشتر از مردهها میترسم! مردهها کاری به من ندارند!
به عقب ماشین اشاره میکند و میگوید: یادمان نرود اگر روزی لکسوس سوار و یا پراید سوار هم که باشیم در نهایت سوار این خودرو خواهیم شد!
سرانجامی مشابه در انتظار ما
بالاخره جنازه را تا دم سردخانه وادی رحمت رساندیم؛ با اینکه نیم ساعتی پشت سرم جنازهای که آرام و فارغ زِ غوغای جهان به خواب ابدی فرو رفته، قرار داشت و میدانستم بیآزار است، اما فضای داخل آمبولانس برایم بهقدری سنگین و رُعبآور بود که سرانجامی مشابه آن چه دیدم را برای خودم حس میکردم!
ظاهراً حساب و کتاب آقا محمد با خانواده متوفی جور در نمیآید؛ آنها سر ۵ هزارتومان سر دعوا دارند ولی در نهایت همه چیز ختم بهخیر میشود.
دقایقی در خانه سرد مردگان
از راننده آمبولانس میخواهم تا اجازه دهد، سری به سردخانه (Morg) بزنم. در بیمارستانها بیشتر به کد دو صفر معروف است.
وقتی وارد سردخانه که میشوی، سردیاش تمام جسمت را فرا میگیرد؛ کِشوهای یخچال شکلی را میبینی که داخلشان جنازههایی خوابیدهاند، بوی نامطبوع یخزده همه جا را فرا گرفته و چراغی کمسو روشن است؛ اینجا ایستگاه آخر زندگی و خانه سرد مردگان است، پولدار و بیپول فرقی نمیکند، اینجا پایان خط زندگی است! بوی مرگ را اینجا میتوانی حس کنی!
کار کردن با مردهها خیلی راحتتر از زندههاست!
جنازه را داخل یکی از کشوهای یخچالی میگذارند، مسوول سردخانه یک جوان است که میگوید: «خانم خبرنگار بیا بیرون، در ِ سردخانه را باید بندم».
از او میپرسم آیا از شغلتان راضی هستید؟ مشکلی با آن ندارید؟ که پاسخ میدهد: «کار کردن با مردهها خیلی راحتتر از زندههاست، اینها بیآزار هستند، گاهی وقتها حتی با آنها درد و دل میکنم».
بهگفته مسوول سردخانه، در حالحاضر ۲۰ جنازه در داخل کشوها قرار دارند که یکی از آنها کودک پنج ساله و دیگری دختر ۲۷ ساله است.
مسوول و کارمند سردخانه به همراه رانندگان آمبولانس در همان محیط استراحت کرده و ناهار میخوردند.
فرزندان از جنازه پدر و مادرشان میترسند!
از سردخانه خارج میشویم و دوباره به کنار آمبولانس بر میگردیم. راننده آمبولانس صحبتهایش را این چنین ادامه میدهد: الان دیگر اجازه نمیدهند تا به جنازه دست بزنیم و یا حتی داخل خانهها برویم ولی موارد زیادی پیش آمده که یا نتوانستند جنازه را داخل کاور کنند و یا بچههای متوفی ترسیدهاند تا به جنازه پدر و مادر خود دست بزنند.
البته در روزگاری که بعضی از مردمانش عصا از کور میدزدند، زیاد عجیب هم نیست، فرزندانی پیدا شوند که از جنازه پدر و مادرشان بترسند! حال که آنها از دنیا رفتهاند ترسناک شدهاند!
تهمت دزدی هم به ما زدهاند!
او درباره تهمتهایی که در این کار به رانندگان آمبولانس زده میشود هم اشاره کرده و میگوید: قبلا از ما میخواستند تا به داخل خانه رفته و کمک کنیم و حتی الان هم با لحن بدی میخواهند تا جنازه را داخل کاور بگذاریم ولی الان قدغن است، چراکه مواردی بود که وقتی داخل خانهای رفتیم بلافاصله یکی از خانوادههای متوفی جیغ و داد کرده که طلاهایش گم شده و احتمالا راننده نعشکش آنها را دزدیده است!
هیچ ارزشی در جامعه نداریم
بغض سنگینی راه گلویش را بسته است، میگوید: به خدا هیچ ارزشی در جامعه نداریم و بارها کتک خوردهایم و تهدید شدهایم ولی وقتی به جایی مراجعه میکنیم فقط به ما میگویند که این وظیفه شماست.
آقا محمد از خطرات حمل جنازه در سختترین و صعبالعبورترین جادهها هم تعریف میکند، حمل جنازه در بین استانها خیلی سخت است و حتی گاها در بین برف و لغزندگی جادهها گیر کردهایم.
هیچ سازمان و اُرگانی مسوولیت ما را بر عهده نمیگیرد!
وقتی از او میپرسم، کارتان این همه سختی و فشار روحی دارد لااقل پول و حقوق و مزایای خوبی هم دارید؟ کمی سکوت میکند و میگوید: حقوق و مزایا؟ ما بیمه خود را شخصاً پرداخت میکنیم و هیچ سازمان و اُرگانی مسوولیت ما را بر عهده نمیگیرد و با اینکه جزو پرسنل شهرداری هستیم ولی تا الان بیمه نشدهایم و وقتی گلایه میکنیم به ما میگویند که اگر خوشتان نمیآید، میتوانید رفع زحمت کنید.
دریافت حقوقی کمتر از قانون کار
آنگونه که این راننده آمبولانس تعریف میکند، ۲۰ درصد درآمد ماهانهاشان به سازمان اختصاص مییابد همچنین هر ماه بیش از ۴۰۰ هزار تومان نیز بابت بیمه پرداخت میکنند؛ یعنی سرجمع حقوق ماهیانه آنها کمتر از قانون کار است!
بیماربرهای بیمارنبر
البته آقا محمد از برخی تخلفات نیز پرده بر میدارد: در حالحاضر برخی از آمبولانسهای بیماربر اقدام به حمل جنازه هم میکنند که این یک تخلف است و باید جلوی آنها گرفته شود.
حرفهای او که به اینجا میرسد، یاد خبری میافتم که اخیراً منتشر شد، آمبولانسهایی در تهران سلبریتی یا همان افراد سرشناس و مشهور و حتی معلمان خصوصی کنکور را جا به جا میکردند تا در ترافیک نمانند!
عهد بستیم برای حمل جنازه کودک پولی دریافت نکنیم
دیگر به پایان گفتوگو میرسیم، آقا محمد و همکارانش با همه نامهربانیها و ناملایمتهایی که در کارشان میبینند یک اقدام ارزشمند و اخلاقی انجام دادهاند.
او در اینخصوص توضیح میدهد: ما اعضای بدن جنازههای تکهتکه شده در اثر تصادف و قتل را جمع کرده و داخل کاور قرار میدهیم؛ کتک خورده و دَم نمیزنیم؛ با اینکه درآمد خوبی نداریم ولی همه ۲۳ راننده با یکدیگر عهد بستهایم تا برای حمل جنازه کودک پولی دریافت نکنیم.
مرگ خوب است اما فقط برای همسایه!
در راه برگشت به صحبتهای راننده آمبولانس، راننده تاکسی، نگاه مردم و طرز فکر حاکم بر جامعه و فضای سرد و بیروح سردخانه فکر میکنم.
باید بپذیریم که مرگ واقعیت تلخی است که دیر یا زود به سراغ همه ما خواهد آمد و اگر قبول کنیم ضربالمثل، «مرگ خوب است اما فقط برای همسایه» دقیقاً برای ما به وجود آمده، یادمان خواهد آمد که مسیر زندگی و مقصد نهایی همهمان، مسیر ناگریزی است که توسط همین نعشکشها به خانه سرد ِمردگان ختم میشود!
ارسال دیدگاه