لبخند مادرانه به فرزندخواندگی معلولان
تهران (پانا) - امیرعلی را که به سینهام چسباندم، مهرش به دلم نشست. از همان بار اولی که سمعک را روی گوشش گذاشتم، همان ساعتی که چشمهایم به رویش خیره ماند، از همان لحظه انگار همه وجودم بیتاب شد. روی گهواره نگذاشته، دوباره بغلش کردم، محکم به خودم چسباندم، دلم طاقت دوری نداشت، شوهرم که از پشت در مرا میدید، اشکهایش جاری شد، دستم را گرفت، محکم به سمت خودش کشاند: «حواست هست چه میکنی رباب، دل بکن از این بچه، به خودت رحم نمیکنی، به حال او رحم کن.» اما من گوشم به این حرفها بدهکار نبود، پایم را به در چسباندم، دست مصطفی را رها کردم و به سمت «امیر علی» رفتم.
بهگزارش ایران، نمیدانستم چه میکنم، اصلاً هوش و حواسم آنجا نبود، فقط یک بچه میدیدم که از شوق شنیدن، وجودش را به من گره زده بود، میدانستم رهایش کنم، کسی یک فرزندخوانده ناشنوا نمیخواهد، میدانستم هر که این روزها پایش به بهزیستی میرسد، دنبال زیباترینها و بهترینها میرود، میدانستم «امیرعلی» بماند، گوشش که هیچ زبانش هم قفل میشود...
قرار ما هر دو روز یکبار رأس یک ساعت مشخص بود، ساعتی که همه وجودم «امیر علی» میشد، آغوشم را به رویش باز میکردم، سمعک را میگذاشتم روی گوشهای کوچکش، بعد یک گوشه دنج، جایی که صدا به صدا نمیرسید، آرام کز میکردم و آهنگ لالاییهایم بلند میشد، «امیرعلی» که میخندید، صدایم همچو باران روی گوشهایش میبارید، بیشتر که میخندید، تمام وجودم ترانه میشد، از همان گوشه، آرام خیز برمیداشتم، روی سن خیالی شیرخوارگاه میرفتم و برای آنکه سر ذوقش بیاورم، با حرکات ریتموار دور هر دویمان دایره وار میچرخیدم، یک دور... دو دور... سه دور... و در نهایت با صدای قهقهههایش به خودم میآمدم، اما حیف زمان تمام شده بود.
لحظه خداحافظی مصطفی پشت در میایستاد و با گریههای امیرعلی مرا به زور از اتاق بیرون میکشید، پایم که به خانه میرسید، فکر و خیال «امیرعلی» تا مغز استخوانهایم رسیده بود، دخترم کنارم مینشست، دستم را میگرفت و صورتم را نوازش میداد، پسرم روی پاهایم میخوابید، آن دست دیگرم را روی صورتش میچسباند و آنقدر غرق بوسه میکرد که یادم میرفت تا همین چند ساعت پیش، چگونه درد یک دل کندن بزرگ را تاب آوردهام... کسی که قصه مرا میشنود، باورش نمیشود چگونه با داشتن دو فرزند، «امیرعلی» را با تمام سختیهایش قبول کردم، اما من کاری به حرف دیگران ندارم، هرکس هم که طعنه میزند یا میخواهد با گوشه و کنایه آزارم دهد، از زندگیام کنار میرود، این همان عهدی است که با خودم بستهام، وقتی همیار بهزیستی شدم، پای یک نذر وسط بود، نه میدانستم چه میکنم و نه اصلاً فکر میکردم یک روز سرنوشت «امیرعلی» به من گره بخورد اما کسی حتی از یک لحظه بعد از خودش هم خبر ندارد... روزی که پای «فرخنده» به زندگیام باز شد، ایمان داشتم سرنوشت یکی از بچههای شیرخوارگاه، یک روز به زندگیام گره میخورد، اوایل که قصه «فرخنده» را میشنیدم، باورم نمیشد، یک نفر آنقدر دلش بزرگ باشد که با وجود همه مشکلات ریز و درشتش، برای انتخاب دختری با یک ریه آسیب دیده، پیشقدم شود، اما فرخنده پا پیش گذاشت، آنقدر پافشاری کرد، آنقدر در مسیر پر پیچ و خم شیرخوارگاه، لای این نردهها، ضجه زد و آنقدر به این امامزاده و آن امامزاده دخیل بست تا در نهایت «فاطمه» دخترش شد، دخترش که نه همه وجودش شد...
هیچ وقت چهره فرخنده از یادم نمیرود، دو سال پیش، رو کرد به همه ما، با همان تبسم همیشگی، قول داد که فاطمه را یک روز، سالم سالم بیاورد، همین جا... گفت یادمان باشد که ما باید به این بچهها یک زندگی واقعی بدهیم، همین که حالشان خوب باشد، دکتر و دارو و دوا بهانه میشود. از حرفهای فرخنده، دو سال نگذشته، فاطمه به مرکز آمد، حالش آنقدر خوب شده بود که بدون دستگاه نفس میکشید، همان روز معنای حرف فرخنده را فهمیدم، به نذرم یک بند جدید اضافه کردم، تا چند روز بعد که قرار شد همیار «امیرعلی» شوم. کارم این بود که روی گوشش سمعک بگذارم تا صدایم را بشنود. گفته بودند این سمعکها روی گوش بچهها نمینشیند، بماند هم شیطنتهای بچهها نمیگذارد، بیش از چند دقیقه دوام بیاورد، «امیرعلی» آن زمان یک سال و ۸ ماهه بود، کمکم فهمیدم با روزی یکی، دو ساعت مشکلش حل نمیشود، دکترهای مرکز میگفتند اگر هر روز سمعک روی گوشش باشد میتواند حرف بزند، اگر نه شاید هیچ وقت صدایی از «امیرعلی» نشنویم! همان وقت تصمیمم را گرفتم، به هر دکتری که میتوانستم سر زدم، بعضیها میگفتند کاشت حلزون انجام دهید، اما برخیها هم میگفتند همین یک سمعک کافی است، فقط باید روی گوشش بماند! آن وقتها هم قیمتها عجیب و غریب بود.
شوهرم دچار مشکلات مالی شدید شده بود، دست و دل هیچ کاری نداشتیم، من فقط به امید شنیدن صدای «امیرعلی» هر روز به سمت مرکز میرفتم... یک روز که خیلی دلم گرفته بود، از خیابان که رد شدم به نردههای سبزرنگ مرکز که رسیدم، دستم را روی نرده اول که گذاشتم، چشمانم را بستم و با رد نردهها جلو آمدم، نمیدانم ۱۰۰ نرده بود یا ۲۰۰، اما انتهایش به در مرکز رسید، انگار یک نشانه بود، گفتم همین عدد را نذر میکنم تا «امیرعلی» بشود پسرم! پایم را در یک کفش کردم و قسم خوردم تا حرف نزد، رهایش نمیکنم، مصطفی نیتم را زود فهمید، از همان زمان که هنوز زبان باز نکرده بودم، قسمش دادم تا قولم را نشکند! او ولی ترسیده بود، نه از حرف من! که از جواب ردی که قرار بود کاخ آرزوهایم را خراب کند، مرد بود طاقت بیقراریهایم را نداشت تا اینکه بالاخره رضایت داد، به هر دری که میشد، زدیم، بچهدارها کارشان راحتتر است یا شاید هم من به آنها ثابت شده بودم.
«امیرعلی» رها شده بود، در پروندهاش نه اثر از مادر بود نه پدر! یک نفر پیدایش کرده بود که همان هم معلوم نبود از کجا و چطور؟ گوشش از همان زمان دچار عفونت شده بود، صدای هیچکس را نمیشنید، هرچه لالایی بود را پس میزد تا که فهمیدند اصلاً نمیشنود، رباب به اینجا که میرسد، بند دلش پاره میشود، با صدای بلند شروع میکند به خواندن:
لالالالا گل خشخاش
چه نازیداری تو چشماش
پر از نقاشیه خوابت
تو تنها فکر اونا باش
لالالالا گل پونه
گل خوش رنگ بابونه
دیگه هیچکس تو این دنیا
سرقولش نمیمونه
از آمدن «امیرعلی» به خانه ما حالا ۵ سال و نیم میگذرد، من حالا مادربزرگ هم شدهام، برای ۸ ماه سرپرستی امیرعلی آزمایشی بود تا اینکه سرپرستی قانونیاش را به ما دادند، هیچ کارشکنی درکار نبود. بهزیستی کنارمان ایستاد، اما خب خرج و مخارج امیرعلی کم نیست، قیمت سمعک به کنار جلسات گفتار درمانی هم هزینه زیادی میخواهد. مخصوصاً برای بچهها سمعکها، چند ماه بیشتر دوام نمیآورد، زیر پای بچه میرود و خیلی راحت میشکند، یا بچهها که بازی میکنند، عرق صورتشان برد سمعک را میسوزاند... اما همه این هزینهها به کنار، مامان جان که میگوید، دلم غنج میرود، دور سرش میگردم. حالا که به خاطر کرونا کلاسهای گفتار درمانیاش یکی در میان برگزار میشود، همه نگرانیام این است که دوباره دچار مشکل شود... باور کنید من هم باور نمیکردم یک روز امیرعلی بتواند حرف بزند، نیت کردم و پشتش را گرفتم، بالاخره جواب داد، کسی که بچه ندارد، تعلل نکند، جلو برود، توکل کند، به خدا که شیرینی یک بچه زندگیشان را از اینرو به آنرو میکند، بچه هم جان میگیرد، زندگی میگیرد... دوست خواهرم فرزندش را در یک تصادف رانندگی از دست داد، هیچکس حتی اگر بگوید هم نمیتواند خودش را جای آن مادر بگذارد، ساده نیست، وحشتناک است، اما به پیشنهاد ما برای سرپرستی یک کودک پا پیش گذاشت، کودکی که معلول حرکتی بود، تمام زندگیاش حالا شده همین یک بچه! خودش بلندش میکند، راه میبرد، حمام میکند، غذا میدهد، همه این کارها را میکند اما شکوه نمیکند، حالا از آن تاریکی محض بیرون آمده، میخندد، بازی میکند... به معنای واقعی به زندگیاش برگشته...
شش ماه معطلی برای فرزند خواندگی
داستان «امیرعلی» تمام نشده، قصه «بردیا» پیش چشمان ما باز میشود، بردیا اما چشمهایش را پیش خدا جا گذاشته است... درست شبیه پدر و مادر جدیدش...: «تصمیممان را چهار سال بعد از ازدواج گرفتیم، میتوانستیم بچهدار شویم، اما دلمان میخواست یک نفر شبیه خودمان را به فرزندی بگیریم تا تجربه یک دنیای به ظاهر تاریک را با او سهیم شویم. دلمان میخواست یادش دهیم که شاید با چشمانش نبیند، اما با قلبش میتواند احساس کند، همه روشناییهایی که خیلیها از دیدن و درک کردنش عاجزند...حدوداً دو سال پیش بود که با همسرم به یک تصمیم مشترک رسیدیم، به شیرخوارگاه آمنه رفتیم، شک نداشتیم، دودل هم نبودیم، میخواستیم یک نفر را با شرایط خودمان به سرپرستی قبول کنیم تا دردی که در آینده متحمل میشود، کمتر باشد. بجز بردیا، یک مورد دیگر هم به ما معرفی کردند، یک کوچولوی چهار،پنج ساله بود. بردیا آن زمان حدوداً دو ساله بود، ما بردیا را نمیدیدیم، اما همین که نزدیکش شدیم، با تمام وجود، بغلش کردیم و مهرش به جانمان افتاد. نه میدانستیم پدر و مادرش کجاست و نه حتی میدانستیم چرا نابینا شده، همان زمان گفتیم ما میخواهیم پدر و مادرش شویم.... به ما گفتند
رها شده است، مثل اینکه از همان زمان هم دچار نابینایی بوده، حتی تأکید کردند که ممکن است خانوادهاش پیدا شوند و همه چیز بههم بریزد، اما ما با همان چشمان بسته، لبخند زدیم، گفتیم حتی برای چند روز و چند ماه و چند سال هم برای ما کافی است، دلمان میخواهد یادش دهیم در این دنیای بزرگ، تنها نیست، ما در کنارش هستیم، از تاریکی نترسد!
نه خبری از ملک بود و سند و نه حتی چیز دیگری، وضع مالی ما را رصد کردند، یک خانه داشتیم که با موافقت خودمان وصیت کردیم به او هم برسد. نمیدانم مردم یکسری حرفها را از کجا میآورند؟ یادم میآید همان زمان به ما میگفتند که جلو نروید، اگر بخواهید فرزندخوانده بگیرید باید خانه و ملک و املاک به نامش کنید، بهزیستی به این راحتیها قبول نمیکند، البته که سختگیریهایی بود، اما در این قسمت اتفاقاً زیاد نیست. شما تنها باید بتوانید از عهده خرج و مخارج کودک بر بیایید. ما برای بردیا، سه بیمه عمر گرفتیم و حساب مسکن جوانان تشکیل دادیم، البته یکی از دوستانم که برای فرزندخواندگی مراجعه کرده بود، مستأجر بود و اتفاقاً مشکلی هم پیش نیامد! به هرحال این بچهها از پدر و مادرخوانده ارث نمیبرند، بهزیستی هم آنها را موظف میکند تا یکسوم املاک را صلح کرده یا وصیت کنند، خب حرفشان هم منطقی است، باید مثل فرزند خودمان باشد...
ما برای سرپرستی بردیا تقریباً ۶ ماه معطل شدیم، اما بسته به اینکه چه موردی را انتخاب میکنید، زمان هم طولانیتر میشود، فکر میکنم کار ما از بقیه راحتتر بود، اما آنهایی که برای دریافت فرزند نوزاد دختر مراجعه میکنند، باید بیشتر از بقیه در صف انتظار باشند. اما من این نوع انتخابها را نمیپسندم، اگر برای دلت رفتهای، پس باید چشمانت را هم ببندی، اینکه مدتها انتظار میکشی تا فرزندی شبیه خودت پیدا کنی یا زیبا باشد و از این حرفها... قشنگ نیست! اگرچه نباید به خاطر همین دلیلها هم کسی را سرزنش کرد. البته افرادی که مثل ما توانایی بچهدار شدن دارند، با مشکلاتی هم مواجه میشوند. اما همه مشکلات و سختیها میارزد به آن لحظهای که بردیا ما را بابا و مامان صدا میزند، ما با تمام وجود لمسش میکنیم، حتی گاهی چهرهاش هم از ذهنمان میگذرد. آن اوایل با همسرم چهره بردیا را مجسم میکردیم، همسرم کمبیناست، او تهچهره او را دیده، با ذوق برایم تعریف میکند و من هم تصاویر خیالیاش را توی ذهنم میچینم، با همان تصاویر صدایش میزنم و به آغوشش میکشم، مخصوصاً وقتهایی که میخندد و شیطنت میکند، خدا نکند، لحظهای ساکت شود، دلمان برایش ضعف میرود... نگهداری فرزندی که معلولیت دارد، هزینهبردار است، این را همه میگویند... ما حالا برای بردیا یک پرستار تمام وقت گرفتهایم، ماهی هم حدوداً یک میلیون و نیم میپردازیم، خدا به زندگیمان برکت داده، تا آخر ماه میرسانیم.
کودکی با سندروم داون
سهروزگی برای خیلیها حتی «شروع زندگی» معنا نمیشود، اصلاً آدمی که هنوز به سه روزگی نرسیده، شاید بودنش هم آنطور که باید جدی گرفته نمیشود، اما بعضیها داستانشان با آدم معمولیها فرق دارد، فرقی نمیکند، یکروزهاند یا دو روزه و یا حتی سه روزه! شبیه مینا! دختری که هنوز بند نافش نیفتاده، ماجرای عجیب زندگیاش از آغوش گرم مادر به یک گهواره شیرخوارگاه گره میخورد... تنها یک نامه در کنار قنداقش، اسم واقعیاش را لو میدهد، نامهای که مادرش با سنجاق به تکه پارچههای سفید قنداقش وصل کرده است... سرنوشت اما همیشه از پیش نوشته نمیشود. وقتهایی که فکر میکنی در انتهاترین قسمت زندگی ایستادهای، یک جرقه از غیب دنیایت را بههم میریزد. داستان مینا اگرچه از ناامیدی محض شروع میشود، اما در نهایت به امید میرسد...
مینا اما قد که میکشد، چهرهاش، آن پیشانی عریض و آن چشمهای کشیده زیبایش، نشان میدهد که حتی جسمش هم با عادی بودن جنگیده است... پزشکان میگویند مبتلا به سندروم داون (منگولیسم) است. یک پدیده مادرزادی... حالا حدس و گمانها برای رها کردنش بیشتر میشود، خیلیها فکر میکنند مادرش به همین علت او را نزدیکیهای شیرخوارگاه رها کرده است، اما داستان مینا همین جا تمام نمیشود، خدا یک نفر به نام «حنانه» را سر راه او مینشاند. یک مادر؟ نه یک زن که هیچ وقت طعم مادری را نچشیده، اما از وقتی که چشمانش به چشمان حنانه افتاده، مسیرش را به سمت دنیای او تغییر داده است... «عاشق بچهها بودم، یک روز وقتی با دوستم از کنار شیرخوارگاه آمنه رد میشدیم، نیت کردم تا در کنار بچهها باشم، دوست داشتم با تمام توانم در کنارشان باشم، میگفتند پنجشنبهها که برای بچهها تولد میگیرند، میشود کنارشان نشست، داوطلب شدم، خیلیها مثل من آمده بودند تا با بچهها بازی کنند و شادشان کنند.
آزمایشها و گزینهها را که پشت سرگذاشتم، راهم به شیرخوارگاه باز شد... باورم نمیشد، منی که آنقدر وسواسی بودم که باید مرتب دستانم را آب میکشیدم، حالا بچهها را میشستم، اوایل با دستکش و ماسک بودم، اما کم کم به بوی بچهها عادت کردم، آنقدر حال و روزم عوض شد که دلم نمیخواست لحظهای از آنها فاصله بگیرم تا دیروقت در شیرخوارگاه میماندم تا یک روز که یک دختر چند روزه بیمار را به اینجا آوردند. مبتلا به سندروم داون بود و مراقبتهای ویژه میخواست... اولین بار که شیشه شیر را به دهانش گذاشتم، آنقدر محکم به من چسبیده بود که انگار دلش نمیخواست جدا شود. کم کم محبتش به جان من هم نشست، چهره مینا طوری بود که کسی به سمتش نمیآمد... تا بالاخره یک روز تصمیمم را گرفتم، گفتم میخواهم مادرش شوم، حامیاش شوم...
نگهداری مینا سخت بود، کارهای ویژه میطلبید، اما من عزمم را جزم کرده بودم. حتی وقتی که مینا را به مرکز «رفیده»، ویژه معلولان بردند هم دنبالش رفتم... ماجرای مینا خیلی پیچیده است... حنانه روزهای عجیب و غریبی را پشت سر گذاشته است، اما در نهایت وقتی شرایط فرزندخواندگی تغییر میکند، بعد از سالها موفق میشود تا به عنوان یک زن مجرد سرپرستی یک دختر معلول را برعهده بگیرد. قانونی که تا آن زمان جزو موارد خاص محسوب میشد و به این راحتیها امکان اجرایش وجود نداشت. مینا حالا به مدرسه استثنایی میرود، روی پاهایش میایستد. تنها رؤیای حنانه حالا توانمند کردن میناست...
ارسال دیدگاه