تهران (پانا) - امیرعلی را که به سینهام چسباندم، مهرش به دلم نشست. از همان بار اولی که سمعک را روی گوشش گذاشتم، همان ساعتی که چشمهایم به رویش خیره ماند، از همان لحظه انگار همه وجودم بیتاب شد. روی گهواره نگذاشته، دوباره بغلش کردم، محکم به خودم چسباندم، دلم طاقت دوری نداشت، شوهرم که از پشت در مرا میدید، اشکهایش جاری شد، دستم را گرفت، محکم به سمت خودش کشاند: «حواست هست چه میکنی رباب، دل بکن از این بچه، به خودت رحم نمیکنی، به حال او رحم کن.» اما من گوشم به این حرفها بدهکار نبود، پایم را به…