دلنوشتهای برای سید شهرمان؛
دستی که از میان انبوه جمعیت من را به مزار شهید رساند
آرامشی در میان هیاهو
تبریز (پانا) - در اوج ناامیدی، وقتی اشک سوی نگاهم را از من گرفته بود، خدا دستم را گرفت.من حالا درست در کنار مزار شهید بودم.
روز قبل برای اینکه دستم به پیکر شهدا برسد به هر کسی میتوانستم زنگ زدم و ازشون خواستم کمکم کنن ولی میدونستم روز موعود که برسه هیچ چیز طبق برنامه جلو نمیرود.
قرار بود پیکر حضرت آقای آل هاشم رو ساعت ۹ و نیم از میدان شهدا تا میدان ساعت تشییع کنند.
آخرین لحظات بود و تنها کاری که میتوانستم انجام بدم این بود که زودتر به میدان شهدا برسم.استرس داشتم و اگر دیر میکردم میدونستم که میان موج جمعیت میمونم و دیگه شانسی برام نمیماند.
مسیری بود که باید پیاده طی میکردم. برای اینکه زودتر برسم ساعت ۸صبح بیدار شدم. استرس هم وجودم را فرا گرفته بود اما در نهایت ناچاری، خیلی امیدوار بودم.
یک مسیر ۲۰دقیقه ای آنقدر برایم طولانی شد که انگار راه بی پایانی را میرفتم.بالاخره رسیدم میدان شهدا.مثل همیشه صدای روضه ترکی غوغایی کرده بود و حضور بی نظیر مردم دیده میشد.
گرمای هوا قابل تحمل نبود ولی مردم عاشقانه برای وداع با امام جمعه محبوبشان زیر گرما منتظر پیکر بودند.
حالت اندوه و انتظار در چهره همه دیده میشد. همه زیر لب نوای یا حسین زمزمه میکردند آخر یک تبریز پدر معنوی خود را از دست داده بود.
بی صبرانه منتظر آمدن پیکر ها بودم، سخنرانیهای مراسم شروع شد و پیام تسلیت رئیس ستاد کل نیروهای مسلح قرائت شد.
متوجه شدم دارند پیکرها را وارد مراسم میکنندو من باید از میان انبوه جمعیت خارج میشدم و خودم رو به پیکرها میرساندم.
پرچم بزرگ قرمز رنگی بود که نام مقدس حضرت ابوالفضل عباس با رنگ سفید وسط آن نوشته بود و ما بدون اینکه متوجه بشویم زیر سایه حضرت عباس بودیم.
برای اینکه بهتر بتونم ببینم خودم را رساندم پشت یکی از تویوتاها که عکاسها روی آن بودند.
ناگهان مداحی خادم آذریان شور خاصی به مجلس داد، همانطور که منتظر بودم میان سکوت مردم صدای گریهی شدیدی شنیدم و مردی روشن دل با صدای بلند از ته دل گریه میکرد و اشک میریخت که کل جمعیت با گریه آن به گریه آمدند.
مراسم تشییع با نوای ارتشیان و نیروهای مصلح شروع شد. در عرض یک لحظه حرکت مردم بیشتر شد و ماشین حامل پیکر آمد و رد شد من نتوانستم برسم. بغض گلویم را گرفته بود ولی الان وقت گریه نبود نور آفتاب سوزش شدیدی داشت و من یک شانس دیگر هم داشتم که زودتر بروم وادی رحمت شاید اون موقع بتوانم به پیکر شهید نزدیک بشوم.
هیچ امیدی در خود نمیدیدم. در مسیر رفتن به ماشین وقتی مداحی حاج مهدی رسولی رو شنیدم دیگه تحمل نکردم و گریه امان از من برید. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت وادی رحمت. به علت بسته بودن راهها مجبور شدم بقیهی راه را پیاده طی کنیم. فکر میکردم دیگر در گلزار شهدا با جمعیت زیاد روبه رو نشوم. اتوبوس ها پر از مسافر در حال پیاده کردن جمعیت انبوه بودند و باز هم از حجم جمعیت نمیشد تکان خورد و این وضعیت رساندن من را به مزار غیر ممکنتر میکرد.
دیگر گریههایم دست خودم نبود.خودم را رساندم کنار نردهها. گفتم میخواهم بروم داخل، طبق معمول مخالفت زیاد بود. یک نفر که احساس میکنم از طرف خدا بود آمد و کمک کرد.
راه برایم باز شد و من توانستم از میان نرده و جمعیت به راحتی عبور کنم و حالا در کنار مزار بودم.
آنجا پر بود از سرداران و فرماندهان و عکاسان و فیلمبرداران و گریهی همه بی اختیار بود.
همراه با خانواده شهید رفتم و مزار شهید را با حس و حال وصف ناپذیری زیارت کردم.
ارسال دیدگاه