زیر باران، در آغوش خدا؛ تجلی عشق به اهل بیت
تبریز (پانا) - سفر به مسجد در دل باران و تاریکی، فرصتی برای پیاده کردن بار گناهان و نزدیکی به خداوند است.

با بسمالله خانه را بهسوی مسجد ترک کردم. قطرههای باران در پسزمینهی تاریکی و ظلمات بهطرز خاصی خودنمایی میکردند. آری، شب اول قدر بود؛ شبی که قرار بود باری از گناهانمان را در آغوش خدا پیاده کنیم. شبی که زجه بزنیم و از آنکه باید، بخواهیم. شبی که دلدل میزدیم برای خواندن دعای جوشن کبیر.
باران با هیاهوی خود بر زمین آسفالت شده حمله میکرد. بدون توجه به چادر خیسم، مسیر بین خانه و مسجد را میگذراندم. در بشکهای از افکار و خیالات غرق بودم. سکوت عجیبی در کوچهپسکوچههای شهر حاکم بود که بهدست بوقها و سروصدای مردم، این سنگینی سکوت گاهبهگاه میشکست. دیگر ستارهها هم عزم سفر کرده بودند تا در این شهر نمانند. جز چهار یا پنج ستاره در باریکهی کوچهای که ایستاده بودم، چیزی در چشمانم نمایان نمیشد.
پوزخندی جانانه به تمام فکر و خیالاتم زدم که ناگهان باران شدیدتر شد و تصمیم به دویدن گرفتم. بعد از چند دقیقه خود را جلوی مسجد دیدم. چشمانم دختران و پسرانی را میدید که هرکدام برای پیاده کردن بار سنگین خود به مسجد عازم بودند. لبخندی ته لبانم نشست و بیهیاهو وارد مسجد شدم.
مداحی «بک یا الله» تمام وجود دردمندم را آرام ساخت و ضربان قلبم را رام کرد. در ورودی مسجد، یک مهر و تسبیح از جا مهری برداشتم و مسیرم را برای نشستن در کنج مسجد خم کردم. مهر را رو به قبله قرار دادم و چند نماز مستحب به روح رفیق شهیدم اقامه کردم.
بعد از اتمام نماز، تسبیح در لابهلایهی انگشتانم گره شده بود و اجازه رها کردنم را نمیداد. در جنگ و جدال با تسبیح گرهخورده بر دستانم بودم که ناگهان چشمانم قفل دو خادم جارو بهدست شد که در حال نوکری برای اهل بیت بودند. مسجد، صدای مداحی، گریه، و دو زانو نشستن در کنج مسجد، تمامی این تصاویر در ذهنم ثبت شده و یادگاری از این لحظات با خدایی است که تا عمر دارم، این صحنهها را از گوشهی ذهنم پاک نخواهم کرد.
دعای جوشن کبیر خوانده شد و در میانهی جمعیت، با خواندن دعا، مرواریدی از اشکهایشان بر ساحل خشک صورتشان هجوم میآورد و برخی بدون هیاهو در حال راز و نیاز با خداوند یکتا بودند. سینهزنی که به اتمام رسید، دلمان که آرام گرفت و چشمانمان از گریه آسوده خاطر شد، با یک چای روضه و کیک بستهبندی شدهی فانتزی پذیرایی کردند.
فردای این روز، تحویل سال بود، اما مردم این شهر به یاد ضربت خوردن و شهادت حضرت علی (علیهالسلام) پا به پای هم سوگواری و عزاداری را انجام دادند. انگار باران هم شهادت حضرت علی را در این روزها فهمیده بود، چنان اشک میریخت که زنجیرههای مرواریدی از گریههای مردم در این باران الهی گم میشد.
ارسال دیدگاه