ابوالفضل سواعدیپور*
دلنوشته دانشآموز دهه ۸۰ خوزستانی از دیدار با رهبر انقلاب
اهواز (پانا) - دانشآموز دهه ۸۰ خوزستانی پس از دیدار با مقام معظم رهبری، سخن دل خود را در قالب دلنوشته بیان کرده است.
هر بار اگر کسی میپرسید «بزرگترین آرزو و حسرت زندگیات چیست؟» بیمعطلی جواب میدادم: «کربلا و دیدار حضرت آقا!»
حال جامانده را فقط جامانده میفهمد. این بار هم من ماندم و حسرتهایم... همین ایام قبل بود که گفتند قرار است به دیدار رهبر معظم انقلاب بروید. اعتقاد داشتم تا زمانی که دستانم خالی است و کاری برای انقلاب نکردهام به دیدار بروم که چه؟ ولو در خیل جمعیت نه آقا من را ببیند و نه من آقا را... ولی خدا که میبیند!
حالا که چند سال از آن روزها میگذرد به دیدارتان میآیم؛ نه اینکه کاری برای انقلاب کرده باشم. فقط دلتنگتر و شرمندهتر و دلشکستهترم. میدانم فرستادن آدمی مثل من در این دیدار اشتباه است ولی به روی خودم نمیآورم.
صبح زود از خواب بیدار میشوم. اضطراب عجیبی دارم. چه کربلا میرفتم چه دیدار حضرت آقا در هر حال زیارتاولی بودم و خدا میداند زیارتاولیها چه ذوق اضطرابی دارند! در مسیر تا دلت بخواهد کوچه و بنبست دارد؛ از بنبست خسروی گرفته تا بنبست حقیقت... این نشان میدهد حتی گاهی حقیقت هم به بنبست میخورد! اما هر جا که مزین به نام شهیدی است، بنبست ندارد. یا کوچه است یا خیابان ... این یعنی شهادت بنبست ندارد!
ساعت ۹:۳۰ به کوچه انوشیروانی میرسم. حدود چند صد نفری در صف ایستادهاند و صف آنقدری طویل است که پیچیده در کوچه کناری! حدود نیم ساعتی در صف ایستادهایم و انگار که دنیا را روی دور کندش گذاشته باشند؛ صف پیش نمیرود! پشت سرم چندنفری از دانشآموزان هماستانی هستند. ساعت روی دور کُند است و هنوز در صف ایستادهایم. حضرت آقا! من نه انقلاب و امام را دیدهام و نه جنگ را اما خودم را در همه آن روزها تصورم کردهام.
آقاجان! من یک جوان دهه هشتادی اما خوب میدانم در این دهه از انقلاب وظیفهام چیست. بارها به آن فکر کردهام وارد بیت میشوم. همانطور که فکر میکردم خیلی شلوغ است و عمراً از این بالا بتوانی آقا را ببینی. بچهها سمت نرده تجمع کردهاند و برخی روی پنجه پا ایستادهاند که ورود آقا را ببینند. میروم انتهای حسینیه مینشینم و سرم را پایین میاندازم. صدای «ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم» جمعیت بلند میشود و من چقدر دوست دارم وقتی آقا را پسر فاطمه خطاب میکنند.
بغضم میشکند. اگر قبلاً قاب تلویزیون بود و حسرت؛ الان قاب تلویزیونی که نیست در آمدن و شروع دیدار فقط به حضرت آقا نگاه میکردم و در انتها سعی کردم پیامم دلنوشته را مختصر کنم تا چنان طولانی نشود.
خدایا! شکرت بابت این نعمت؛ خدایا! شکرت بابت آقا؛ خدایا! شکرت بابت این دیدار. آقای خامنهای! رهبر عزیز! در نمازهای شبتان برای عاقبتبهخیری ما جوانان دعا کنید.
ارسال دیدگاه