هزاران هزار نفر در صف ایستاده بودند

به هیچ چیز فکر نمی‌کردم غیر از لحظه دیدار

اصفهان( پانا)_ خبرنگار خبرگزاری پانای استان اصفهان دل گویه‌ای از دیدار سال گذشته و شوق حضور خود در بیت رهبری می‌گوید.

کد مطلب: ۱۵۱۴۰۶۶
لینک کوتاه کپی شد
به هیچ چیز فکر نمی‌کردم غیر از لحظه دیدار
*ریحانه ایازی
نمی دانم از کجا باید شروع کنم حتی نمی‌دانم که چه بگویم بهتر است از شوق و اشتیاق‌های پارسال بگویم

در اتوبوس یک لحظه آرام نمی‌گرفتم، لحظه شماری می‌کردم برای دیدار کسی که در خواب هم نمی‌دیدم به دیدارش بروم اما آن لحظه واقعاً به دیدارش می‌رفتم در اتوبوس لحظه‌هایم با ذوق و شوق دیدار می‌گذشت، تمام وقتم را با تصور کردن لحظه‌هایی که به دیدار رهبر عزیزتر است جانم می‌رفتم می‌گذراندم در لحظه‌ای تصمیم گرفتم با فیلم گرفتن از آن لحظات احساسات دانش‌آموزان را ثبت کنم« آخر من یک دانش‌آموز خبرنگار بودم» میکروفونم را از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم با دانش‌آموزان مصاحبه کنم هر کس از حال و هوا و احساسات عجیب و دوست داشتنیش می‌گفت. حالم کمی بهتر شد و باور کردن دیدار با رهبرم برایم آسان‌تر می‌شد، حوالی ساعت شش یا هفت عصر بود که به مصلای امام خمینی(ره) رسیدیم دیگر وارد تهران شده بودیم و من در پوست خودم نمی‌گنجیدم.

وارد مصلا شدیم نماز‌هایمان را خواندیم و شاممان را خوردیم و همه حاضر شدند برای خوابیدن تا فردا سر حال باشند ولی من نمی‌توانستم بخوابم و چشم‌هایم از شوق دیدن رهبرم یک لحظه هم فرو بسته نمی‌شد تا اینکه دیگر خسته شدم، تصمیم گرفتم بروم و از مصلا دیدن کنم کمی راه رفتم و به طبقه پایین مصلا رسیدم آنجا هیچ خبری نبود همه جا ساکت بود روی صندلی که آن گوشه کنار پرده‌ها بود نشستم و به فکر فرو رفتم و به تصور لحظاتی که کنار رهبرم بودم می‌پرداختم قطعاً بهترین لحظات عمرم می‌شد، ناگهان دوباره به خود آمدم و به طبقه بالای مصلا رفتم. آنجا هم همه خواب بودند برای این که مزاحم خوابشان نشوم به بیرون از مصلا آمدم آنجا تمامی سرگروه‌ها و مسئولین را می‌دیدم که یک لحظه هم بیکار نبودند و همواره در حال تمیز کردن محل مصلا بودند.

فلاسک‌های بزرگ چایی را جابجا می‌کردند محوطه را جارو می‌کشیدند دیگری قند‌های قندان‌ها را در ظرف بزرگی میریخت و دیگری بیسیم به دست امنیت ما را تأمین می‌کند، همه به همین گونه آن بیرون به تکاپو و تلاش برای ما بودند، پیش خودم فکر کردم تمامی دانش‌آموزان در مصلا خوابند و سکوت بزرگی آنجا را فرا گرفته ولی در این بیرون همین قدر سر و صدا است و سرگروه‌ها و مسئولین این موقع شب در حال کار کردن هستند برای چه؟ « برای اینکه ما آرامش داشته باشیم و تک تک لحظات این سفر برایمان به یاد ماندنی باشد»من هم دست به کار شدم و لیوان‌های کاغذی استفاده شده‌ای که روی زمین بود را در پلاستیک میریختم و فضا کامل تمیز شده بود. من رفتم و روی پله‌های مصلا نشستم همه مسئولین دیگر کارشان تمام شده بود و به مصلا آمدند و بیرون از مصلا هیچ کس نبود جز من که به فکر فرو رفته بودم یک لحظه به خودم آمدم دستکش‌هایم را در آوردم کیسه را در سطل انداختم دستانم را شستم و آمدم و آماده خوابیدن شدم تا آمدم بخوابم صدای دلنشین از آن تمام فضا را پر کرد سریع از جایم بلند شدم و به وضوخانه رفتم وضویم را گرفتم و به نماز‌ایستادم و نمازم را خواندم و سجده شکر کردم بهترین لحظه‌ام آن لحظه‌ای بود که نماز صبحم را خواندم و سجده شکر کردم احساس می‌کردم بیشتر از همیشه به خدا نزدیک شده‌ام یک لحظه در فکر فرو رفتم تمام شب را نخوابیدم و حالا تا وقت داشتم باید می‌خوابیدم پس سریع پتو را روی خودم کشیدم و خوابیدم با صدای صحبت‌های همگانی بیدار شدم دست و رویی تازه کردم آماده شدم کیفم را برداشتم و حرکت کردیم به سمت اتوبوس سوار اتوبوس شدم، یک لحظه هم آرام نداشتم تا این که اتوبوس ما را سر یک خیابان پیاده کرد بدون اینکه نمی‌دانستم می‌خواهیم کجا برویم به دنباله دانش‌آموزان گروهم راهی شدیم تا اینکه به یک کوچه رسیدیم و در صف طولانی‌ایستادیم صف غیر قابل باور بود.

هزاران هزار نفر در صف‌ایستاده بودند آنقدر روی پا‌ایستادیم تا بالاخره وارد پارکینگ بیت رهبری شدیم همه خسته بودند و از صف طولانی ناراضی بودند. ولی من به هیچ چیز فکر نمی‌کردم غیر از لحظه دیدار لحظه‌ها مثل برق و باد می‌گذشت از چندمین گیت رد شدیم تا این که به بیت رهبری رسیدیم آنجا خیلی شلوغ بود من در کنار سرگروهم نشستم و منتظر ماندیم تا رأس ساعت نه رهبر عزیز انقلاب سخنرانی کند همه با هم سرود همخوانی را می‌خواندیم و لحظه شماری می‌کردیم تا این که صدای تکبیر بلند شد و همه‌ایستادند و تکبیر گفتند. « الله اکبر الله اکبر» قد من کوتاه بود و خانم‌های قد بلندی جلویم‌ایستاده بودند هر چقدر بالا و پایین پریدم نتوانستم چهره زیبای رهبرم را ببینم تا اینکه همه نشستند و من از لابلای خانم‌ها و چادر‌های مشکی چشم‌هایم به چهره نورانی حضرت آقا افتاد بدون این که دست خودم باشد چشم‌هایم بارانی شد و از آن لحظه به بعد دیگر نتوانستم چهره زیبای رهبرم را ببینم چون قدم کوتاه بود هر چه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم چهره زیبایشان را ببینم آنقدر تلاش کردم تا بالاخره توانستم ازکنار میله‌ها جای مناسبی پیدا کنم و به صحبت‌هایشان گوش کنم آنجا تنها جایی بود که توانستم آرام بگیرم حالا با قلبی آرام و جانی آرام فقط به صحبت رهبرم گوش می‌کردم و سعی می‌کردم تا بتوانم به آن صحبت‌ها عمل کنم. حضرت آقا اتفاقات تسخیر لانه جاسوسی را برایمان تشریح کردند و همینطور هم از طوفان الاقصی و مظلومیت فلسطین فرمودند و به تک تک سخنان‌ایشان گوش می‌کردم ولی اصلاً نفهمیدم که چه شد که به این سرعت وقت به پایان رسید، و وقت به پایان رسید، همه سوار اتوبوس شدیم اصلاً باورش برایم سخت بود که انقدر سریع بگذرد راهی اصفهان بودیم تنها چیزی که در راه می‌خواستم تکرار آن لحظات بود ولی دیگر گذشته بود و یک روزنه‌امید در قلبم روشن شد که سال دیگر هم بتوانم این حس عالی را تجربه کنم کار من بعد از آن روز فقط لحظه شماری بود لحظه شماری برای دیدار دوباره.
خبرنگار : دانش آموز: ریحانه ایازی

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار