غلامرضا بنی اسدی*
بلوارِ شیخ محمد!
انقلاب، برکت فراوان داشت برای مردم. یکیاش حضور موثر روحانیت در روستاها. یک نمونهاش هم این ماجرا که به خواندن می ارزد؛ وقتی قرار باشد نانت را از دل زمین بیرون بیاوری، زمین میشود همه چیزت. قومت، خویشت رفیقت، دیروزت، امروزت، فردایت... همه چیزت.
پس با همه توانت تلاش می کنی آن را حفظ کنی به هرقیمتی که شده... این ها را می گوید و بیلش را بافشاری که با پا به آن می آورد در زمین فرو می کند.
درست بین من و خودش. انگار مرز می کشد بین آنچه من گفته ام و او فکر می کند. قدمی به پیش برمی دارم و دست می گذارم روی دسته بیل به گونه ای که بخشی از دست او را که بر بیل گره شده است هم می گیرم. می گویم من با زمین غریبه نیستم. زبان آب را هم می فهمم.
دستش را فشار می دهم روی همان دسته بیل تا زمختی دستم را حس کند. ببین این دست من است. من هم کشاورزم حالا ۵۰-۶۰ کیلومتر آن طرف تر. چه فرقی می کند. من هم در همین زمین ریشه دارم. به ریشم نگاه نکن که دارد سفید می شود. ریشه هایم مثل آن درخت بید در دل زمین است پس حرفت را می فهمم. حرف همه شما را. شما هم یک مقدار در حرف های من بیشتر دقت کنید. بی راه نمی گویم. اگر این راه را درست نکنیم.
این پیراهن سیاهی که به تن داری بازهم برتنت خواهد نشست. اصلا رنگ های دیگر را باید فراموش کنیم همه مان بس که شاهد تصادف و مرگ عزیزان مان هستیم. به چشمانم نگاه می کند و دستش را آهسته از دستم رها می کند و نفس تازه می کند برای ادامه حرف هایش؛ حرف هایتان درست اما حرف من تنها نیست همه کسانی که زمین شان اطراف جاده است همین را می گویند.
زندگی ما از همین راه و از دل همین زمین به دست می آید. نباشد زندگی غیر ممکن است. دیگران راست می گویند، از زمین هاشان که با توسعه جاده حاشیه قرار می گیرد به ما بدهند. همین امروز بیل مان را برمی داریم و می رویم. او بیل را از دل زمین بیرون می کشد و روی شانه اش می گذارد و راه کج می کند برای رفتن. من می مانم و جاده. جاده ای که طعم مرگ می دهد. اگر پهنایش بیشتر نشود، طول عمر برخی ها کم خواهد شد بس که تصادف می شود. باید کاری بکنم. طلبه که فقط نباید در مسجد بنشیند و به نماز بایستد. پس رسالت اجتماعی چه می شود؟
در همان زمان که صدای اذان از مسجد بلند می شود با خدای اذان عهد می کنم هرجور شده مردم را راضی کنم که زمین ها شان را در اختیار جاده بگذارند. می دانم حاج احمد که با او صحبت کردم مرد خوبی است و حرفش هم درمیان مردم روستا خریدار دارد. او اول سخت می ایستد اما وقتی حرف خدا و پیامبر به میان آید از جانش هم می گذرد چه رسد به زمینی که نانش را می دهد. به مسجد برمی گردم. نماز را برگزار می کنم. سلام که می دهم برمی گردم و با مردم موضوع را مطرح می کنم.
آمار تلفات جاده را همه بیشتر از من دارند و بیشترشان سیاه پوش حوادث جاده اند. برای چندمین بار می گویم خود ما باید کاری کنیم که وضعیت از این شرایط فاجعه بار به در آید. آیه ۳۲ سوره ماعده را می خوانم آنجا که می فرماید:" مَن قَتَلَ نَفسًا بِغَیرِ نَفسٍ أَو فَسادٍ فِی الأَرضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمیعًا وَمَن أَحیاها فَكَأَنَّما أَحيَا النّاسَ جَمیعًا ۚ" برایشان معنا می کنم که؛که هر کس، انسانی را بدون ارتکاب قتل یا فساد در روی زمین بکشد، چنان است که گویی همه انسانها را کشته؛ و هر کس، انسانی را از مرگ رهایی بخشد، چنان است که گویی همه مردم را زنده کرده است. نفسی تازه می کنم و می گویم.
هرکس در این جاده کشته شود، انگار همه انسان ها کشته شده اند آخر ما می توانیم با مقداری گذشت و تفاهم، به توسعه جاده کمک کنیم تا تصادف نداشته باشیم. به تعداد هر تصادفی که امروز اتفاق می افتد و بعد از اصلاح جاده روی ندهد در احیای و زنده سازی همه انسان ها شریک خواهیم بود. می گویم مردم با هم تفاهم کنند. زمین های حاشیه برای جاده برود و صاحبان زمین هایی که به حاشیه می آیند، صاحبان زمین های رفته را راضی کنند. صدای صلوات برمی خیزد. بزرگتر ها به هم نگاه می کنند و می روند تا کار را تمام کنند. بعد چند ماه، جای جاده باریک و حادثه خیز را بلواری امن و زیبا گرفته است. حاج احمد هم در زمینی دیگر بیلش را در دل زمین فرو می کند و به او نرسیده، صدایش را می شنوم: خدا خیرت بدهد آقا شیخ! بانی خیر شدی. اسم این بلوار را باید بگذارند بلوار شیخ محمد.
کارشناس رسانه*
ارسال دیدگاه