علی عباسی*
منم ایلام، عروس غبارآلود زاگرس؛ نشناختی؟
ای بدا بر تو ای غبار، ای پر از درد و رنج، ای بدا بر تو که دور کردی ز من بهترینم را و هرآن کس که کاری از دستش برآید، غافلش کردی در هیاهوی روزگار پرفریب و حالا نیز قصد جانش کرده ای.
گر غبار ز ارغوانم بزدایی، مرا آن خواهی یافت که میخواهی
سلام ای دوست، ای رفیق منم ایلام، منم عروس غبارآلود زاگرس؛ نشناختی؟
یادم آید در دردهایت، در رنج هایت، شادی و غم هایت، هماره با تو بودم. تو نواختی، من رقصان، تو نوشیدی، من شادان، جایی دگر پا به پای تو غلطیدم در خون، تازیانه بر تن، مانده جای چکمه ها بر رخ، یادت آمد؟ اهریمن را گویم، هشت سال، کم زمانی نیست، هم من و هم تو را تاخت و کوباند و سوزاند.
اما غافل از آنکه هر آنکس عاشق شود را باکی نیست از رنج ایام، آخر نمی دانست من و تو شمع و پروانه ایم، نمی دانست رسم عاشقی را، با عشق باید رفت و شکست و سکوت پیشه کرد، یادش بخیر ، هردو با هم غبار گرفتیم و جنگیدیم، رخ به رخ، تن به تن، پنجه در پنجه اهریمن، چه شد؟ غایت کار، طغیان سست شد و ناامید، لیک من و تو را نتوان شکست، هر روز باصلابت تر، پشت به پشت هم، مقاوم تر از گذشته، امیدوارتر به آینده رخ نمایان کردیم، آری عاشق و معشوق با هم که باشند، سختی سهل میشود و این دو با هم چه زیبایند، اما ای دوست امروزم را نپرس که حالم خوش نیست، ملولم از گریزت، نمیدانم چرا تو را با من میلی نیست، غافل از من شدهای چرا، نیک دانی امروز حالم جور دیگریست، اما بیخیالم شدی نمیدانم چرا، نیک دانی مدتیست به دردی بدتر از طغیان و اهرمن مبتلایم. بلایی بدترکیب و جانکاه که ناجوانمردانه هر لحظه چنگالش را بر گلویم می فشارد، سینه ام را خس خس بد می نوازد، سخت است. تاب خواهد که نمانده برایم، اعتراف می کنم دیگر کم آورده ام، میدانی چرا؟ آخر دیگر همرهم را ندارم با خود، او رهایم کرده، مرا که هر صباح هدیه اش دادم سرسبزی ام را در بهاران، به سان
فرشی رنگارنگ در پهنه وسیعی از دشت ها، هدیه دادم عطر نسیمی از گلهای شقایق را، نرگسم را ، یا که لاله های واژگونم را، تا شاید درنگی خوش باشد، بیاساید در ظل آفتاب در سایه درختان جاودانم، کنار رودهای پر آب و زلالم، اما رهایم کرد باز، آری او مرا در هیاهوی روزگار غریب از یاد برد، یقین دارم رفیق نیمه راه است. نگرانم خیلی، نه از دوست، نه، نگرانم مبادا زیر بار خس و خاشاک ریه ام پر شود ز خار و کارم به نیستی کشاند و سبب بودنم را بیازارد، نکند از صفایم در هوایم جز غباری نصیبی نرسد او را، نکند یار دلش گیرد، او حق دارد رفیق نیمه راه باشد. لیک من نه، دوست دارم نباشم تا نبینم آن روزگاران را. می دانم کویرم می آزارد عزیزم را.
ای بدا بر تو ای غبار، ای بدا بر تو که بهترینم را دور کردی ز من، غافلش کردی و حالا نیز قصد جانش کردهای.
خالقا مددی که تویی بر هر فراقی وصالی و بر هر دردی درمانی.
خبرنگار*
ارسال دیدگاه