الینا ابراهیمی*
قلمم، قدمی در سرزمین آرمانهاست
من خبرنگارم و میدانم که قلم من، قدم گذاشتن در سرزمین آرمانها است.
من یک خبرنگارم، شاید از دور، کارم را ساده بشمارید اما من با کلمات بازی میکنم. با آنها کلنجار میروم تا ذهن شما را به پویایی در بیاورم.
روزی که پا به عرصه خبرنگاری نهادم نمی دانستم خبرنگاری یک مسئولیت اجتماعی است، ولی اکنون برای من خبرنگار یعنی خود اجتماع و خبرنگاری یعنی خود جامعه است. اولین باری که از دور پانا را دیدم حس جالبی داشت. چند لحظه درنگ کردم. هر نوجوانی که از آنجا بیرون میآمد خنده بر لب داشت نمیدانستم اصلاً چیست و کجاست.
یک روز دیگر باز هم اتفاقی از آنجا میگذشتم دختری را دیدم که دوربین به دست خندهکنان با رفیقش که انگار همکار و همراهش بود داخل آن ساختمان شدند هر دو شاد بودند و از چشمانشان ذوق میبارید. جلیقههای خاصی به تن داشتند اما هرچه کردم نتوانستم نوشته پشت جلیقه را بخوانم.
پس از آن به بهانه خرید چیزهای کوچک از آن خیابان رد می شدم ساختمان را برانداز میکردم این بار خانمی را با پسری دیدم. پسر جلیقهای به تن داشت. برایم جالب بود از همان جلیقههای چند روز پیش بود نوشته آن جلیقه را دیدم و با زحمت بسیار خواندم. روی آن «خبرگزاری پانا» نوشته بود.
دیگر میدانستم آنجا یک خبرگزاری است، اما باز اطلاعات آنچنانی نداشتم. همان روز این اسم را بارها تکرار میکردم. «پانا» آوای خاصی داشت، اما معنی آن را نمیدانستم من از کودکی همیشه دنبال چراها بودم. مثلاً چرا پانا؟ چرا یک اسم دیگر نباشد؟
گوشی را در دست گرفته و شروع به تحقیق کردن کردم. اولین سوال ذهنم یعنی کلمه پانا را نوشتم. یک صفحه را را برایم آورد کلیک کردم و هر چه بیشتر خودم را غرق در آنجا میکردم. بعد از بالا و پایین رفتنهای زیاد اسم دانشآموز بیشتر از هر چیزی به چشم میخورد زیر هر خبری اسم یک دانشآموزی نوشته شده بود.
از خودم سوال میکردم و میگفتم مگر میشود بچههای هم سن و سال من خبرنگار باشند و این اخبار دست نوشته آنها باشد؟
باز هم صفحه را بالا و پایین کردم دنبال جواب سوالم بودم؛ این بار میخواستم بفهمم معنی اسم پانا چیست. پس از تحقیق زیاد یافته بودم اما در باورم نمیگنجید. اسمی که مرا شیفته خود کرده بود من فهمیده بودم پانا یعنی فراز قلهها، پانا یعنی قله کوه پانا، یعنی همان بالا بالاها.
دیگر فهمیده بودم چرا آنها لبخند بر لب داشتند چون آنها میخواهند به قله کوهها برسند و در فرار آسمانها پرواز کنند و من بعد از آن شب میخواستم یک پانایی شوم.
عزمم را جزم کردم و بعد چند روز پا به آنجا گذاشتم و اولین چیزی که دیدم اسم زیبای پانا بر روی رنگ آبی بود دیگر بیشتر از قبل میدانستم که قرار است اینجا پرواز کنم و به اوج برسم و در فراز آسمانهای آبی نفس بکشم.
حال من یک خبرنگارم و از همه مهمتر یک دانشآموز خبرنگار پانا هستم و میدانم قلمم، قدم در سرزمین آرمانهاست و پر گشودن تا قاف است. من خبرنگارم و یاد گرفتم مدافع آفتاب حقایق باشم. یاد گرفتم پنجرههای حقیقت را بر روی باورهای انسانها باز کنم.
*دانشآموز خبرنگار پانا
ارسال دیدگاه