رخسانا شمسی زاده -لیلا حسینی *

مقایسه" انسانِ آرمانی" در مثنوی مولانا و غزلیات شمس

امیدیه (پانا)-" انسان کامل" یکی از اصطلاحات کلیدی عرفان است. اندیشه ها و آرای گوناگونی که درباره مفهوم " انسان" ارائه شده، چنان گسترده است که به دست دادن تعریفی جامع و فراگیر از آن سخت و دشوار است.

کد مطلب: ۱۱۲۶۶۴۹
لینک کوتاه کپی شد
مقایسه" انسانِ آرمانی" در مثنوی مولانا و غزلیات شمس

مثنوی معنوی و غزلیات شمسِ مولانا از جمله شاهکارهای ادبی جهانند که نشان دهنده جهان بینی و نگرشی ویژه به هستی هستند. از دل این جهان بینی "انسانی" سر بر می آورد که تبیین کننده ذهنیت و طرز تفکر مولانا است و همه آرمان ها و آرزوهای او را مجسم می سازد و توقع او را از" انسان " و "انسانیت" به معرض تماشا می گذارد.

مبحث " انسان یا من " شاعر چیزی جدا از شناخت انسان در سایر علوم است. این که انسان را از نظر فلسفی و روانشناسی یا اجتماعی تعریف کنیم و چارچوب هایی را برای او مشخص کنیم بسیار متفاوت است با "انسان شخصی هنرمند" که از کلیت اثر زاده می شود. برای کشف واقعیتِ وجودی این انسان باید از مرز کلمات، مثل ها و شخصیت هایی که در اثر وجود دارد گذشت و به نشانه های ضمنی متن نگریست. این انسان را باید از لابه لای سطور متن دید.
بنابراین هرچه متن عرفانی تر باشد و معناهای بیشتری را در بر بگیرد، شخصیت" انسان" در اثر پیچیده تر و مشکل تر خواهد شد. در نقطه مقابلِ آن، متونی که بیان صریحی دارند و تک معنایی هستند" انسان" مجسم تری را در ذهن مخاطب به تصویر درمی‌آورد. این متون جزئیات بیشتری از آن " انسان" را در اختیار خواننده قرار می دهد.

انسانی که از تمامیت اثر پدید می آید و از ذهنیت صاحب اثر جان می گیرد. هر بیت و جمله اثر، بخشی از پیکره آن را می سازد. حتی تضاد و تناقض ها بخش هایی از پازل این شخصیت هستند. انسانی که در ورای خودآگاهیِ پدید آورده اش نقش بسته است.

در هر یک از دو کتاب مثنوی معنوی و غزلیات شمس از مولانا یک انسان و من شاعر وجود دارد که هرچند ممکن است تفاوت های عمده ای داشته باشد یا از وجوه مشترک برجسته ای برخوردار باشد، اما در مجموع، آنها یک "انسان شخصی" که تفکر مولانا در آن جلوه یافته است را به نمایش می گذارند. چنانکه گفته شد آثاری همچون مثنوی که صراحت بیان بیشتری دارند، شناخت" انسان" مورد نظر مولانا آسان تر است می دهد.
از نی نامه که در گذریم سایر مثل های مثنوی بیان روشن و واضحی دارند که در به نتیجه گیری مشخصی ختم می شوند. البته این بدان معنا نیست که در این زمان کوتاه و مجال اندک بتوان تمام زوایا و جوانب شخصیت انسان مورد نظر مولوی را شناخت، بلکه شاید فقط بتوان از روزنه کوچکی نظری به او انداخت.

" انسان" در مثنوی قهرمانی حماسی است که باید از پس خوان های سهمناکی که نفس بر سر راهش نهاده برآید. رستمی است که حتی لحظه ای نمی تواند شمشیر مبارزه با نفس را از کف بگذارد. چاره ای ندارد جز اینکه بر رخش صلاح بنشیند و به تاخت در سرتاسر مثنوی بتازد.
این جهاد اکبر است آن اصغر است / هر دو کار رستم است و حیدر است
سرتاسر زندگی جهادی است که تنها پهلوانان از پس نبرد در آن بر می آیند. " نفس" آلودهء پلید، بزرگترین معضل بر سر راه رستگاری "انسان " است. همین "نفس " است که آدمی را به ظواهر مشغول می دارد و او را از رسیدن به حقیقت باز می دارد.

صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بی نوا

دم به دم ما بستهء دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم

می رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی می رویم ای بی نیاز

" انسان" در مثنوی همواره باید مشغول تزکیه نفس باشد. باید در راه شریعت با شناخت عرفانی قدم بردارد. با این همه ادای فرایض و مستحبات دینی برای این "انسان "به تنهایی کافی نیست؛ چرا که ممکن است پیوسته در حال عبادت باشد، اما همان عبادت برایش دام بلا باشد و او را به بیراهه ببرد.

خدمت خود را سزا پنداشتی
تو لوای جرم از آن افراشتی

چون تو را ذکر و دعا دستور شد
زان دعا کردن دلت مغرور شد

"انسان "در مثنوی زیر ذره بین است که مبادا کوچکترین قصوری از او سر بزند. او باید از هر داستانی پندی نو بگیرد تا دام های بلا را بشناسد و از آن ها بپرهیزد. حتی از کردار پیامبرانی چون موسی( ع) و یوسف (ع) پند می‌گیرد که مبادا خطای آنها را مرتکب شود. آنجا که موسی( ع) از راز و نیاز شبانی خرده می‌گیرد و شبان بی نوا چنان سرگردان و دهان دوخته راه صحرا در پیش می گیرد:

گفت ای موسی دهانم دوختی وز پشیمانی تو جانم سوختی

جامه بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابان و برفت

وحی آمد سوی موسی از خدا
بنده ما را زما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی

یا در داستان حضرت خضر(ع) و موسی(ع)، موسی( ع) دچار لغزش می شود. لغزشی که مولوی از " انسان" آرمانی اش توقع دارد از آن بر حذر باشد.

موسیا تو قوم خود را هشته ای
در پی نیکو پی ای سرگشته

آنِ تو با توست تو واقف بر این
آسمانا چند پیمانی زمین

" انسانی" که آسمانی است و باید پالوده و از هر آلودگی باشد.

مولوی با بیان شیرین و در حکایاتی دلنشین که خواننده مجذوب آن ها می شود جایگاه " انسانِ " شخصی اش را حتی از ملائکه بالاتر می برد. آنجا که فرشتگانی چون هاروت و ماروت، تابِ خصایل انسانی را ندارند و دامان زهد و تقوایشان دنیای مادی دریده می‌شود و مغلوب قدرت بی همتای این "انسان" هستند.

انسانی که مولانا در مثنوی معنوی می آفریند، ظاهر و باطنش آراسته به زهد و تقوا، پیراسته از خطا و لغزش است. رفتارش قلندرانه نیست و رندی مسلک حافظ را ندارد. نیک که بنگریم الگوی اصلی این طرز تفکر مولانا " قرآن کریم" است. منبع و سرچشمه اصلی اندیشه های مولانا، بیش از هر چیز، قرآن و احادیث است و پُِر واضـح است که زمینه فکری این انسان عارف با زمینه خانوادگی، تعلیمی، و اجتماعی، پـیش از هـر مکتب و جهانبینی دیگری متأثر از قرآن و جهانبینی آن باشـد. مفـاهیم قرآنـی در سراسـر مثنوی نه فقط به صورت کلی بلکه در جزییات مطالب نیز پراکنده شده است. پس طبیعی است که شباهت زیادی بین "انسان کامل" هر دو کتاب باشد.

مولانا در تمام مسیر رشد و شکل گیری انسان تنها اولیا و ابدال حق را روشنگر راه او می داند. تنها آنها هستند که مولوی به بینش و روش صحیحشان باور دارد. تنها آنها هستند که می توانند دست انسان را گرفته و او را به حق و حقیقت و رستگاری برسانند.

در مجموع محتوای همه تمثیل ها و حکایت ها، معرفی" انسانی" است که هیچ یک از خطاهای شخصیت‌های مَثَل ها را مرتکب نمی شود. او پیوسته در کار نبرد با نفس فریبکار است.

جایگاه انسان" در غزلیات مولانا
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت

بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد


به غزلیات شمس که می نگریم روی دیگری از این" انسان" را می بینیم. چهره ای که در پرتو نور، لحظه ای در حال سماع از پشت وزن و آهنگ کلمات رخ می نماید و دوباره از نظر غایب می‌شود. انسانی که حتی خود شیخ ما ( مولانا) چراغ در دست گرفته و گرد شهر می چرخد تا آن را بیابد. اما فقط دیو و دد را در کسوت انسان می‌بیند.

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتیم یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست

آرزوی دیدار "انسان "حقیقی را دارد. آرزویی که خود محال می پنداردش. به دنبال انسانی را که در شش دفتر مثنوی ترسیم کرده بود، گرد جهان می گردد و نمیابد. آن انسانی که رستم پهلوانی بود و از پس همه سختی های مبارزه با نفس برآمده بود، حالا کجاست؟

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیرخدا و رستم دستانم آرزوست

"انسانی" که در مثنوی قابل تصور و تجسم بود در غزلیات شکل اثیری به خود می‌گیرد. او در پس کلمات تاویل پذیر و چند معنا، رخ خود را پوشانده است و تنها شمایی کلی و روح مانند را پیش روی خواننده می آورد که گاهی" شمس" است و گاه خودِ مولانا. گاهی عاشق است و گاه معشوق. وجود شناور و سیالی است که در آتش عشق شعله ور است و پیوسته در حال گداختن. همه کارش عشق است و همه وجودش بر مدار عاشقی می چرخد.

کار من این است که کاریم نیست
عاشقم از عشق تو عاریم نیست

هرچند که اساس و اصول فکری مولوی در هر دو کتابش را می توان در یک مجموعه قرار داد، اما تفاوت انسان در هر اثر تماشایی است. در میان غزلیات آن همه دقت نظر و نکته سنجی که در مثنوی داشت به یک سو می نهد و فقط به معشوق ازلی خویش می نگرد.

اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم.

هیچ جا و هیچکس را نمی بیند، تنها حق و تجربه های شهودی مقابل دیدگانش است. در غزل‌ها، دیگر از بقال و بازرگان، مسیحی و مسلمان، زن و مرد یا هر طبقه اجتماعی که در مثنوی آمده خبری نیست. وجود و ماهیت "انسان "در هیچ یک از این شخصیت ها تجلی نیافته است. فقط و فقط " انسانی" است عاشق و شیفته. او چنان مجذوب حق و غرق در اراده مطلق اوست که از جسم و تن خود وارهیده است.

با همه این اوصاف اگر نیک بنگریم هر دو شخصیت های " انسان " در آثار مولانا مکمل یکدیگرند. در جایی که تزکیه و تذهیب نفس و قدم در راه شریعت گذاشته و در جای دیگر عشق بی‌پایان به حق.

انسان در مثنوی آگاه و دور اندیش است. به عواقب و جوانب کردار خویش می اندیشد. بر راه صلاح قدم بر می دارد. محتاط و شریعت گراست. از محدوده فرامین دینی پا را فراتر نمی گذارد. او با چاشنی عرفان و آرزوی وصال، جهاد نفسانی را بر خود آسان می کند، اما انسان در غزلیات، در ناخودآگاه سیر می کند. سراسر غرق در جذبه حق و نشئهء حقیقت است. از دایره ای که در مثنوی به دور خود کشیده بود می رهد و اوج می گیرد. در سرتاسر غزلیات عاطفه جریان قوی پیدا می کند و بر همه حساب و کتاب های مثنوی پا می گذارد.

بی انصافی است اگر بگوییم انسان در غزلیات، انسان دیگری است و کاملا مجزا از انسان در مثنوی است. حقیقت امر این است که انسان باید از مصائب تزکیه و تذهیب نفس در مثنوی بگذرد تا به رهایی در غزلیات دست یابد. مثنوی بی شک مقدمه ای ای است برای رسیدن به "فلک ".

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
ما به فلک می رویم عزیم تماشا که راست

*دبیران ادبیات فارسی شهرستان امیدیه

ارسال دیدگاه

پربازدیدترین ها
آخرین اخبار