دبيرستان زينبيه و فاطمهالزهرا (س) شهرستان میانه در روز ۱۲ بهمن سال ۶۵ بمباران شد
تهران (پانا) - شنبه ساعت چهار و پانزده دقيقه بعدازظهر روز يازدهم بهمنماه هواپيماهاي دشمن بعثي دو نقطه از شهرستان ميانه را بمباران كردند و فردای آن روز در حالی که دبيرستان زينبيه و فاطمهالزهرا (س) براي برگزاري جشنهاي دهه فجر انقلاب اسلامي آماده میشدند مورد اصابت بمبهاي هواپيماهاي عراقي قرار گرفتند.
به گزارش روابط عمومی وزارت آموزشوپرورش، اين بمباران به شهادت و مجروح شدن چندين بيگناه انجاميد و ۳۱ نفر از مردم عادي شهر كه در ميانشان مادر و كودكي دو ساله كه در آغوش هم جان داده بودند به چشم ميخوردند.
ساعاتي بعد هنوز از وحشت و ترس و دلهره مردم كاسته نشده بود كه شايعه حمله مجدد هواپيماهاي جنگنده بعثي عراق طوفاني از وحشت را دامن زد. دومين بمباران روز يكشنبه اولين روز دهه فجر روز دوازدهم بهمن ماه سال ۶۵ دقيقاً ساعت ۱۰.۳۰ صبح اتفاق افتاد و اين درحالي بود كه آن روز تمام مدارس دخترانه و پسرانه خود را براي برگزاري جشنهاي دهه فجر انقلاب اسلامي آماده ميكردند. همزمان با بمباران دبيرستان زينبيه، دبستان فاطمه الزهرا كه هم مدرسه دخترانه و پسرانه مورد اصابت بمبهاي هواپيماهاي عراقي قرار ميگيرد.
روز دوازدهم بهمن عليرغم اصرار همسرم براي نرفتن به مدرسه راهي دبيرستان شدم و براي اطمينان او گفتم كه نگران ما نباشد.
وقتي وارد مدرسه شدم تعدادي از بچهها را در حال تزئين كلاسها ديدم. گفتم كه كتاب جغرافياي كشورهاي مسلمان را مقابلشان بگذارند و چون آن روز قرار بود درباره لبنان صحبت كنم براي نصب نقشه به طرف تخته سياه رفتم و ديدم كه روي تخته سياه نوشته شده بود دهه فجر بر تمام مسلمانان مبارك باد و الوداع، الوداع اگر ما را نديديد. حلالمان كنيد خواستم جمله را پاك كنم كه صداي بچهها به اعتراض بلند شد و من نقشه را همانجا روي همان جمله ها نصب كردم.
زنگ دوم باز ما زودتر از دانشآموزان به كلاس رفتيم تا كلاسها داير شوند از پلهها بالا ميرفتيم كه آقاي بالسيني دوان دوان به ما نزديك شد و گفت مگر صداي آژير را نميشنويد و همگي دچار ترسي شديد شديم. برگشتيم و درست در آستانه در دفتر بوديم كه صداي غرش هواپيماها بلند شد و همانجا روي زمين دراز كشيديم دستم در دست خانم حيدرنيا و سرم روي پاي خانم تقيزاده و تمام فضاي مدرسه را جيغ و داد بچهها پر كرده بود خانمتقي زاده با صداي بلند فرياد يا حسين يا ابوالفضل العباس (ع) يا امام رضا (ع) و يا فاطمه زهرا (س) ميكشيد كه در همين لحظه صداي انفجار شديدي بلند شد و بعد از آن سكوت و خاموشي مطلق. نميدانستم مردهام يا زندهام و جز گرد و غبار چيزي نميديدم و خواستم بلند شوم ديدم كه نميتوانم و چارچوب در روي كمرم افتاده است.
با زحمت خودم را بيرون كشيدم و توان سرپا ايستادن نداشتم و كورمال جلو ميرفتم كه دستم به يك دست قطع شده برخورد از ترس فرياد كشيدم و سعي كردم هر چه زودتر خودم را به حياط مدرسه برسانم و از كنار يك بدن بي سرگذشتم كه خون داشت از رگهاي گردنش فواره ميزد. جيغزنان جلو ميرفتم كه صداي زني را شنيدم كه با نالهاي دردآلود دخترش را صدا ميزد و او كسي جز مادر اعظم اسلامزاده نبود او را درحالي ديدم كه غرق در خون بود و گيسوهايش از سرش كنده شده بودند كمي آن طرف تر از مادر، خود اعظم به خواب رفته بود و مادر و دختر در نزديكي هم به شهادت رسيدند . بعد صداي خانم موسوي و آقاي جولايي را شنيدم و وقتي همكارانم را ديدم فهميدم كه هنوز زنده هستم، وارد حياط شدم آزمايشگاه در ميان شعله هاي آتش در حال سوختن بود و چند پيكر سوخته روي زمين افتاده بودند.
اجساد شهدا، دستهاي قطع شده، بدنهاي بي سر، شكمهاي دريده، دستهدسته مو، چادرهاي پاره و خون آلود، كيف هاي پخش و پلا شده، اينها تمام آن چيزهايي بودند كه به هنگام عبور ميديدم و تعدادي جنازه زير درب آهني مدرسه افتاده بودند حتماً بچهها قصد خروج از مدرسه را داشتند و همانجا به شهادت رسيده بودند.
ارسال دیدگاه