اتمام فاز اول جمعآوری خاطرات ناصر دیبایی از رزمندگان لشکر۳۱ عاشورا
مسئول دفتر فرهنگ و مطالعات ادبیات پایداری حوزه هنری آذربایجان شرقی از اتمام فاز اول جمع آوری خاطرات ناصر دیبایی خبر داد و گفت: ناصر دیبایی از رزمندگان واحد اطلاعات عملیات لشکر ۳۱ عاشورا بود که در عملیاتهای مهمی حضور داشت و در کنار فرماندهانی چون آقامهدی باکری حضور داشتند.
به گزارش خبرنگار پانا از آذربایجان شرقی، داود خدایی ادامه داد: ۴۰ ساعت مصاحبه گام اول در ثبت و ضبط خاطرات این رزمنده بود که توسط فهیمه قادری از اعضاء تاریخ شفاهی حوزه هنری استان انجام گرفته است .
وی اضافه کرد: پیشبینی میگردد بازنویسی آن تا پایان سال جاری به اتمام برسد .
خدایی تصریح کرد: در بخشی از روایتهای ناصر دیبایی میخوانیم: «روی اسکله ایستاده بودم تا نوبتم برسد و سوار قایق شوم. این بار هم قرار بود به جزیره اعزام شویم. صف رزمندهها کمی طولانی بود و صدای هلی کوپترهایی که به سمت ما می آمدند، در فضای همهمه بچه ها گم می شد. میان نیروها، مصطفی عبدلی را دیدم که می خواست خودش را به اسکله برساند. برای بدرقه ما آمده بود. آقا مصطفی معاون واحد بود و آن قدر روح معنوی و آسمانی داشت که بیشتر رزمنده ها او را می شناختند. صدای خوبی داشت و اذان می گفت و خودش هم بهعنوان پیشنماز جلوتر از همه می ایستاد. کمتر کسی بود که آقامصطفی به او قرآن یاد نداده باشد. خیلی باحوصله قرآن درس می داد و رزمنده ها به چشم یک برادر روحانی به او نگاه می کردند و خیلی احترامش را داشتند. دیدن آقامصطفی در میان نیروهای اعزامی به جزیره، درست مثل جرقه نوری بود که در دلم می تابید. پیش خودم فکر کردم حتما حضور او برای ما مثل یک امداد غیبی هست. می دانستم که او نیروی رزمی نیست و به خاطر همین روح معنوی هست که او را به عنوان معاون واحد انتخاب کرده اند. در همین فکر و خیال ها بودم که صدای جنگنده های بعثی مرا به خودم آورد. سرم را به طرف آسمان برگرداندم. جنگنده ها با فاصله کمی موشکی را به طرف هلی کوپتر شلیک کردند. دود و سیاهی مقابل چشمانم را فرا گرفت. دیگر چیزی نمی دیدم و تنها در میان هیاهوی رزمنده ها، صدایی را می شنیدم که بی وقفه فریاد می زد: «یا امام زمان! ... یا امام زمان! ...» صدای آقامصطفی بود. دستانش را رو به آسمان گرفته بود و روی اسکله می دوید. هلی کوپتر از میان سیاهی غلیظ دود بیرون آمد. برق شادی در چشمان رزمنده ها درخشید. هنوز صدای آقامصطفی می آمد و این بار با خوشحالی خاصی فریاد می زد: «یا امام زمان! ... یا امام زمان ! »»
ارسال دیدگاه